حالا که نشانه های سرفه و خفگی ظاهر شده به نبودن فکر میکنم. من هیچگاه نتوانستم با مرگ آنطور که شایسته است کنار بیایم و تنها آن عزیز را پذیرفتم. مثل تمام سیرهای طبیعی که در دنییا بارها و یارها بدون آنکه شگفت زده مان کند، اتفاق می افتد.
تنها چیزی که مرا آزرد تمام رفتارهای ناخوشایندی بود که به روح من وارد شد، نشست، درس شد و روحم تغییر کرد. فکر میکنم هیچگاه آنها را نخواهم بخشید. فکر میکنم اگر رفتار من باعث تغییر روحی شده، قابل بخشش نخواهد بود.
در این مدت به تمام مفاهیم فکر کردم. به تمام آنچه در 20 سال زندگی در این دنیای مادی آنهارا فهمیدم، لمس کردم، حس کردم.
و تنها واقعیت غیرقابل درک برایم مرگ بود. مرگ پلی از ماده به ناماده. من میترسم از آنکه ماده ای درکار نباشد. من 20 سال با هرچه روبرو شدم ماده بود و بس.
من از فراموشی میترسم. تنها آرزوی خواستنی ام با اطمینان، غیرعادی بودن و چیزی فراتر از انسان های معمولی بودن، بود. هرگز آماده نیستم برای ناماده. من مثل خیلی های دیگر خواهم رفت و از ذهن ها پاک خواهم شد.
این ویروس منحوس عزیز مرا به طور جدی متوجه زندگی ام کرد، کاری که روزها و سالهای پیش باید انجام میشد.
هرآنچه از خدا میرسد نَِعمت است.
- سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹