غروب که شد رفتیم لب ساحل تا شب آخر رو شب نشینی کنیم. گوشی مامان زنگ خورد، داد زد گفت چرا؟ چه جوورییی؟ بابا گوشی رو گرفت، مامان که دستاش آزاد شده بود شروع کرد به خود زنی. من از وسط بساط کارت بازی زیرخاکی و تخمه ها و گوشی ها رد شدم تا جلوی مامان رو بگیرم. حادثه همین طوری رقم خورد، بدون مقدمه، بدون آمادگی. شوهرخالم فوت کرد.
شاید با خودتون بگید شوهرخاله زیادم نزدیک نیست، یا اووو فکر کردم مادر بزرگی خدایی نکرده مادر پدری فوت کرده. بله ما هم فکر میکردم خبر فوت هرکسی باشه الا یه مرد پنجاه و دوساله ای که پدر خودش انقدر حالش بده که دکترا جوابش کردن، یا فکرمیکردیم خبر فوت مادر بزرگ صدسالم باشه(ماشاءالله؟). ولی نبود. ولی شوهرخالم دور نبود. برای درک جمله ی آخر باید با یه نسبتا غریبه که نسبت فامیلی هم دارین سالها وقت بگدرونید، بچه های هم رو بزرگ کنید، مسافرت ها برید، وقتی بچه ها بزرگ شدن درگیر تحصیلات و پیدا کردن شغل برای اونا باشید، هرجا پول کم بود جیب این خانواده و اون خانواده نداشته باشید و از همه مهم تر غمخوار و همدل هم باشید و پدرها مثل دو برادر ،که اتفاقا از نظر شخصیتی خیلی به هم نزدیک نباشن، رفیق هم باشن.
شوهرخالم رفت و از خودش یه پسر پونزده ساله عین خودش، هم خلقیات و هم ظاهرا، و یه دختر بیست و شش ساله ،که دوسال بیشتر نبود ازدواج کرده بود، به جا گذاشت.
اول به ما گفتن تصادف شده همین. تصمیم بر این شد فردا بعد نماز صبح یه سره برونیم تا تهران. اون شب کسی درست نخوابید. بابام انقدر غمگین بود که فرمون رو داد دست دامادمون و تا اهر مسیر به بیرون نگاه میکرد یاهماهنگی هارو انجام میداد. من بابام رو انقدر غمگین ندیده بودم، جیغ مادرمو نشنیده بودم، گریه های دایی ها و خاله و هق هق پدر بزرگم رو اصلا. این اولین غم ما بعد از سالها بود. درواقع غم خواهرم و من، و هرکسی که همسن ما یا کوچک تر بود تو اون خانواده.
بعد که از جزِئیات تصادف سر در میاوردیم، درعین باورنکردنی بودن، برای من یه جورایی مضحک هم بود. یه راننده ی آمبولانس که تو کل فامیل رانندگیش مثال محتاط رانندگی کردن بود، حالا با موتور، وقتی کلاه استاندارد و سالمش رو به گفته ی پلیس، سرش نذاشته بود، تو لاینی که برای موتور سوارا نبود زیر کامیون میره و جونشو از دست میده. گاهی که نه، همیشه فکر میکنم خدا ما آدم هارو مسخره میکنه، شایدم میخواد بفهمونه که هیچی نیستیم، چیزی که عیانه، برای همینم مرگ مارو گاها خلاف سیر زندگیمون رقم میزنه. مگه نمرود نبود که با اون همه برو بیا با یه پشه کشته شد؟
وقتی از اول تیر میگذشت، آدم های زیادی که حتی خالم نمیشناخت شون میومدن برای تسلیت، غیر خوبی نمیگفتن. شد مجلس ختم، شب هفتم،از این به بعد دخترخالم هرچه قدر منتظر آخر هفته ها میشد بازم نمیتونست پدرشو ببینه. بابام خیلی واسه مجلس دوندگی کرد، هر باز که زنگ میزد نمیخواستم صداش بزنم جانم بابا؟ فکر میکردم دخترخالم الانه که بشنوه، یا وقتی میومد پیش خانم ها همش میخواستم بگم برو، دخترخاله تو رو میبینه یاد باباش میوفته. مجلس ختم طوری تموم شد که هرلحظه دوست داشتم سینی پذیرایی رو بذارم زمین و های های گریه کنم، اونجا بود که خواهرم گفت حالا میفهمم چرا مجالس ختم سنگینه، دل خوشی برای پذیرایی نداریم، حتی نمیخوایم به مهمونا بگیم خوش اومدین یا ممنون که اومدین، واسه چی؟ داشتم بهش نگاه میکردم، از دلم گذشت اگه خواهرم از دنیا بره یا هرکسی از عزیزانم، این غم تا چه حد میتونه رو سینم سنگینی کنه؟ تا چه وقت میتونم تند تند پلک بزنم که اشکا برن یا با دهن نفس بکشم تا درد بغض خفم نکنه؟ دقیقا چند وقت بعد میتونم مثل خاله بگم خدایا من راضیم؟ گریه کردم.
الان که حدودا بیست روز گذشته خاله هنوز گیجه، پسرخالم از خونشون میترسه و دخترخالم سرشو با کار گرم کرده تا یادش بره ولی میشنوم که غذا نمیخوره.
نمیخوام متن رو دوباره بخونم، همین الانم زوری جلوی اشکامو گرفتم. ببخشید برای غلط ها. بازم اضافه میکنم بهش چون این بیست روز فقط این نبود.
-------------------------------------------
چند روز بعد خبر دادن عمه ام از مکه داره میاد. ولیمه رو قرار شد روز پنجشنبه همون مسجی که برای شوهرخالم ختم گرفتیم، بدن. از این تناقض خندم گرفت. چند روز پیش میخواستم وسط اون مسجد گریه کنم و بارها جلوی خودمو گرفتم اما حالا باید شاد باشم و به همه خوش آمد بگم؟ من از کارای خدا سر در نمیارم.
پنجشنبه اول رفتیم سر مزار، مزارای جدید همیشه پنجشنبه ها شلوغه و تقریبا میتونی همه ی اون کسایی که تو محله اعلامیه ترحیمشون رو زدن رو پیدا کنی، با خانواده های داغدارشون. وقتی میخواستم از خاله خداحافظی کنم کلی گریه کردم و معذرت خواهی. میخواستم بفهمه من دلم با مراسمی نیست که همه توش شادن. رسیدیم مسجد. وقتش بود لباسای مشکی رو عوض کنیم. اما ترجیح دادیم مانتو ها سر جاشون باشه و عوضش روسری هارو روشن تر کردیم. دیدار جمعی با فامیل پدرم بعد دو سال کرونا و مشغله های بعدش تجدید دیدار خیلی خوبی بود فقط کاش تو حال خیلی بهتری انجام میشد.
از همه اینا گذشته خبر ازمونهای استخدامی و جواب ارشد اتفاقایی بودن که حواسمو پرت میکردن. شدم مثل یه آونگ که روز به روز بین شادی و غم تکون میخورم و مگه زندگی غیر اینه؟
- چهارشنبه ۲۱ تیر ۰۲