سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

چیزی در بدنم تیر می‌کشد.

خاری در چشم، تیری در اعضای نه چندان حیاتی، سمی نه چندان مهلک اگر جلویشان گرفته نشود بعد از روزها خواهی مرد.

پارگی رگ های کوچک قلب، میگویند دلشکستگی است، اگر جلویش گرفته نشود بعد از چند تجربه خواهی مرد، نه جسما لزوما، روحا. انسانیت خواهد رفت. دنیا خاکستر خواهد شد. ذوق در چشمانت می‌میرد مانند نوزاد کوچکی که معصومانه از تو می‌خواهد نجاتش دهی.

تکه شدن حرف هایت، شنیده شدن های گزینشی، خانواده های کوچک، با دنیای محدود، بعد از مدتی خواهی مرد، نه جسما لزوما، چیزی به اسم سرزندگی از بین می‌رود.

اعتماد های از هم پاره شده، صداقت های بی باکانه، دوست پنداشتن های چندین باره، تعصب های خفه کننده، پیمان های شکسته شده، تو خواهی مرد، نه لزوما جسما، ذهنا.

سطرهای جمع شده ی بالا، کلمه های قرمز و سیاه و خاکستری یک جا در ذهن، بوی خون و تفعن و تنفر در مشام، تو خواهی مرد، این دفعه هم جسما و هم روحا.

تقدم با روح است، خودکشی ذکر هرروزه ات می‌شود و آرزوی مرگ، برای مسلمانِ ترسویی که از دنیای فرا طبیعی وحشت دارد، رویای شب و روز می‌شود.

آتش ما تیز میکنی

تو همیشه سرزنده میای. همیشه منو غافلگیر میکنی. بیشتر تو قلبم گردش میکنی، بعد میری تو چشمام و برق خاصی بهش میدی. مثل موقعی که مامان بیمارستان بود و داداش کوچیکه تازه به دنیا اومده بود، یهو اومدی و باعث شدی من دلتنگی مادرم تو سه سالگی رو فراموش کنم، تو سالن بیمارستان بچرخم و به هر اتاق سرک بکشم، هی از مامان بپرسم: مامان اینجا کجاست؟ چرا همه جا سفیده؟ چرا انقدر تخت داره؟. تو باعث میشی من بشم یه آدم با هزار هزار سوال، هزار هزار کنجکاوی، هزار هزار حس زندگی و امید، باعث میشی دلم بشه یه آسمون ارغوانی رنگ که با صورتی قاطی شده و ستاره داره. همیشه همینطوری میای درست میشینی وسط دلم، وسط روزمرگی هام، که یادم بره زندگی روزمرگی نیست، که یادم بره هنوز میتونم بچه باشم و برای یه مدتی دنیای بزرگسالی رو بدم به بقیه ی بزرگ ترها و بعد شونه هامو بمالم، چشمام رو ببندم و پیش خودم بگم چقدر سنگین بودا! درست با کتونی سفیدی که زیرش چرخ پنهون کردی، تا میام دنبالت بهت بگم اروم بگیر یه لحظه!، چرخاشو باز میکنی و زودتر از دستم در میری، منو میکشونی با خودت، به جاهایی که فکر کنم چقدر موی جو گندمی قشنگه، به اینکه لکه های روی پوست صورت آدما چقدر به دل میشینه، یهو یه دختره رو میبینم که موهاشو چتری زده، سرمو کج میکنم و با همون برق تو چشمم که تو دلیلش بودی، به خودم میگم خدایا! چقدر نازه! به پله برقی نگاه میکنم که چطوری خطوطش منظم و دقیق کنار همه، نه مثل خط کشی های من که اخر سر یکی از خط ها کج در میاد. همینطوری میای وجودم پرمیشه از وجود! از بودن، هستن، نرفتن، وابستگی و دلبستگی، باخودت نمیگی تلف میشم اخر سر از این همه حس قشنگ؟ با خودت نمیگی یه روزی باید دل بکنم برم؟ اگر قول بدی ته خط هم با جفت پا بپری تو دلم و با لبخند برم از این دنیا، خیلی کارم رو راحت تر میکنی، قول میدی؟ 

دریادلی

به وسعت ۲۰ سال ناقابل چرخیدیم و تجربه کردیم، گفتیم اندازه هرمحبتی، محبت ارزانی ‌میکنیم. اندازه هر احترامی، احترام می‌‌بخشیم. جواب نداد. ما بیشتر از یک آینه بودیم، بیشتر از آینه ی طرف مقابلمان، اگر می‌خواستم همانطور پیش برویم، باید دربرابر یک وصله ی ناجور، وصله ی ناجور می‌شدیم، می‌دانی یعنی چه؟ یعنی اگر به ما فحش می‌داد ما هم فحش پس می‌دادیم و شعارمان این بود "احترام بگذار تا احترام ببینی". سلیقه ما این نبود. ما ترجیح دادیم شخصیت خودمان را داشته باشیم، مثلا اگر‌ بحث احترام بود، همان اندازه که به استاد فلان دانشگاه معروف هم احترام می‌گذاشتیم، به دوست لوطی خود هم می‌گذاشتیم، روش ها فرق می‌کرد اما هردو احترام بود. به آن استاد دانشگاه می.گفتیم‌ ‌: ممنون، نظر لطفتان است، به آن دوستمان می‌گفتیم: مخلصیم.

محبت کردنمان هم همین بود. یک جورایی دلمان شده بود دریا، بی قید و شرط حتی به آن زن به اصطلاح بی حیاو فاسد هم محبتمان می‌رسید، باهاش گرم می‌گرفتیم وبا اینکه تفاوت زیاد داشتیم اما به اشتراکات چسبیده بودیم. با خانواده همینطور رفتار کردیم، مادر مریض شد، صفر تا صد خانه را انجام دادیم تا نکند غصه بخورد، قبل از آنکه از دهانش نیازش خارج شود، جلوی دستش می‌گذاشتیم. پدر مریض میشد یک جور، برادر مریض میشد یک جور، همسرمان مریض میشد یک جور. تمام تلاشمان را کردیم که اگر روزی یادمان افتادند بگویند: الله وکیلی، کم نگذاشت بنده ی خدا. که البته خودم می‌دانم کم می‌گذارم. اما هنوز درحال تلاشم. تلاش کردن هم حساب است مگر نه؟

حالا ما مریض شدیم، زور مادر به دم کردن چای گیاهی رسید، زور برادر به گرفتن دستمان و گفتن اینکه: تب کردیا!  و زور پدرمان به آوردن شربت سرفه که: بخور بعد بخواب. اما صدایش بین خواب و بیداری گم شد و پدر به گمانش به اش بی محلی شده، شربت را برداشت و رفت. زور همسر هم به چند پیامک و تلفن و گرفتن حال و احوال.

همیشه از اینکه محبت کنم و انتظار پس گرفتن همان میزان محبت را داشته باشم، می‌ترسیدم که ماه هاست بر سرم آمده. ما دلمان دریا نشده بود، نشده است، خودمان را زدیم به دریادلی! ما همان برکه ی کوچک محبتی داریم که هر ازگاهی یاد دوستان می‌کنیم و پیامی ارسال می‌کنیم تا بگوییم فلانی! فکر نکن تنهایی. یا به خانواده مان می‌رسیم تا نکند به ذهنشان خطور کند دخترشان/همسرشان آدم نامیزانی است.

چند وقتی است خدا امتحان سختی ازمان دارد می‌گیرد. امتحانی که هرچه نوشتم، نباید انتظار نمره خوب داشته باشم، هرچه خواندم، نباید انتظار تشکر استاد را داشته باشم. انگار همه چیز شده جاده ی یک طرفه، جاده ای که از سمت من به طرف هرکسی که با من ارتباط دارد کشیده شده. امتحان سختی است، خدا به روز کسی نیاورد! حس هایی به آدم القا می‌شود که بلا به دور، آرزوی به دنیا نیامدن به سراغ انسان می آید. تنهایی، از اهم آن حس هاست که هنوز در کَت من یکی نرفته.

سرتان را در نیاورم، هنوز هم می‌خواهم دلم به وسعت دریا باشد، به انتظار پاسخ داده شدن نشینم، حتی از چند متری خیال اینکه کسی عینش را به من پس بدهد، نگذرم. همین "انتظار چیزی را از کسی نداشتن" دریادلی می‌خواهد، که ما در برکه اش گیر کردیم چه برسد به دریا.

خوشی باید بماند

به امام رضا که رسیدم گفتم مگر قرار نبود دفعه ی بعد من را با همان حاجتم بطلبی به زیارتت؟ حالا تنها آمدم و عین مانده به انتظار تا برگردم. دست از پا دراز تر دوروزی دست و دلم به زیارت حسابی نمیرفت. مادر هرچه میگفت به ضریح هم سری بزن،  صف بندی کردند کرونا نمیگیری، گوشم بدهکار نبود. تا آنکه گفتم باشد اقای امام رضا. من میدانم تو اینطور  مردی نیستی که بزنی زیر قرارمان. رفتم در صف و خیلی زود به ضریح رسیدم و عرض ادبی کردم.خارج که شدم عین زنگ زد و گفت که در راه مشهد است و چندین ساعت است که مرا سرکار گذاشته تا به درگاه امام رضا خواهش کنم بلیط نصیبش بشود. بعد از چند روزی هم را در صحن انقلاب دیدیم و اولین عکس دونفره مان را گرفتیم: زیر گرما، آفتاب در چشم، و چشمانی پر از اشک :)

عین را در سوپرایز کردن های بی هوا می‌ستایم. به خصوص آنکه در هنگامه عصبانیت، ناراحتی و یا دلخوری مرا دچار خوشیِ بیش از حدی میکند که انسان میماند خوشحالی کند یا ناراحتی!

نمیخواستم اینهارا بنویسم در فضای مجازی، که عزیزانم! چشم میزنند و بد هم کور میکنند! اما من مینویسم و آخرش هم ایه الکرسی میخوانم، به شکرانه نعمتی که دارم و میخواهم نصیب تک تک انسانها شود که مَحَبت لیاقت آدمی است.

خوشی انتشار میخواهد، داد زدن میخواهد. باید در بوق و کرنا کرد تا جوانه ی امید جان بگیرد در نهاد تک تک ما.

پیِ نوشته: چند روزی خواستم بنویسم اما تا اومدم بنویسم ایده ها پر میکشدن از ذهنم. دلم تنگ شده بود برای بیان. بعد مدت ها وقتی باز کردم پنل رو، عنوان پست ها " صاحب این وبلاگ فوت کرده است"بود و حق بدین ترس برم داشت :)صدوبیست سال زنده باشید بچه ها. کتاب هم خواندم و پستش در راهه.

شنوایی و گفتاری آرزوست

وقتی دورهم نشسته بودیم و داشتیم با دایی درمورد خواستگاری هایی که قراره بره حرف میزدیم، دایی حرف بقیه رو قطع کرد و گفت: تو خودت هدفت از ازدواج چی بوده؟ جا خورم. این سوالی نبود که تو جمع قابل پاسخ دادن باشه. نه اینکه جوابش خجالت آور باشه، بلکه جوابش خصوصیه و فکرمیکردم فقط خودم و نهایتا همسرم باید ازش خبر دار بشه. پیش خودم دو دوتا چهارتا کردم که کدوم دلیلمو بگم، یاد واحد خانواده در اسلام افتادم که استاد گفته بود هدف از ازدواج اینهاست: میل جنسی و تمایل به ادامه نسل، ارامش، مودت و محبت، همون سرکلاسم با خودم میگفتم اخه کی بخاطر ادامه نسل ازدواج میکنه؟ یاد فضای رمان صدسال تنهایی میفتادم، فضایی که میل جنسی آدم هارو خفه کرده بود و بیتاب هم دیگه، حرص نسل بعد خودشونو میزدن، ولی مگه الان، تو این دوره و زمونه مهمه؟ چقدر آدم داریم که مخالف ادامه نسل هستن چون فهمیدن نسل انسان مضرترین موجود روی کره زمینه و باید حذف بشه.. حالا استاد ما داره تفکرات عصرسنگ رو برای ما نشخوار میکنه، البته این استادم رو خیلی دوست دارم و از کلمه ی «نشخوار» چیز زشت و زننده ای در ذهنتون شکل نگیره! 

از یاداوری این جلسات خندم گرفت مخصوصا دلیل جنسی برای ازدواج، حتی برای مودت و محبت ازدواج کردن هم مسخره بود بنظرم، محبت همه جا هست به انواع شکل ها میتونه وجود داشته باشه و البته آرامش هم همه جا هست! نهایتا میتونستم تا ۵ سال صبر کنم و بدون ازدواج به همه اون اهدافی که سرکلاس بهمون گفتن برسم. پس برای چی ازدواج کرده بودم؟ باید میگفتم بهش؟ دایی با لپای سرخ انگار که میدونه توی ذهن من چی داره میگذره، بهم نگاه میکرد. انگاری دنبال جمله بود که حرف رو عوض کنه و منو تو معذوریت زیادی نذاره، ظاهرا سکوتم داشت طولانی میشد. بهش گفتم:‌ من گوش شنوا میخواستم. 

مامان پقی زد زیر خنده. گفت وا!‌ همین؟‌ گفتم مگه چیز کمیه؟ گفت گوش شنوا چیه دیگه؟‌ یعنی بخاطر همین حاضر شدی ازدواج کنی؟‌ گفتم اره. اگه دلیل دیگه ای داری، برای خودت. من برای اینکه یکی منو بشنوه میخواستم ازدواج کنم. دایی لبخند زد. میدونست چی میگم. اونی که بیشتر از ۳۰سال از زندگیش میگذره، تو این شلوغی و عجله ی مردم، تو این اوضاعی که کمتر کسی خودشه، میدونست دارم از چی حرف میزنم و انگار درد خودشم بود. خواستم بگم دایی تو چی؟ ولی نگفتم. پیش خودم گفتم اگه حتی دلیلش میل جنسی هم باشه کاملا حق داره، همه که مثل هم نیستن، نمیخوام چلوی من خجالت بکشه یا دروغ بگه. 

وقتی اومدم خونه برای خواهرم تعریف کردم و اونم جویای دلیل ازدواجم شد. چشماش برق زد و گفت: مگه من مرده بودم؟‌ گفتم نه، خدا نکنه. مامان گفت: میومدی دودیقه پیش ما میشستی، حرف میزدی، اونوقت میدیدی کی گوش نمیده. با همین جرقه ذهنم به همه ی روزایی رفت که درست زمان نیازم به شنیدن، به حرف زدن، مامان خسته بود یا درس داشت یا میخواست تنها بمونه و... که بازهم من تخطئه اش نمیکنم. گقت: گوشی رو میذاشتی کنار، میومدی حرف میزدی. گفتم با گوشی بازی کردن متاخر بر نشنیدن شماست. خواهرم گفت راست میگه. بعدتکونم داد گفت:‌ مگه من نبودم؟ گفتم چرا بودی، اما تو هم یه جور بودی. 

حالا میفهمم همیشه یه طرف مسئله شنیدن بوده، بخش عمده ایش تقصیر خودمه:‌حرف نزدن. این که در اوج ناراحتی ازم میپرسن: خوبی؟‌ میگم اره. و توقع دارم مخاطب بفهمه من واقعا خوب نیستم یا اگه فهمید اصرار کنه که دلیلشو بگم. یه گزاره ای ته نشین ذهنم شده: اگه برای کسی اهمیت دارم خودش باید پیگیر حالم باشه. که میدونم گزاره اش بارها و بارها نقض شده، چه آدم هایی که براشون مهم بودم، پیگیری کردن اما من، بازهم لب از لب باز نکردم. شاید بخاطر وقتاییه که دهنم باز شده و گفتم اما یا بی اهمیتی شده یا به سخره گرفته شده یا هرواکنش دیگه ای که در شان شرایط نبوده، اتفاق افتاده. با خودم میگفتم الان که دارم خودمو زور میکنم حرف بزنم، چرا نمیشنوین؟ اگه خودم بودم مثل دزدی که غنیمت دستش افتاده حرفامو چهاردونگ حواسمو میدادم به خودم! حالا به هرقیمتی توانایی ابراز ندارم. 

من از ارتباط داشتن حرف زدم، همین الانم دلم برای آدم های زیاد و ارتباط داشتن باهاشون تنگ شده، اما این به معنای بروز دادن احساسم نیست. من ساعت ها درمورد عقاید، سیاست، فرهنگ، تعلیم و تربیت و.. میتونم حرف بزنم اما درمورد احساسم؟‌ مخصوصا احساس غمگینی یا عصبانیت، نه اصلا. شاید در حد دو جمله که اون هم حقش نصفه و نیمه  ادا میشه. 

باید شکرگزار این موضوع هم باشم، چون با عدم ابراز این دوتا حس، باعث شده ادم شادی بنظرم برسم و حتی خودمم باورم شده و این شاد بودن رو دوست دارم. اما از تلبنار شدن حسای منفی که هرچند روز یه بار با انفجار اشک همراهه، نه راضی نیستم. 

تعریف، ولی نه تمجید

وقتی شروع کردم به اقدام و کم کم فروش.. تازه فهمیدم چقدر دنیای این کار فرق داره، چقدر جای پیشرفت داره. وقتی خودمو چند سال اینده با اینکار تصور کردم، دیدم چقدر قراره پیشرفت کنم و من الان، من الان نباشه، شاید بشم همونیکه قبلا بودم پرانرژی تر، با ارتباط جمعی بیشتر و بیشتر و بیشترو... سیری ناپذیر از تعامل با ادم های مختلف، با افکار مختلف.. 

وقتی فهیدم دوستم که تازه مادربزرگش رو از دست داده بود، الحق که غم سنگینی بود براش، و حالا داره با بیماری مادرش دست و پنجه نرم میکنه و از پشت اتاق های ای سی یو برایش دعا میکنه، فهمیدم آدم ها واقعا از یه جایی به بعد نمیتونن، هرچه ظرفیت بیشتر باشه بالاخره یه روزی تموم میشه، فهمیدم دوستم چقدر نیاز داره به حرف زدن، ارتباط گرفتن و درنهایت گریه کردن یا هرچیزی که باعث میشه ظرف صبرشو خالی تر کنه...

وقتی فهمیدم یکی از فامیلامون افسردگی گرفته، و درعین حال با هیچ کسی درمورد هیچ چیزی صحبت نمیکنه و تقریبا تو تصمیم هاش از نظر بقیه انتخابای در شان خودش و خانوادش رو نداشته، پیش خودم بارها میگفتم اگه باهاش حرف میزدیم اینطوری میشد، اگر یکم بیشتر باهاش میگفتیم میخندیدیم شاید به زبون میومد،‌ فهمیدم چقدر آدم دور و برش کم بود و اگر بود،‌ آدم درستی زیاد نبود، یکیش من که دارم اینارو مینویسم...

هرچی بیشتر میگذره خلا درونی خودم نسبت به تعامل داشتن رو حس میکنم، خلایی که هرروز داره عمیق تر میشه و من بخاطر شرایط کرونا رابطه هام کمتر شده، حرف زدنم کمتر شده، شنیدم و خندیدنم کمتر شده، من اصلی ادم تنهایی نیست، آدمی نیست که از تنهایی  به مدت طولانی لذت ببره... دلم آدم میخواد.

این روزها بیشتر متوجه برهوتی میشم که آدم ها دارن دونه دونه توش گم میشن، برهوتی که بوی تنهایی میده. حتی اگه ادم زیادی دورت باشه،‌ولی رابطه ی موثری نباشه تو یازم گم شدی فقط یکم طول میکشه تا بفهمی واقعا تنهایی!

مخلوق محبوب

من در حالی که در ماشین نشسته ام و عین از خستگی سر بر شانه ام گذاشته، برای شما مینویسم. 

میخواستم برای ۹۹ پستی بلند بالا بنویسم که نشد. چرا؟ از رسم و رسومات بپرسید! از رسم عیدی بردن به خانه عروس، از رسم خرید عیدی، رسم بازدید هایی که عروس حتما باید حضور داشته باشد... به قول عین، شکایت این رسومات را باید به کجا برد؟ نمیدانیم.

۹۹ سال خوبی بود برایم، علی رغم تمام اتفاقات ناخوشایندی که شرایط و محیط برایم رقم زد مثل همین ویروسی که دست از سر ما برنمیدارد، یا مثل غم هموطنانی که مصیبت سیل، زلزله و... را ناخواسته تحمل کرده اند و میکنند. ۹۹ برایم مثل انسانی بود که هرچقدر سیلی خورد، محکم تر شد، هرچقدر بدی دید مهربان تر شد. ۹۹ به ما سیلی ها میزد و ما دلمان نرم میشد به آینده، به زندگی دونفرمان، به تازگی روزهایمان در کنار هم، به آرزوهایی که هرکدام میخواستیم برای دیگری برآورده کنیم، به غافلگیر کردن هم، به خیلی چیزها.. ۹۹ برایم پر از تجربه های تازه و اتفاقات خوشایند بود که فعلا بزرگترینش همان ازدواج است، سالِ دوصفر، حتما ادامه ی اتفاقا خوشایند سال قبل خواهد بود و من هرچه را نگاه میکنم، قصد پژمرده کردنم را داشت اما سعی کردم، نخواستم، روزنه های امید را نادیده بگیرم. ۹۹ اگر عالی نبود، بسیار خوب که بود. 

۱۴۰۰ را میخواهم به فال نیک بگیرم، میدانم احتمال زیاد امید واهی است که دل ببندم به دولت بهتر، اما باز هم امید دارم. اصلا انسان هرچه دارد از امید دارد، هرچند واهی، هرچند بی پایه. امید مخلوق محبوب من است گرچه گاهی با خودش "نا" یی به همراه دارد :).

در باب کلمات

میدونم، میتونم و حتی میخوام! اما نمیشه. چرا؟

یه جایی یکی از مهم ترین آدم زندگیم گفت: نمیتونی. و من بیشتر از نصف جسارتهام اونجا فروریخت.

بعد اون حرف، هرجا که دونستم، خواستم و تونستم، با اینکه رسیدم، بازم یاد حرفش افتادم. اما به خودم هیچوقت افتخار نکردم و نگفتم: دیدی اون اشتباه میگفت! دیدی! نه. به خودم گفتم: راست میگفت، اونطور که باید نشد. درحالیکه شده بود! 

هنوزم وقتی با اون آدم حرف میزنم و میگه: چرا اینطوری حرف میزنی؟‌ مگه من دشمنتم؟ 

با خودم میگم نه! اتفاقا مهم ترین و احتمالا بهترین آدم زندگیمی، اما نمیدونی با من چیکار کردی.

نمیدونه، هیچوقتم قرار نیست بدونه. 

یه کلیپی در اینستاگرام دیده بودم در مورد زنی حدود ۷۰ ساله، وقتی نوجوان بود درحال آرایش کردن بود که مادرش سر میرسه و میگه: با این قیافه شبیه دلقکا شدی! و اون زن، تا سن ۷۰ سالگی هروقت آرایش میکرد یاد اون حرف میفتاد. 

حرفا اثر دارن، گرچه ساده، گرچه بی اهمیت جلوه کنن. 

 

احتمالا بهترین روزای زندگیمو میگذرونم. برعکس، بیشتر نیمه تاریک اتفاقات جلوی چشمام ظاهر میشن، تا نیمه روشن و صاف و زلالشون. باید فراموش کنم مثل قبل. خودمو بزنم به نفهمیدن، به اهمیت ندادن، به فراموشی درمورد اتفاقات کشورم، ظلم هایی که میشه، بی رحمی هایی که در روابط آدما اتفاق میفته و بگذرم. و الا که نمیشه زندگی کرد، میشه؟

فاطمه پست گذاشته بود که: «زندگی مثل پیانو است؛ دکمه‌های سفید برای شادی‌ها و دکمه‌های سیاه برای غم‌ها هستند. اما زمانی می‌توان آهنگی زیبا نواخت که دکمه‌های سیاه و سفید را با هم بفشاری». اگر دکمه های سیاه انقدر بزرگ شدن که جا برای فشردن دکمه های سفید نموند چی؟

شاید یه بار نوشتم از بهترین اتفاقی که قراره برام بیفته و در حالت عادی مثل دخترهای دیگه باید شادی کنم ولی نمیکنم، چون فکرای دیگه تو سرمه به چیزای دیگه فکر میکنم و اون جسارت های مرده نمیذارن حرفمو به تکلم برسونم. شاید یه بار نوشتم.

معذرت میخوام که کتار وبلاگم SMILE نوشتم ولی شاید با خوندن پست هام دلتون مکدر بشه. ولی من هنوزم لبخند میزنم پس اون عکس اون کنار باقی میمونه :)

 

هزار‌حسرت بی پایان؛ نامش من.

یه وقتایی میخوای حرفی رو بزنی، و اتفاقا هم میزنی اما وسطش یا صدات میلرزه یا گریت در میاد یا اصلا یه چیزی درونت میگه این حرفو نگیا! حتی یه کلمه‌شو. این اتفاق بارها و بارها میفته در مورد یه سری موضوع خاص. در نهایت اون ندای درونت رو زیر پا میذاری و اون حرفو به زبون میاری منتهی با بغض و صدای لرزون و گاها گریه. میگذره و خودتم حتی تعجب میکنی چرا به این چیزا حساسم؟ مثلا چرا هروقت بهم میگن عوض شدیا! قبلا ملایم تر بودی! پقی میزنی‌ زیر گریه یا در خوشبینانه ترین حالت یه لبخند میزنی، بغضو قورت میدی، چند بار پلک میزنی، و بعد با یه شوخی فضا رو عوض میکنی و بحث رو به جاهای دیگه میکشونی.

بین این همه تکرار این حالات، یه جایی، بعد مدت زمان زیادی که هی از خودت میپرسی چرا تا اینو میشنوم یا میخوام بگم گریم درمیاد؟!، یاد یه خاطره میفتی. یه خاطره از یه ادم. مهم نیست ادم نزدیک زندگیت باشه یا خیلی خیلی دور. یاد یه اتفاقی میفتی که بین خودتو اون آدم اتفاق افتاده و تو دلبسته ی اون آدم بودی، منتهی اون آدم یه جا حرفی زد که دلت شکست، اعتمادت خورد شد و یا هرچیزی که یه زخم تو دلت باز کرد. مثل زخمایی که کاغذ روی دست ایجاد میکنه. کوچیکه اما سوزشش همیشه هست، هرکاری بخوای بکنی اول اون زخم میسوزه.

من؟ سر سفره اون خاطره یادم اومد. فهمیدم چرا هروقت حرف از مستقل شدن میشه غم بزرگی به دلم میشینه و آخرش..؟ خطای اول گفتم.

هزار حسرت بی پایان؛ نامش من. حسرت میخورم چرا بیشتر مراقب دلم نبودم، مراقب اعتماد هایی که کردم، مراقب دنیای رنگی رنگیه چند سال پیشم، مراقب سرزندگی قبلِ اینم و هزار.... تمام این حسرتا حاصل دو دهه زندگی ناقابل در این دنیا و بین این آدم هاست.

از این به بعد سفت چسبیدم، سفتِ سفت :)، به همه دارایی هایی که فهمیدم به راحتی به دست نمیان، مثل دل سالم.

 

پیِ نوشته: میدونم جمله بندی و انتخاب کلمه هام داغونه تو این پست. اما آخر شبه، مهم تر از اون بداهه نوشتم و دلم نمیخواد ویرایش بزنم.

خوشآ خوشبختان

ما باور نکردیم بهترین روزمان سپری شد. روز گفتن «بله»‌ به زندگی دونفرمان، روز پاشیدن رنگ متفاوت به دنیای خاکستری مان.

وقتی بله را گفتم و رد شدم، تا به امروز که غرق در شادی و خوشی بوده ام، هنوز باورم نمیشود کسانی در دنیا باهم گره خورده باشند چون ما! منظورم از گره، وابستگی قبل از شناختن هم دیگر نیست، چیزی فراتر از عاشقانه های امروزی که به قول «عین» در دلت میگویی این همان است که باید باشد! خودش است! یا مثلا بگویی کاش زودتر میشناختمش :) به قول خودش «با نفسی مطمئن و ضمیری آرام» جهان را چسبیدیم تا کارمان را به سان انسانی کامل، تمام کنیم و مابقی را به بقایش بسپاریم. روز ها فکر کردم تا متنی درخور و متناسب بتوانم بنویسم اما هرچه فکر کردم نتوانستم احساس را انطور که باید با کلمات جاری کنم. تنها ذوقی در وجودم جوشان است که باید در وبلاگ ریخته میشد که شد.

عین عزیزم، تنها میخواهم هرکه مارا میبیند، حتی میخواند و یا میشنود بگوید: خوشا خوشبختان.

 

دیروز را تاریخ میزنم تا بماند برایم:‌ چهاردهم بهمن ماه ۱۳۹۹؛ شب ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan