سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

روزمرگیِِ بیست خرداد

صبح تا از خواب پامیشم زنگ میزنم به بابام، میدونم سر هروعده میاد به مادربزرگ غذا میده میره، بهش میگم داری میای این طرفا میتونی منو برسونی مترو؟ بابا همیشه قبول میکنه حتی اگه اون سرشهر باشه و یه عالمه کار روی سرش ریخته باشه.

از هفته پیش دارم دوتا قطعه عکس سه در چهار با چادر، بدون روتوش و آرایش میگیرم تا فرایند فارغ التحصیلیم جلو بره، میترسم برای ارشد دانشگاه بعدی گیر بده(البته اگه قبول شم، دعا کنین برام.) دیشب عکس رو چاپ کردم، مدارک رو اماده کردم و حالا میذارمش کنار پرونده ی رانندگی تا موقع برگشت برم آموزشگاه وقت آزمون آیین نامه بگیرم. قرص مفنامیک هم میذارم چون از همین اول درد رحمم شروع شده و بقیشو خدا میدونه.

نه و ربع سوار مترو میشم. متروی تهران خیلی عجیببه، همیشه پر رنگ و لعابه و همه جور ادم با هر تیپ و شخصیتی میبینی. یکیش خود من، یه دختر که تا میرسه به واگن یا زود میشینه یا ایستاده کتاب دستش میگیره بعد بدون اینکه خودش متوجه شه، سر هرخط چهره اش عوض میشه. کتابم رو تموم کردم، یه جاهایی میخواستم گریه کنم یا بلند بلند بگم: اَااا / برگاممم/ چیییی ؟؟؟.. یازده و ربع وقتی که دو تا خط عوض کردم میرسم به میدون، تازه بعد از اینکه تاکسی یا اتوبوس سوار شدم و بعد ده دقیقه پیاده روی، میرسم دانشگاه. با خودم فکرمیکنم قبلا چطوری این همه راهو یک ساعتو ربعه میومدم، چرا الان دوساعت طول کشید پس؟! مسئول دانشگاه قبول نمیکنه عکس رو. میگه لبات رژ داره. هرچی میگم نه میگه خب ادیت کرده طرف. میگه واحد برادران گیر میده پرونده رو برمیگردونه، یه عکس دیگه بیار. میگم واحد برادران به خاطر شئونات اسلامی میگه بدون ارایش و با چادر عکس بندازم بعد انقدر به لبام نگاه میکنه که دربیاره رژ زدم یا نه؟ قبول نمیکنه. بهش نمیگم دو ساعت طول کشید بیام یا دیروز هم که جمعه بود بجای کوه نوردی رفتم کلاس رانندگی تا الان برسم اینجا. هیچکدومو نمیگم. برمیگردم.

ابجیم تو گروه خانودگی پیام میده کی میری مشهد؟ جواب میدم فردا.سفارش خرید میکنه. میگم نمیای خونه مامان؟ چون دلم براش تنگ شده. میگه اگه دعوت کنه میرم. منم ایموجی خنده میفرستم به نشونه اینکه به همین خیال باش خواهر من!

تو راه همسر میگه دارم برمیگردم، میخوای بیای فلان ایستگاه باهم برگردیم؟ قبول میکنم. حالا افتاب تیزتر شده و گرم تر. میرسم به فلان ایستگاه، از میدون آزادی و مردمی که خسته از کار تو ترافیک منتظر حرکت مورچه ای ماشین جلویی هستن خوشم نمیاد. حس مردگی میده بهم. همسرم هم تایید میکنه. انقدر گرمه که دوست دارم فحش بدم و بدخلقی کنم. نمیخوام چادر بپوشم و با رنگ مشکیش به این گرما جون تازه تری هم بدم، اصلا دوست ندارم حتی از خونه بیام بیرون. همسر پیاده میشه یه نوشابه خنک، دوغ آبعلی بزرگ برای من با کولوچه میگیره. از ترکیب بی ربطش و بطری بزرگ دوغ خندم میگیره. ده روز دیگه تولدشه، از الان حوصله شام پختن و تولد گرفتن ندارم.

جلوی اموزشگاه پیاده میشم، پروندم رو میدم و صدتومن هم پیاده میشم. هزینه های رانندگی هیچ جوره تو کتم نمیره، هزینه کلاسِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای میدم و نهایتا کلاسم یک ساعت طول میکشه. از اونطرفم برای هر نفس کشیدنی باید پرداختی داشته باشم، از افسرایی که بیخودی ازمون اولی هارو رد میکنن و دوباره باید هزینه جلسه بدی بدم میاد. 

به خونه که میرسیم غذا نداریم، خستمه. همسر دمی گوجه میذاره، دیگه نمیگم معدم درد میگیره یا از سردی رحمم باز شروع میکنه به درد گرفتن. میخورم چون هم گشنمه هم بوی برنج خیلی به دلم میشینه، تازه اونم با خستگی لطف کرده درست کرده. بعدشم رفت سر کار دوم. با یه کار هزینه ها جور در نمیاد.

میرم پای ادیت ویدیو، اپلودش و ... قهوه خوردم تا خوابم نبره. باید کارامو تموم کنم،فردا میریم مسافرت و دلم نمیخواد موقع برگشت با میوه و سبزیجات پلاسیده یا خراب شده مواجه بشم.

التماس دعا

محتاجم به دعا

خدا قوت ❤

ممنونم

التماس دعا🌱

دعاگوی همه بودم

هم اینکه التماس دعا.هم اینکه خدا قوت.خدا ایشالله به خودت و همسرت قوت بده:)))))))

ممنونم سما جان. به شما هم

وای امان از گیر دادن های دانشگاه برای کارهایی که براش کلی دوندگی کردی و بی نتیجه می‌مونه..

اما خب بازم تحصیل اینقدررر مقدسه که ارزشش رو داره . خدا قوت میگم واقعا

 

برای سردی رحم و دردهاش ، دمکرده پونه معجزه می‌کنه و جسارتا قهوه‌ای که خوردی با کافئینی که داره احتمالا به فنا میده رحمت رو 

دیگه به خاطر بیماری رحمی که دارم کم کم دارم متخصص میشم متاسفانه یا خوشبختانه !

به خصوص اموزش که پدر ادم رو درمیاره.
میدونم به فنا میره ولی انقدر نمیخواستم بخوابم که خوردمش. ان شاءالله به زودی سلامتی کامل رو به دست بیاری

بازم از روزمرگی هات بنویسی ✌🏼❤️❤️

واقعا انقدر جذابه؟ :")

چقدر سر عکست حرص خوردم 😑🤦🏻‍♀️

چه میشه کرد!

آری جذابه :)

ممنون :")
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan