نوشته ی قدسیه پائینی. نثر کتاب ادبیه اما درکل خوانش ساده ای داشت.
موضوع کتاب در مورد زرعه ابن ابان، کسی که در عاشورا در قتل امام حسین دست داشته و با سنگ و تیر و... به امام ضربه میزنه. امام نفرینش میکنه تا خدا نیامرزش و تشنه بمیره. اینطوری زرعه تا اخر عمرش عطش داره و تشنگی ولش نمیکنه. جد زرعه سنگ تراش هایی بودن که با دستاشون بت ها رو خلق میکردن، بت هایی که مورد پرستش قرار میگرفتن. طبیعیه که با اومدن اسلام بازار این سنگ تراش ها هرچقدر هم که ماهر باشن و خلاق، کساد شد و بغض پیامبر و خاندانشون افتاد ب دلشون. زرعه هم از همین تبار بود. بعد کربلا عاشق رقاصه ای میشه به نام شاکیه، تمام همت و امیدش رو جمع میکنه تا تمثالی از شاکیه با یه سنگ مخصوص درست کنه. سنگی که از وقتی به سروصورت امام خورد، رد خون روش موند و هرگز پاک نشد. زرعه مخصوصا با اون سنگ میخواست تمثال زنی رو دربیاره و به خیال خودش ردی از حسین به جا نذاره، یا اگر هم موند حسین و خونش وام دار شمایل شاکیه باشن. پیش خودش فکر میکرد مجسمه ای که قراره بسازه حتما مورد پرستش قرار میگیره و کیه که در برابر اون همه زیبایی سر خم نکنه؟ حالا بگذریم از اخر داستان و عاقبت مجسمه و شاکیه.
یه جاهایی نویسنده از این شاخه به اون شاخه میپرید و گیج کننده بود. حداقل برای من. نمیدونم چرا پیش خودش فکر میکرد از جملات مبهمش سر درمیاریم؟ مگه ما میتونیم بفهمیم چی تو سر نویسنده میگذره؟
همیشه وقتی این دست رمان های تاریخی و مذهبی رو میخونم نمیتونم مرز واقعیت و زاییده ذهن نویسنده رو از هم جدا کنم. برای همین سعی میکنم به کلیت داستان توجه کنم نه به جزئیات. اخر اینجور کتابا منبعی از نوشته هاشون میزنن اما از اونجایی که کمتر حوصله ی کتابای جدی و خشک تاریخی رو دارم، به همون رمانش کفایت میکنم :)
کتاب کم حجمیه، اگر به خوندن کتاب تو گوشی دارین عادت میکنین، مثل من از طاقچه میتونین بخونین ^^
پیِ نوشته: این که سنگ بود، اما من همیشه دوست دارم خاک واقعی کربلا زمانیکه روز عاشورا به رنگ سرخ در میاد رو ببینم. هرسال اون خاک خون گریه میکنه، یه وقتایی میگم اونکه خاکه همچین بلایی سرش اومد از مصیبت حسین، چرا اون آدما، اون روز تشنه ی خون امام شدن؟ مگه از چی درست شده بودن؟
- جمعه ۷ شهریور ۹۹