وقتی شروع کردم به اقدام و کم کم فروش.. تازه فهمیدم چقدر دنیای این کار فرق داره، چقدر جای پیشرفت داره. وقتی خودمو چند سال اینده با اینکار تصور کردم، دیدم چقدر قراره پیشرفت کنم و من الان، من الان نباشه، شاید بشم همونیکه قبلا بودم پرانرژی تر، با ارتباط جمعی بیشتر و بیشتر و بیشترو... سیری ناپذیر از تعامل با ادم های مختلف، با افکار مختلف..
وقتی فهیدم دوستم که تازه مادربزرگش رو از دست داده بود، الحق که غم سنگینی بود براش، و حالا داره با بیماری مادرش دست و پنجه نرم میکنه و از پشت اتاق های ای سی یو برایش دعا میکنه، فهمیدم آدم ها واقعا از یه جایی به بعد نمیتونن، هرچه ظرفیت بیشتر باشه بالاخره یه روزی تموم میشه، فهمیدم دوستم چقدر نیاز داره به حرف زدن، ارتباط گرفتن و درنهایت گریه کردن یا هرچیزی که باعث میشه ظرف صبرشو خالی تر کنه...
وقتی فهمیدم یکی از فامیلامون افسردگی گرفته، و درعین حال با هیچ کسی درمورد هیچ چیزی صحبت نمیکنه و تقریبا تو تصمیم هاش از نظر بقیه انتخابای در شان خودش و خانوادش رو نداشته، پیش خودم بارها میگفتم اگه باهاش حرف میزدیم اینطوری میشد، اگر یکم بیشتر باهاش میگفتیم میخندیدیم شاید به زبون میومد، فهمیدم چقدر آدم دور و برش کم بود و اگر بود، آدم درستی زیاد نبود، یکیش من که دارم اینارو مینویسم...
هرچی بیشتر میگذره خلا درونی خودم نسبت به تعامل داشتن رو حس میکنم، خلایی که هرروز داره عمیق تر میشه و من بخاطر شرایط کرونا رابطه هام کمتر شده، حرف زدنم کمتر شده، شنیدم و خندیدنم کمتر شده، من اصلی ادم تنهایی نیست، آدمی نیست که از تنهایی به مدت طولانی لذت ببره... دلم آدم میخواد.
این روزها بیشتر متوجه برهوتی میشم که آدم ها دارن دونه دونه توش گم میشن، برهوتی که بوی تنهایی میده. حتی اگه ادم زیادی دورت باشه،ولی رابطه ی موثری نباشه تو یازم گم شدی فقط یکم طول میکشه تا بفهمی واقعا تنهایی!
- سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰