سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

سختی همراه

میگه همیشه شکست ها بخشی از فرایند کارهاست، دقت کنید! 

"بخشی از فرایند". پس اجتناب ناپذیره. نمیشه گفت من این راه رو میرم اما شکستش رو قبول نمیکنم. یا حتی سختی. اصلا نمیشه انتظار داشت توی دنیا انسان سرخوشی بعداز سرخوشی داشته باشه، 

من یه مدت مدیدی از زندگی ا‌م رو پی همین سرخوشی ها بودم و تحمل سختی هرچند کوچک نداشتم، همون راحت طلب. 

زندگی بدون داشتن سختی و گذروندن پروسه ای از سختی ها و شکست ها تا رسیدن به موفقیت، تنها روزهاییه که میگذرونیم و حواس خودمونو پرت میکنیم از منجلابی که توش غرق شدیم! 

من با کتاب خودم رو غرقِ در این منجلاب میکردم. کتاب پشت کتاب دیوانه وار میخوندم و میگذروندم. هرکسی هم از من ایراد میگرفت زودی میگفتم: کی گفته این کتابا چیزی به آدم یاد نمیدن؟ حقیقتش رو بخوام بگم بی فایده هم نبودن، اما هدف من از خوندن فقط غرق شدن در زندگی شخصیت های داستانی بود و اینکه از زندگی واقعیم دور باشم. 

نتیجه ی چندماه وقت تلف کردن و سعی در خوش گذرونی بدون ذره ای سختی این شد که به خودم گفتم اگر بخوای از خودت راضی باشی، باید حرکت کنی. به سمت هرچی که فکر میکنی درسته، و تا وقتی در حرکتی همیشه سختی و شکست وجود داره.

باز خداروشکر راحت طلبیم چند ماه بیشتر طول نکشیدD:

 

 

یادم نمیاد کدوم قسمت از سریال ناروتو بود، اما یه جا ناروتو فن احضارش رو در مقابل گارا جلوی ساسکه اجرا میکنه، ساسکه با تعجب نگاه میکنه و میگه ناروتو چطور یهو انقدر قوی شد؟؟ مایی که داستان رو از اول دیدیم میدونیم به سادگی انقدر قوی نشد، برای یاد گرفتن یه فن، استادش از پرتگاه پرتش کرد پایین تا ناروتو یاد بگیره از فن استفاده کنه. درواقع سختی یادگیری این فن درحدی بود که ناروتو مجبور شد زندگیش رو پاش بذاره! حالا مایی که حاضر نیستیم دو قطره عرق از سرو رومون جاری شه، تکلیفمون چیه؟ :)

#livelikeALI

دفعه ی پیش که با یه گروه خوب دل رو زدیم به طبیعت و کوه تولدم بود، همین چند روز پیش. از بحران تغییر دهه نگم که کلی غمگین بودم.

دیروز هم سری به طبیعت زدیم، دراباد. تجربه های اول کوهنوردیم بود و کلی زانو درد کشیدم بار اول و طی مسیر همش به خواهرم میگفتم : این کادو بود آخه؟! "-"

کوهنوردی قشنگ ترین کار و درعین حال سخت ترین کاره. بعد از کلی هن هن کردن طی مسیر میرسی به یه جایی بلند تر از همه جا، مثلا بالای همه ی آلودگی های تهران. سکوتش شاید مثل کویر نباشه اما دست کمی از اون نداره. به نکته ی جالی هم رسیدم، آدمایی که سروکارشون با کوهه معمولا آدمای سرسختین. حالا توی مشکلات زندگی میخواد باشه یا توی عقاید و تفکراتشون. 

 

بهونه ی نوشتن این پست فقط عیده :) پس عیدتون میارک! 

نمیدونم سروکارتون به نجف یا نهج البلاغه افتاده یا نه، اما من هروقت سروکارم با این چیزا بوده به یه سری حسا برخوردم که نمیشه خوب توضیحش داد اما حسایی بوده مثل حمایت شدن، تکیه گاه داشتن، غرور، صلابت، حکیمانه رفتار کردن، قابل اعتماد بودن، سرسپردگی کامل و جمع اضداد! من به این آدم ایمان آوردم و خوشحالم و راضی. عیدتون مبارک!

 

"الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین و الائمه المعصومین علیه السلام"

 

 

بالای تمام آلودگی ها، تنفس!

شهر چشم ها

دیروز انقدر اعصابم از دنیا و هرآنچه در خونه میگذشت خرد بود که تو دفتر برنامه های روزانه، برای فردام نوشتم فرار کن! از خونه بزن بیرون یا برو کتابفروشی کوچیک نزدیک خونه یا بزن برو انقلاب. فقط خونه نباش!

اینطوری شد که کله سحر (۹ صبح) تا چشمامو باز کردم لباسامو پوشیدم و گفتم میرم بیرون، پدرمادر هرچی گفتن کجا، گفتم شابدول. مامان گفت حرم میری؟ گفتم آره. اما نمیرفتم. میخواستم برم کتابفروشی، از طرفی نمیخواستم جواب درستی بدم تا سراغی ازم نگیرن، هی نگن کجا بودی چرا دیر اومدی چیشد... آخر بابا گفت میخواد بره بگرده، چیکارش داری؟... تو دلم آخیش گفتم. ازشون جدا شدم، وارد کتابفروشی که شدم رفتم سراغ قفسه های مورد علاقم، نگاه حسرت بارم رو کتابایی که میخواستم بخونم اما گرون بود، سر میخورد و میرفت سراغ کتابای دیگه. خودمونیم.. چقدر کتاب گرون شده!  نزدیک ۱۰ ۲۰ جلدی که میخواستم بخرم، با وسواس و حذف گزینه های غیرضروری رسیدم به یک جلد! احتمالا چند روز دیگه همینجا ازش بگم. یه دفترچه خوشگلم گرفتم، روحم شاد شد :) نگهش میدارم برای کلاسایی که دوسشون دارم.

 

تو خیابون که راه میرفتم ۹۸ درصد مردم ماسک داشتن، پیرمردایی که پوستشون لک افتاده بود و پلکاشون افتاد بود و با نگاه تحلیل‌گری بقیه رو ورانداز میکردن. دخترای جوونی که چشما و ابروهاشون شهلاتر شده بود :) پسرایی که یا ساده و بی آلایش بودن، یا تمیز شده و اصلاح شده. بچه ها و ماسکای رنگارنگشون از همه جالب تر بودن. یاد پسر خالم افتادم که میگفت من ماسک مکوئین (کارتون ماشین ها) میخوام. خاله ام از روکش تختش که هنوز استفاده نکرده بود و طرح مکوئین داشت، ماسک درست کرد :| البته گفت که ضدعفونی کرده و تمیزه، اما باور نکردم "-"

من همیشه به چشمای آدما نگاه میکنم موقع حرف زدن، خیلی خوشم نمیاد طرف مقابلم زمین رو نگاه کنه یا در و دیوار رو نگاه کنه. تو این دوران من به راحتی آشناها و فامیل و دوستا رو از رو ماسک تشخیص میدم و بلند سلام میکنم، اما اونا غریبانه سلام میدن و بعد چند ثانیه میگن آهااااا، سلام خوبیییی؟ ماسک زدی نشناختم.

میدونی، چشما خیلی قشنگن، بعضیا نمیدونن چه چشمای خوشگلی دارن. منم آدمی نیستم حرفا رو مستقیم و با صدا به کسی بگم! نهایتا واسشون مینویسم. بعضیا چشماشون وقتی جلوی نور آفتاب قرار میگیره خوشگل تر میشه، عسلی میشه و دوست داری تا اخر به اون چشما و مژه های بلندشون که جلوی نور بلند تر جلوه میکنه، نگاه کنی.

از همه اینا گذشته، تو این وضعیت مجبوری به صدای آدم ها توجه کنی، چون حرکت لباشون رو نمیبینی تا کلمه هایی که نشنیدی رو تشخیص بدی. من تا مدت ها به صدای آدما گوش میدادم. بعضیا موقع تلفن حرف زدن صداشون نازک تر یا جدی تر میشد. بعضیا بی حال تر میشدن. برای بعضیام فرقی نداشت.  بعضیا روی برخی کلمه ها تاکید میکنن، انگار که اون کلمه ها براشون مهم ترن، بعضیا هم با ولوم یک نواختی حرف میزدن و حوصلمو سر میبردن. بعضیا انقدر جیغ و داد تو صداشون هست که تا مدتی بعد از ملاقات باهاشون صداشون تو گوشم میمونه و سردرد میگیرم! بعضیا انقدر لطیف حرف میزنن انگار که میخوای بگی تو لطفا ساکت نشو! همش یه چیزی بگو خب؟!

 

دنیای کرونایی با همه تعطیل شدن کتابخونه ها، تعطیل شدن دانشگاه و راه پر از سرسبزیش، خندیدن و چرت و پرت گفتن بین کلاسا و سر به سر استاد گذاشتنا، بحث های منطقی بین دانشجوها، راه پر از خستگی و پر از خاطره‌ش،

یه سری خوبیا هم داره، مثلا دقت کردن به چیزایی که تا قبل این، اصلا برامون مهم نبودن و یا اصلا فکر نمیکردیم انقدر جذاب باشن :)

نگاهتو عوض کن!

چند روزه به طور عجیبی احساس عدم خوشبختی میکردم، همه چی عادی بود برام. حتی بهترین خوش گذرونی ها و از ته دل خندیدنا برام عادی بود و اخرش میگفتم چرا این روزا خوش نمیگذره؟ 

تا اینکه یه عزیزی حرفی بهم زد. گفت زندگی همینه خب! تو پولدارترین ادم جهان بشو، بهترین خانواده ی دنیا و بهترین همسر دنیارو داشته باش.. اخر اخرش به این میرسی که چرا خوشبخت نیستم! آدما همینن، هیچ موقع سیر نمیشن. خوشبختی ها جلوی چشمشونه اما نمیبینن.

تو زندگیم بارها به آدمایی برخوردم که از چیزای کوچیک ذوق میکردن، چشماشون میدرخشید و سرزنده تر از قبل زندگی میکردن، با خودم میگفتم مگه این چی دیده آخه؟! چیزی نشده که! 

واقعیت اینکه تا وقتی دنبال اتفاق خارق العاده ای باشیم تا مارو خوشبخت کنه، هیچوقت خوشبخت نمیشیم. هیچوقت از ته دل خوشحال نمیشیم. 

میدونید مدت ها بزرگترین خوشحالی من چی بود؟

پیامک مادری که اخر جملش ایموجی گذاشته بود! :) آره! مامانم همیشه رسمی مینوشت و گاهی غلط تایپی داشت، اصلا نمیدونست جای ایموجی ها کجاست. تا اینکه کم کم هم ما بهش یاد دادیم هم خودش بیشتر با این چیزا ور رفت، تا اینکه یه روز بهم یه پیامکی داد و اخر جملش یه ایموجی خنده ی خشک و خالی گذاشت. همین کار کوچیک منو روزها میخندوند و خدا میدونه تو خیابونای میدون انقلاب که از خستگی نمیتونستم قدم از قدم بردارم، وقتی این پیامک رو دیدم چه انرژی ای گرفتم. حتی روزها بقیه رو با این کار میخندوندم و قربون صدقه مادرم میرفتم. همین الانشم توانایی اینو دارم تا درمورد همون یه جمله و حسم بهش یه پست جداگونه بنویسم :)

 

دیگه نمیخوام از نداشته هام حرف بزنم، از این به بعد فقط میخوام به چیزایی که هست دقت کنم و از زیبایی شون و از اینکه مال منن لذت ببرم.

تازگیا دلم غش میره برای موها و ریش جوگندمی پدرم که ابهت بلوغ رو بهم میده و همش میگم آدما تو این سن چقدر پخته میشن و چقدر تجربه دارن، چقدر عاقلن.

دلم برای مژه های خوش حالت مادرم و دلسوزی های زیاد و کوچیکش که تا الان ندیده بودم غنج میزنه.

دلم میخواد خواهرمو وقتی دلش برام میسوزه و بعد با عصبانیت سرم داد میزنه، محکم بغل کنم و بگم چه قدر خوبه که دارمت!

حتی دلم برای مسخره بازیا و کارای اعصاب خورد کنِ داداشم تنگ میشه :)

 

کل زندگی همیناست، دنیا چیز زیادی نداره برای نشون دادن، خودمون باید یه کارایی بکنیم، مثلا اینکه یه جور دیگه به اتفاقا نگاه کنیم. 

همونیکه سهراب سال هاست داره میگه: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان از عباس معروفی. ازمعروف ترین نویسنده های معاصر. اولین بار بود ازش چیزی میخوندم. 

داستان منسجم بود تقریبا، غیر یه جا که مشخص نشد معشوقه ی آیدین چطوری مرد و اصن چرا آیدین نفهمید ازش بچه داره. اونم یه دختر 15ساله!

داستان هی پس و پیش میشد و هر پاراگراف مثل تیکه های پازل بهم میچسبیدن تا داستان شکل بگیره. حتی زمان داستان توی هر پاراگراف تغییر میکرد، یه بار حال بود، یه بار گذشته و یه بارم آینده. استادم به این ویژگی میگفت مهندسی متن. یعنی شما متن رو جوری پس و پیش کنی که هم جذاب باشه، هم خوندنی،هم منسجم و هم گیج کننده نباشه. عباس معروفی داستان به این طولانی رو خوب تونست جمع کنه گرچه من یه جاهایی گیج میشدم. حتی زاویه ی تعریف داستان هم تقریبا توی هر پاراگراف تغییر میکرد. 

حالا خود داستان هم اجتماعی و خانوادگی بود و هم درام و هم رمانتیک. البته انقدر بار اجتماعی و خانوادگیش بالا بود که اصلا بخش رمانتیکش به چشم نمیومد. خیلی فضاش سیاه بود. توی اردبیل، قبل از انقلاب، حدودای 1320 یه خانواده ی کم سواد و متعصب رو روایت میکرد. پدری که به دختر پر شو شورش عادت میداد تا یه سره تو آشپزخونه باشه، فکر میکرد اینطوری دختر خوبیه، میگفت میخوام آدمش کنم! 

اون یکی قلِ دختر به اسم آیدین که به شعر و کتاب علاقه داشت اما پدر میگفت باید کاسب بشی. دوبار تمام شعرهایی که خود پسر گفته بود و برخی هاش رو بارها روزنامه ها چاپ کرده بودن رو سوزوند. و هر بار آیدین تسلیم نمیشد. در آخر به مدت 4 سال خودش رو از خانوادش پنهان کرد تا به ارزوش برسه. آیدین بعد ها به خاطر خودسوزی خواهرش پیش خانواده برگشت و بعد به وصیت پدرش عمل کرد. یعنی تو حجره موند و کاسبی کرد. بارها برادرش اورهان از ترس اینکه نکنه آیدین مالش رو بالا بکشه بهش گفته بود میخوای پولتو بدم بری به آرزوت برسی؟ بری تهران ادبیات بخونی؟ اما آیدین هرسری جواب میداد نه داداش! دیگه کار از کار گذشته. همه چی خراب شده. آیدین آرزو و استعدادش رو کشته بود.

پدر به حرف مادر گوش نمیداد و به بچه ها سخت میگرفت. وقتی پسر بزرگتر، یوسف، فلج شد و یه گوشه ی اتاق افتاد، گفت مُرده؟ مادر گفت نه! پدر تا وقتی زنده بود بارها گفته بود پس این کی میمیره؟ مادر هم میگفت به این یه تیکه گوشت چیکار داری؟ افتاده یه گوشه، فقط میخوره و پس میده.

اما چند وقت بعد از فوت مادر اورهان دست به کار شد. خونه خانمی نداشت تا غذا بپزه و گردگیری کنه و بخاری روشن نگه داره. هر کی هم میومد بخاطر بوی تعفن و موندگیِ یوسف فرار میکرد. اورهان هم یوسف رو داخل چاله ای که کنده بود گذاشت و با سنگ به سرش زد و بعد روش خاک ریخت تا از دستش راحت شه. اورهان به همین راضی نشد! نوبت آیدین بود. اورهان همه ی زندگیش رو توی حجره کنار پدر گذرونده بود و کاسب با آبرویی شده بود. میترسید آیدین ادعای مالکیت کنه نسبت به همه ی چیزایی که اورهان واسشون جونشو گذاشته بود. درحالیکه همون موقع ها آیدین فقط میخوند و شعر میگفت! واسه ی همین آیدین رو چیز خور کرد و دیوونش کرد. بعد اون، همه آیدین رو سوجی دیوونه صدا میکردن. حالا آیدین خوب فکر نمیکرد گاهی مثل بچه ها بود و گاهی ساکت بود و میذاشت میرفت و بعد چند روز اگر اورهان نمیرفت سراغش، پیداش میشد. اورهان جونش به لب رسیده بود، خسته شده بود از بس دنبال داداش دییونه ش گشته بود. یه روز زمستونی با یه طناب راه افتاد تا آیدین رو پیدا کنه. با خودش میگفت آیدین دیگه عمرشو کرده، آرزویی هم نداره ولی من هنوز زندگی میخوام! اما قبل اینکه دستش به آیدین برسه از سرما یخ زد و مرد.

 

تو این کتاب مثل اسمش، از هر صفحه سمفونی مرده ها نواخته میشد. با هر خاطره چیزی از بچه های خانواده میمرد. حتی با کارهای بچه ها هم چیزی درون پدر و مادر خانواده میمرد. غرور پدر مرد، ابهتش رو از دست داد، آیدین ارزو ها و استعدادش رو از دست داد، اورهان انسانیت رو، یوسف زندگی عادی رو، مادر دلخوشی و خوشبختی رو و آیدا تمام شور و شوق زندگی رو.

 

با اینکه کتاب خیلی فضای غمگینی داشت اما دوست داشتم، مشخص بود که برای نویسنده اتفاق ها مهم نبودن، بلکه روند اینکه مهم بودن. نویسنده توی پاراگراف از مرگ کسی خبر میداد اما صفحه ها درمورد اون شخص توضیح میداد تا به خواننده بفهمونه «چرا» مُرد و «چیشد» که تسلیم شد. در واقع بنظرم روند و فرایند داستان مهم تر از رخداد ها بود.

 

 

سمفونی

تا الان ۲۱۷ صفحه از کتاب سمفونی مردگانِ عباس معروفی رو خوندم،

حقیقتا در هر صفحه سمفونی مردگان نواخته میشد. آدم هایی که دچار مرگ میشدن، نه یک بار، بلکه بارها!

از این حجم از غم و غصه و بدبختی نتونستم طاقت بیارم و کتاب رو بستم تا فردا.

 

هرزصد؛ پرده اخر

خب متاسافانه این چالش هم تموم شد. اما خیالی نیست. من روند انیمه دیدن رو ادامه خواهم داد D:

 

8. perfect blue (آبی تمام عیار)

 

این از اولین و بهترین آثار ساتوشی کن هست که هنوزم که هنوزه دیده میشه و روش تحلیل مینویسن. با یه سرچ میتونین ده ها تحلیل ازش بخونین. 

داستان درمورد دختر خواننده ای بود که یه روز تصمیم میگیره وارد حرفه ی بازیگری بشه، یه وقتاییم تو این راه دست به کارای ناپاک میزنه تا معروف تر شه!

برای خودم این انیمه تازگی داشت. چون واقعی بود، نه رویا و خیال پردازی. بعد روانشناختی هم حتی داشت. درمورد بحران هویت و چندشخصیتی حرف میزد.

جالبیش اینجا بود که ساتوشی کن شمارو بارها به زمین میزنه. ینی شما فکر میکنید مشکل رو فهمیدید ولی یه دیقه بعد داستان انیمه عوض میشه. این وضعیت بارها تکرار میشه. به شخصه اعصابم خورد شد سرش :|

از انیمه فقط فهمیدم که 

چقدر هویت ادم ها در دنیای اینترنت متفاوت تر از دنیای واقعیه. و این موضوع برای برخی ممکنه ایجاد مشکل کنه، مشکلی به اسم اختلال چند شخصیتی! در همین حد خطرناک..

 

9. بچه هایی که به دنیال صداهای گمشده میگردند

 

موضوعش برام جالب بود. مردی که طبق افسانه ها میخواد زن مرده اش رو زنده کنه. برای این کار نیاز داره به یه سرزمین افسانه ای سفر کنه، طی این سفر یه دختر درگیر ماجرا میشه و اون مرد مجبور میشه روح زنش رو درون اون دختر بِدَمه (چه فعلی!) بخاطر اینکه زنش ده سال پیش مُرد و عملا چیزی از جسمش نمونده بود :| این عکس هم مربوط به لحظه ی مقدس دمیده شدنه :)

اما میدونید چیه؟ به قول پسر داستان زنده ها مهم ترن! از طرف دیگه طبیعت قضیه اینکه مرده ها مرده باشن و زنده ها هم زنده. غیر این، هزار جون داستان و مشکل پیش میاد. نه فقط بحث زنده یا مرده بودن، بلکه همه ی قوانین طبیعت اگر نقض بشن دردسر ساز میشن. مثلا قطع کردن درختا که عواقبش رو داریم میبینیم.

 

10. وقتی مارنی آنجا بود

 

من سر این اشک تو چشمام جمع شده بود اما خیلی کنترل کردم چون مادرم مستقیم داشت به چشمام نگاه میکرد :")

داستان دختری که حسابی سختی کشیده و بخاطر بیماری آسمش مجبور میشه بره به شهر دیگه. توی اون شهر با یه دختر خیالی آشنا میشه! به اسم مارنی... (اسپویل!) بعد ها میفهمه که ای بابا! این مارنی مادربزرگش بوده و نمیدونسته. چون وقتی بچه بوده همه رو از دست داده و تا 12 سالگیش با پدرومادر قلابی! زندگی کرده بود. 

 یه داستان درام از دختری بود که با تموم سختی ها همچنان میخندید و امید داشت به رسیدن خوشبختی.

 

 

قرار

خیلی اوقات درمقابل مشکلات فرار میکنم. انگار یه حس درونی میگه "بذار خودش حل میشه". این حس دربرابر مشکلاتی که احتمال شکست خوردنم توش زیاده شدیدتره. انیمیشن ناروتو رو که میبینم، میبینم ناروتو حتی وقتی که احتمال پیروزیش صفره اما بازم خطر میکنه، بازم کم نمیاره، واقعیتا از این خصوصیت متعجبم. تو دلم تحسین میکنمش و خودم رو دراینده با اون خصوصیت تصور میکنم. یه بار یکی بهم گفت تصور چیزی باعث میشه تا حدی ارضا شی، واسه همین شاید دیگه سراغش نری. پس به جای تصور، واقعیش کن!

به شدت دارم خودمو زور میکنم برای خطر کردن، برای روبرو شدن با آدم هایی که میدونم باهاشون به توافق نمیرسم و یا ازشون نفرت دارم.

چه اشکالی داره؟ بذار ماهم ادای آدمای پر دل و جرات رو دربیاریم، میگن وقتی بخشنده نیستی خودتو به بخشندگی بزن هرچند با درد، بعد یه مدت بخشنده میشی. امیدوارم یه روز دارای همچین خصوصیت خوبی بشم :) 

تصمیم گرفتم اینو بیشتر تکرار کنم، فکر میکنم این ضرب المثل بهم جرات میده: مرگ یه بار، شیون هم یه بار!

 

طاعون

امروز طاعون رو بعد از سه روز تموم کردم، انتظار داشتم این 380 صفحه رو دو روزه تموم کنم اما تنها زندگی نمیکنم :)

بعد از خوندن این کتاب رفتم یه سرچی زدم  و فهمیدم از وقتی کرونا اومده این کتابم پرفروش شده، البته تعجبی نداره چون موضوع کتاب با زمان ما جور در میاد. خوندن این کتاب لطف زیادی داشت برام، حس نزدیکی میکردم نسبت به کسایی که طاعون زده بودن. 

این اولین کتاب من از آلبر کامو بود. باید بگم قلمش رو دوست داشتم هرچند یه خورده متفاوت تر از هرچیزی بود که تا حالا خوندم. خودشم تا جایی که حوصله و نت مجال میداد به دلم نشست :) مبارکه!

کتاب از شخص سوم روایت میشود یا همون دانای کل، طی داستان یه سری شخصیت ها با هم ارتباط میگیرن و تا اخرش با همون چند نفر پیش میریم. داستان شهری به نام اران در الجزایر که بعد از سالها نابودی طاعون، دچار طاعون میشه و این برای دکترا خیلی جای تعجب داره از جمله دکتر قصه ما به نام ریو. چون طاعون خیلی سال پیش تو ایران و افریقا حسابی جولان داد و تموم شد! اما مثل اینکه باز سروکله ش پیدا شده، منتهی یه خورده متفاوت تر.

داستان از بدبختی ها و خوشبختی هایی که طاعون میتونه به بار بیاره خیلی حرف زده و در واقع داره به مسئله آدم ها و اینکه تو این شرایط انسانها چه احساس و رفتاری دارن، میپردازه، کتاب به جزئیات ساختمونها و انچهکه شخصیت ها از اشیاء دور و برشون میدیدن توجه زیادی نداره و به نظر من این یه جور ضعف محسوب میشه.

مثلا شما میخونید:  ریو تو اتاق حودش میگشت و بعد از مدتی روی صندلی نشست. قبلش نویسنده هیچی از اتاق ریو نگفته بود! یه جورایی تصورات ادم ناقص میمونه و باید خود آدم یه چیزایی از خودش در بیاره. به هرحال جنبه های دیگه ی داستان به نظرم به این ضعف میچربید.

یه جای کتب میگه:

آنچه که بلایا می آموزد این است که در درون افراد بشر، ستودنی ها بیش از تحقیر کردنی هاست.

 

رو این جمله فکر کردم و میتونم بگم که در این مورد با آلبر کامو موافق نیستم. بنظرم بلا همونطوری که باعث میشه حس انسان دوستی و کمک به همنوع ادم ها بیدار بشه، همونطور هم ادم های سودجو رو از خواب بیدار میکنه و به سمت احتکار کالای ضروری، تجاوز و دزدی میکشونه. مثل الانِ ما.

 

یه قسمتی هم میگه: 

میشنوید چه میگویند: بعد از طاعون این کار را خواهم کرد، بعد از طاعون آن کار را خواهم کرد... اینها به جای اینکه راحت باشند، زندگی خودشان را زهرآلود میکنند. حتی فکر منافع خودشان را هم نمیکننند. آیا من میتوانم بگویم: بعد از توقیف فلان کار را خواهم کرد؟ توقیف به خودی خود آغاز یک مرحله است نه پایان. عقیده من را میخواهید؟ اینها بدبختند. برای اینکه خودشان را به حال خود نمی گذارند.

 

با این قسمتش موافق بودم. نظر منم اینکه بعد کرونا وضعیت اصلا و ابدا مثل سابق نمیشه. همه مون یه حس ها و یا دردهایی رو تجربه کردیم: درد فقدان و دوری از عزیزانمون، دوری از عادات و علایقمون و .. بعد این، حس ها خاطره میشن و ما رو وارد مرحله ی جدیدی از زندگی مون میکنند. ما رشد پیدا کردیم اما به صورت دردناک و سخت! 

 

اما حسن ختام کتاب برای من اونجایی بود که یه روزنامه نویس درمورد طاعونِ اصلی ادم ها حرف میزنه و به نظرم نقطه عطف کتاب همینه! روزنامه نویس میگفت ما همه طاعون زده ایم! چه بدونیم و چه ندونیم. همه ما مثل طاعون باعث مرگ کسی یا چیزی میشیم. یا حتی باعث مرگ خودمون! و اصلا توجه نمیکنیم که نفسمون آلوده ست و باید بیشتر مراقب اعمال و گفتارمون باشیم. 

من اینطور برداشت کردم که مرگ حتما نباید خارج شدن جان از بدن علی الظاهر باشه. مرگ میتونه خاموش شدن ذوق یه نفر، تنفر کسی از بروز احساس، روی گردانی از استعداد و علایق و ... باشه. همه اینها اسمش مرگه. که ما خواسته یا ناخواسته شاید کسی رو کشته باشیم. بارها و بارها، ما آدم های طاعون زده! :)

هرزصد؛ بعد از یک هفته

باید بگم چالشِ ده روز یک انیمیشن از بهترین چالش های عمرم بود. تو این چند روز خودمو با هایائو میازاکیِ شگفت انگیز ترکوندم و انیمه هاشو با تموم وجودم نگاه میکردم. بعد از این اینکه همه انیمه هاشو دیدم رفتم سرچ کردم و فهمیدم اخرین انیمه ش به نام «چطور زندگی میکنی؟» رو میخواد امسال یعنی 2020 درست کنه، به عنوان و صیت نامه :"( به شدت دلم براش تنگ میشه، برای ذهن خلاق و رویایی و نگاه زیبایی که  به زندگی و دنیا داره. این رو کاملا میشه از فضای انیمه هاش تشخیص داد. مهم تر اینکه دخترها تو انیمه هاش یگانه قهرمان ها هستن، البته که هرکسی یه وقتایی به کسی نیاز داره که حرفاشو بشنوه یا ازش راهنمایی بگیره و یه وقتایی بهش تکیه کنه، اما دخترای انیمه های میازاکی همه شون سمبل تلاش و پشتکار و مثبت بودن نسبت به زندگی هستن، به من یکی که خیلی کیف میده. به واقع بعد از دیدن انیمه هاش یه جون بهم اضافه میشه :)

 

بریم یه کوچولو نظرم رو بگم در مورد هر انیمه.. میدونم دیره اما بهتر از سکوته! 

 

1. زمزمه قلب (نجوای درون)

 

این دختره شیزوکی منو یاد خودم مینداخت. اونجایی که سرش همش تو کتاب بود و بدون اهمیت به اینکه غذا باید بپزه یا لباسا و خونه و زندگی رو جمع کنه، فقط میخوند :) هرازگاهی هم خواهرش یا مادرش غر میزدن که پاشو خونه رو جمع کن! شیزوکی گاهی یه برنجی دم میکرد یا یه کاری تو خونه میکرد که بعدا نگن این دختره کارکن نیست، گرچه بازم میگفتن -_- ... نقطه ی مشترک دیگش باهام این بود که خودشم نمیدونست میخواد در اینده چیکار کنه! فکر کرد که میخواد کتاب بنویسه پس با جدیت شروع کرد به نوشتن و نوشتن تا حدی که از امتحاناش نمره ی کمی میگرفت، خانوادش اول مخالف بودن اما وقتی دیدن شیزوکی خیلی به این کار اهمیت میده، حمایتش کردن و ازش قول گرفتن که بعد نوشتن کتاب به درساش برسه. بعد نوشتن کتاب شیزوکی فهمید نخیر! خوندن با نوشتن خیلی فرق داره! برای همین فهمید که نویسنده شدن آرمانش شاید نباشه.. اما میدونید چی از همه بهتر بود؟ این که شیزوکی تجربه کرد کاریو که فکر میکرد توش استاده. بعدش که فهمید اشتباه میکرده، در مورد گزینه های دیگه فکر کرد. بنظرم همین که خیالشو راحت کرد به همه ی سختیای نوشتن کتاب می ارزید.

 

2. بر فراز تپه پاپی

 

اول بگم که غذاهای اینجور انیمه ها خیلی خوشمزه س :| بخاطر همینم این عکس رو برداشتم تا نشونتون بدم :) .. واقعا دوست دارم برم دنیای اونا و دیگه برنگردم :(

دختر سمت راست شخصیت اصلی داستانه. بذارید بگم که ادب داشتن همه رو جذاب تر میکنه، یومی هم خیلی با ادب بود. هم اینکه خوش شانس. برای بقیه هم حتی شانس می اورد. دختر منطقی ای هم بود. تمام انیمه درمورد مشکل مدرسه بود. ساختمون قدیمی مدرسه رو میخواستن خراب کنن ولی دانش اموزا اون ساختمون رو نماد فرهنگ و تاریخ کشور و مدرسه شون میدونستن. برای همین به هرکاری دست زدن تا مانع تخریب بشن که البته یومی از عوامل اصلی این صحنه بود :) حالا طی حل مشکل مدرسه یومی با پسری اشنا میشه که بعد ها متوجه میشن که پدر هردوشون قبلا طی جنگ با کره همرزم و دوستای نزدیکی بودن که کشته شدن (جمله سختی بود، دوباره بخونید:) 

دوست داشتم انیمه با ابراز محبتی چیزی تموم میشد که نشد، مث اینکه مسئله مدرسه و متحد شدن دانش اموزا برای رسیدن به هدف و موفقیتشون اصل داستان بوده نه اون  دو نفر :(

 

3. سرویس تحویل کیکی

 

این یکی خیلی بامزه بود، هم خود کیکی هم گربه ش و هم کارش! شما فکر کن یکی با جاروی پرنده کار پست رو انجام بده :)

یه روز کیکی دیگه نمیتونه پرواز کنه، از حرفای گربه ش هم چیزی نمیفهمه (قبلا میفهمید) بعد از فراز و فرودهایی میفهمه که یه جای کارش میلنگه. کجا؟ کیکی نمیدونست که دقیقا برای چی از این نیروی پروازش داره استفاده میکنه. ینی هدفش رو گم کرده بود. برای همین نیروش رو هم تقریبا از دست داده بود. البته بعد از چند روز دوباره مثل قبل شد ولی این بار با انگیزه بیشتر و بهتر تونست کار کنه چون «دقیقا» میدونست هدفش از پرواز چیه! 

 

4. پسر و دیو

 

این یکی کمدی و اکشن و تخیلی باهم بود. چه شود *-*

یه پسر یه دنده و لجباز که زیر نظر استادش مبارزه رزمی یاد میگیره. بله! استادش دیو بود! جایی هم که اموزش میدید بهشت حیوانات بود یا همون دنیای حیوانات، استادش هم مثل خودش بود، یه دنده و لجباز! حالا این دونفر به تور هم خورده بود :)، حالا نمیخوام بگم که چطور شد این پسر ادم سر از اونجا در اورد.

چیزی که دوست داشتم این بود که  پسربچه با همه ی یه دندگی ش و لجبازیش به کاری که علاقه داشت با جدّیت توجه میکرد، حالا هرچقدرم اون کار سخت باشه. این ویژگی همه آدم هاست به نظرم نه فقط اون پسربچه. واقعا عشق به چیزی محرک خیلی از فعالیت های ماست.

اخرای انیمه رو خیلی دوست داشتم، انیمه اینطور نشون میداد که آدم ها یه قسمت تاریکی تو قلبشون دارن. بعضیا به اون قسمت بها میدن و هرروز بزرگتر از دیروز تاریک تر میشن و برخی نه. اما کسایی هم هستن که اصلا قسمت تاریک ندارن! اونا آدمایی بودن که قلبشون از محبت کسی یا چیزی پر شده بود. درواقع جای خالی ای در قلبشون نمونده بود که به تاریکی بپردازه و ذاتشون بد شه!

فقط اینکه انیمه دوساعت بود. با وجود اینکه من تا حالا انیمه دوساعته ندیده بودم اما واقعا یه سره پاش نشستم.

 

5. این گوشه از دنیا

 

انیمه طی جنگ جهانی دوم اتفاق میفته و تقریبا با بمباران هیروشیما و ناکازاکی تموم میشه. در مورد یه دختر که عاشق نقاشیه اما تقریبا هیچ وقت نتونست اونطور که باید به علاقش بپردازه و خب این طبیعیه. توی شرایطی که عروس باید کنار خانواده شوهرش زندگی کنه و پدر شوهر و داماد به جنگ برن و خونه خالی از مرد باشه، مادرشوهرم مریض احوال باشه، دیگه حالی برای نقاشی میمونه؟ نه والا! یه خورده دردناک بود. کلا وقتی به این فکر میکنم که انسان همواره تحت تاثیر جبرهایی قرار داره، دلم میگیره. 

این دختر با همه ی گیج بازیاش به معنای واقعی خوش قلب بود و همین ویژگی باعث میشد ک به زندگی اونموقع یا اون همه زشتیش ادامه بده و امید بقیه باشه. جای تعجب داشت وقتی همچین دختری با این روحیه از تموم شدن جنگ ناراحت بشه و گریه کنه و خواستار مقاومت باشه! ادعاش هم این بود که ما این همه سختی تحمل نکردیم و کشته ندادیم که اخرش تسلیم بشیم! یکی دیگه از عجایب آدم ها برای من هیمنه: جمع اضداد!... اما بازم دختر تسلیم این جبر شد و به زندگی عادی خودش با یه دست ناقص برگشت.

 

6. به پیش

 

این انیمه 2020 بود.

مهم این نیست که حتما عناوین «پدر» یا «مادر» بالاسرت باشن. یه برادر بزرگ تر گاهی میتونه جای خالی اون پدر رو هم پرکنه و به همون اندازه اموزش بده و تربیت کنه. بنظرم تک تک آدمایی که تو زندگی باهاشون برخورد میکنیم بهمون چیزهایی رو یاد میدن، هرچند کم.

اخرش میتونست بهتر تموم شه مثلا اونجایی که با جادو جمبل پدرشون رو از اون دنیا میارن این دنیا، کاش پسر کوچیکه باباشو میدید :( 

 

7. کورالین

 

بذارید خجالت نکشم از اینکه این انیمه رو الان دیدم :) ترسناک بود! از رنگ انیمه و موسیقی هاش اینو میشد فهمید اما من باور نکردم تا اینکه واقعا با صحنه های ترسناک مواجه شدم و هر دقیقه از خودم میپرسیدم مگه این انیمه نیست؟ پس چرا ترسناکه اخه؟ :) من اصلا فیلم ترسناک نمیبینم. معتقدم اون کارگردانی که اینارو میسازه مریضه :| اخه چه نفعی تو ترسوندن بقیه هست؟

کورالین واقعا شجاع بود و حقیقتا باید بلند شد و یک دقیقه برای این شجاعت دست زد. با اینکه میدونست احتمال برنده شدنش تو مسابقه با اون عروسک ساز تقریبا صفره اما بازم انجامش داد.

از این عروسکه ام متنفرم. دیگه از هرچی چشم دکمه ایه بدم میاد :( قبول کنید اون ژانر ترسناکی که عروسک ها دَرش دخیل هستن، منفوره :(

 

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan