بی بی چارقد سفیدش را سر کرده و لباس نخی سرمه ای رنگی پوشیده بود که سرآستین هایش پر بود از مروارید های سفید. با پیرزن
همسایه گرم گرفته بود. هردو روی صندلی های استیل با روکش های قرمزی نشسته بودند که پدر دو روز پیش از مغازه ی لوازم
اجاره ای کرایه کرده بود. کنار درورودی خانه صحبت میکردند و به هر مهمانی که وارد میشد با نگاه کاوشگرانه ای نگاه میکردند.
مخصوصا بی بی که توجه ویژه ای به تازه عروسان نشان میداد و سرتا پای آنها را آز نظر میگذراند. بی بی از تازه عروسی که خودش
را نو نوار نکند خوشش نمی آید و هردختری که تفاوتی بین زمان مجردی و تاهل او حس نمیشد، از نظر او بدیمن بود. بی بی به همه
ی اینها توجه داشت اما صحبت هایش بیشتر حول تشک و پتوهای پشمی بود. حالا هم به پیرزن همسایه توصیه میکرد که وقتی کار
دوخت پتوهایش تمام شد، به هرکدام سنجاق قفلی بزند تا از سرقت پتوها توسط جن ها جلوگیری کند. قبل تر ها هرچه به بی بی
توضیح میدادم که جن ها جسم ندارند تا سردشان شوند و نیاز به پتو پیدا کنند، گوشش بدهکار نبود.
پدر از در حیاط وارد شد. کت قهوه ای پوشیده بود و شلوارش کمی بزرگ تر از خودش بود، موهایش را شبیه سربازان صفر درجه
کوتاه کرده بود. اما ریش های بلندش دست نخورده مانده بود. میگفت خوبیت ندارد در این دوره ای که هر روز خانواده ای داغدار
میشود، مرد به ریش هایش دست بزند. خم شد و به خاله ها برای شستن میوه های داخل حوض آبی مستطیل شکل کمک کرد. دو تا
سیب شست و کمرش را راست کرد و دستمال سفیدی از جیبش درآورد تا آب دست هایش را بگیرد. همزمان دستمال کاغذ مچاله ای
از جیبش کف حیاط افتاد. «ماهی قرمزها را کجا بردی؟» خاله زهرا از پدر میپرسد و پدر جواب میدهد که همه شان از بس کوچک بودند داخل یک تنگ جا شدند و حالا در اتاق حاج خانم است.
سمت خانه می آید و با بی بی کنار در شیشه ای خانه احوال پرسی میکند. پرده ی گیپوری جلوی در را یک جا جمع میکند تا به
مهمانان خوش آمد بگوید.
«مادرت کجاست؟» جواب دادم بالای بوم. آشپزخانه را چایخانه کرده بودند و میوه ی مهمانان را آنجا آماده میکردند. هرچه چادر و
پارچه کهنه بود کشیده بودند سقف بوم تا از ساختمان های کناری دید نداشته باشد. بساط دیگ های زغالی را پهن کرده بودند و با عمه
ها برنج دم میکرد برای شام مراسم. چادر گلگلی اش را دور کمر محکم بسته بود تا جلوی دست و پایش را نگیرد. روسری اش را
هم گره زد و بود و دوطرف آویزان آن را پشت گردن گره زد بود. این کار را به من هم یاد میداد و میگفت خوب گره بزن تا وقتی
خم میشوی، توی خورشت نیفتد و نگویند دختره کدبانویی نمیداند.
دور تا دور خانه ی کوچکمان بزرگان فامیل نشسته بودند. شمال خانه مردان بودند و جنوب، زنان همه با چادر مشکی رو گرفته
بودند. بچه هایشان در حیاط بازی میکردند و توی سروکله هم میزدند. یکی از بچه ها دستمال کاغذی ای که از جیب پدر افتاده بود را
برداشت و پرت کرد سمت گربه ی سیاه روی دیوار. دستمال کاغذی افتاد روی زمین اما چیز دیگری که نفهمیدم چیست به گربه
خورد و او را فراری داد.
صدای صلوات از حیاط خانه بلند شد. پدر گوشه ی حیاط گلهای نرگس کاشته بود تا همه جارا خوشبو کند. همه مهمانان داخل هم
سرپا ایستادند. حاج اقا افضلی با عمامه ای مشکی و عبایی کرم رنگ وارد شد. خاله ها از کنار حوض بلند شدند و از پوشیده بودن
روسری های زر زریشان مطمئن شدند. حاج اقا زمین را نگاه میکرد و تا به در ورودی خانه رسید و با پدر همکلام شد، نگاهش را
از زمین بلند نکرد. پدر او را سمت اتاق کوچک کنار آشپزخانه در شمال خانه هدایت کرد و اورا کنار سفره ی عقد، روی صندلی
استیل با روکش قرمز، نشاند. البته پارچه ی ساتن و یک آینه ی کوچک با قرآن و رحل سفره ی عقد محسوب نمیشود.
«آماده شو برویم اتاق.» چشمی گفتم و چادر سفیدم را جلوتر کشاندم. رفت و همین حرف را به داماد گفت. او هم عرق پیشانی اش را
خشک کرد و کت مشکی اش را مرتب کرد. مهمانان با درخواست پدر صلوات فرستادند و مادر حالاکه از بوم پایین آمده بود، دستانم
را میگرد تا مرا تا اتاق همراهی کند. پشتمان هم داماد راه میفتد. والدین من کنارم و والدین داماد هم کنارش. من دور تر از حاج اقا افضلی نشسته ام.
برای همین دوبار«وکیلم؟» و را نشنیدم و بار سوم بله گفتم. مادر و پدر داماد که از والدین من جوان تر بودند جلو آمدند و هدیه هایشان را دادند. همه ی جواب ها و تشکرها را پسرشان میداد. من تنها سری به نشانه ی قدردانی تکان میدادم. نوبت پدر من بود که دستبند طلایی ای را که یک هفته پیش با اخرین ریال های پس اندازش خریده بودیم، بهم بدهد. اما صدای قدمی نمیشنیدم. داغ کرده بودم. صدای پچ پچ مهمانان بلند شده بود. نمیدانم بی بی چه میدید اما صلوات پشت صلوات از مهمانان میخواست.
گم کرده بود؟ از پدرم بعید بود یا این همه نظم و انضباط چیزی را گم کند. اما چرا جلو نمی آید؟ دستانم عرق کرده بود و وجدانم شروع کرده بود در دلم به رخت شستن.
« مثل اینکه پدرتان گم کرده .» در گوشم گفت. آب سردی بود که رویم ریخته شد. بعد از این خاله ها چه میگویند؟ پیرزن همسایه در محل چه بلبشویی راه خواهند انداخت؟ سنگینی نگاه تحقیر آمیزش را از همین جا هم میتوانم حس کنم. قطره های عرق روی صورتم نشسته و چادر ، به مثابه اتاق داغی شده که هرلحظه حیاتم را ذوب میکند. خدایا خودت کمک کن...
سکوت.
نور تندی به چشمانم میتابد و اخم میکنم. سرم سنگین است اما هنوز داغم. چه شد؟ همه جا سفید است. حتی لباس خانومی که بالای
سرم ایستاده است و به چشمانم زل زده. خدارا شکر میکند و با لبخند به دو میرود. شکر برای چه؟ تمام تنم میسوزد. اما از داغی
نیست. پاهایم را نمیتوانم تکان دهم. پس از پلک زدن های پی در پی چشمانم را کمی باز میکنم. حالا دو نفر با لباس سبز جلوی من.
شرمم میگیرد. دراز به دراز خوابیده ام و دو مرد مرا نگاه میکنند. دستانم را بالا می آورم. اما فقط دست راست به من گوش میدهد.
روسری ام را جلو میکشم و بلند میشوم. تنم از روی تخت کنده نمیشود. خانمی سمتم می آید و کمکم میکند تا بنشینم. بازهم لباس سفید به تن دارد. مرد سبز پوش جلو می آید
«برای شناسایی بعضی افراد مزاحم شدیم. کمکمان میکنید؟» شناسایی؟ کی را باید بشناسم؟ آن هم اینجا. اتاق سفید، تخت های استیل با ملحفه های سفید، آدم هایی با روپوش سفید. هرچه فکر میکنم چیزی به خاطرم نمی آید.
مرد درگیری من را میفهمد. جملاتی پشت هم ردیف میکند که متوجه نمیشوم و صدایش هی قطع و وصل میشود. ویرانه؟ جنازه؟
بمب؟
پوشه ای که دست همکارش بود را میگیرد و باز میکند. یک سری عکس خارج میکند و یکی را نشانم میدهد. چقدر شبیه پدر است.ریش هایش مثل او بلند است اما خون آلود. «ایشان را میشناسید ؟»
دقیق میشوم. دستانم شروع میکنند به لرزیدن. اشک بی مهابا تمام صورتم را پر میکند و مردسبز پوش زل زده به دهانم تا نشانه ای بگیرد. نمیخواهم مسلمانی را دست خالی رد کنم. ببخشیدی میگویم و توضیح میدهم که از بس روی صورتش خاک نشسته نفهمیدم کیست اما حالا میدانم، پدرم است. اسم و فامیلش را هم میگویم. دیگر
نمیخواهم به عکس های دیگر نگاه کنم. شدت گریه ام به قدری زیاد شده که پرستار، مردان را بیرون میکند و خودش هم تنهایم
میگذارد.
خوب شد خدا کمک کرد و بمبی وسط مجلس انداخت و الّا الان پدر باید بار رسوایی گم شدن هدیه ی عقد دخترش را میکشید...
خداراشکر.
- دوشنبه ۲۵ فروردين ۹۹