به وسعت ۲۰ سال ناقابل چرخیدیم و تجربه کردیم، گفتیم اندازه هرمحبتی، محبت ارزانی میکنیم. اندازه هر احترامی، احترام میبخشیم. جواب نداد. ما بیشتر از یک آینه بودیم، بیشتر از آینه ی طرف مقابلمان، اگر میخواستم همانطور پیش برویم، باید دربرابر یک وصله ی ناجور، وصله ی ناجور میشدیم، میدانی یعنی چه؟ یعنی اگر به ما فحش میداد ما هم فحش پس میدادیم و شعارمان این بود "احترام بگذار تا احترام ببینی". سلیقه ما این نبود. ما ترجیح دادیم شخصیت خودمان را داشته باشیم، مثلا اگر بحث احترام بود، همان اندازه که به استاد فلان دانشگاه معروف هم احترام میگذاشتیم، به دوست لوطی خود هم میگذاشتیم، روش ها فرق میکرد اما هردو احترام بود. به آن استاد دانشگاه می.گفتیم : ممنون، نظر لطفتان است، به آن دوستمان میگفتیم: مخلصیم.
محبت کردنمان هم همین بود. یک جورایی دلمان شده بود دریا، بی قید و شرط حتی به آن زن به اصطلاح بی حیاو فاسد هم محبتمان میرسید، باهاش گرم میگرفتیم وبا اینکه تفاوت زیاد داشتیم اما به اشتراکات چسبیده بودیم. با خانواده همینطور رفتار کردیم، مادر مریض شد، صفر تا صد خانه را انجام دادیم تا نکند غصه بخورد، قبل از آنکه از دهانش نیازش خارج شود، جلوی دستش میگذاشتیم. پدر مریض میشد یک جور، برادر مریض میشد یک جور، همسرمان مریض میشد یک جور. تمام تلاشمان را کردیم که اگر روزی یادمان افتادند بگویند: الله وکیلی، کم نگذاشت بنده ی خدا. که البته خودم میدانم کم میگذارم. اما هنوز درحال تلاشم. تلاش کردن هم حساب است مگر نه؟
حالا ما مریض شدیم، زور مادر به دم کردن چای گیاهی رسید، زور برادر به گرفتن دستمان و گفتن اینکه: تب کردیا! و زور پدرمان به آوردن شربت سرفه که: بخور بعد بخواب. اما صدایش بین خواب و بیداری گم شد و پدر به گمانش به اش بی محلی شده، شربت را برداشت و رفت. زور همسر هم به چند پیامک و تلفن و گرفتن حال و احوال.
همیشه از اینکه محبت کنم و انتظار پس گرفتن همان میزان محبت را داشته باشم، میترسیدم که ماه هاست بر سرم آمده. ما دلمان دریا نشده بود، نشده است، خودمان را زدیم به دریادلی! ما همان برکه ی کوچک محبتی داریم که هر ازگاهی یاد دوستان میکنیم و پیامی ارسال میکنیم تا بگوییم فلانی! فکر نکن تنهایی. یا به خانواده مان میرسیم تا نکند به ذهنشان خطور کند دخترشان/همسرشان آدم نامیزانی است.
چند وقتی است خدا امتحان سختی ازمان دارد میگیرد. امتحانی که هرچه نوشتم، نباید انتظار نمره خوب داشته باشم، هرچه خواندم، نباید انتظار تشکر استاد را داشته باشم. انگار همه چیز شده جاده ی یک طرفه، جاده ای که از سمت من به طرف هرکسی که با من ارتباط دارد کشیده شده. امتحان سختی است، خدا به روز کسی نیاورد! حس هایی به آدم القا میشود که بلا به دور، آرزوی به دنیا نیامدن به سراغ انسان می آید. تنهایی، از اهم آن حس هاست که هنوز در کَت من یکی نرفته.
سرتان را در نیاورم، هنوز هم میخواهم دلم به وسعت دریا باشد، به انتظار پاسخ داده شدن نشینم، حتی از چند متری خیال اینکه کسی عینش را به من پس بدهد، نگذرم. همین "انتظار چیزی را از کسی نداشتن" دریادلی میخواهد، که ما در برکه اش گیر کردیم چه برسد به دریا.
- پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰