به امام رضا که رسیدم گفتم مگر قرار نبود دفعه ی بعد من را با همان حاجتم بطلبی به زیارتت؟ حالا تنها آمدم و عین مانده به انتظار تا برگردم. دست از پا دراز تر دوروزی دست و دلم به زیارت حسابی نمیرفت. مادر هرچه میگفت به ضریح هم سری بزن، صف بندی کردند کرونا نمیگیری، گوشم بدهکار نبود. تا آنکه گفتم باشد اقای امام رضا. من میدانم تو اینطور مردی نیستی که بزنی زیر قرارمان. رفتم در صف و خیلی زود به ضریح رسیدم و عرض ادبی کردم.خارج که شدم عین زنگ زد و گفت که در راه مشهد است و چندین ساعت است که مرا سرکار گذاشته تا به درگاه امام رضا خواهش کنم بلیط نصیبش بشود. بعد از چند روزی هم را در صحن انقلاب دیدیم و اولین عکس دونفره مان را گرفتیم: زیر گرما، آفتاب در چشم، و چشمانی پر از اشک :)
عین را در سوپرایز کردن های بی هوا میستایم. به خصوص آنکه در هنگامه عصبانیت، ناراحتی و یا دلخوری مرا دچار خوشیِ بیش از حدی میکند که انسان میماند خوشحالی کند یا ناراحتی!
نمیخواستم اینهارا بنویسم در فضای مجازی، که عزیزانم! چشم میزنند و بد هم کور میکنند! اما من مینویسم و آخرش هم ایه الکرسی میخوانم، به شکرانه نعمتی که دارم و میخواهم نصیب تک تک انسانها شود که مَحَبت لیاقت آدمی است.
خوشی انتشار میخواهد، داد زدن میخواهد. باید در بوق و کرنا کرد تا جوانه ی امید جان بگیرد در نهاد تک تک ما.
پیِ نوشته: چند روزی خواستم بنویسم اما تا اومدم بنویسم ایده ها پر میکشدن از ذهنم. دلم تنگ شده بود برای بیان. بعد مدت ها وقتی باز کردم پنل رو، عنوان پست ها " صاحب این وبلاگ فوت کرده است"بود و حق بدین ترس برم داشت :)صدوبیست سال زنده باشید بچه ها. کتاب هم خواندم و پستش در راهه.
- چهارشنبه ۳۰ تیر ۰۰