سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

نگاهتو عوض کن!

چند روزه به طور عجیبی احساس عدم خوشبختی میکردم، همه چی عادی بود برام. حتی بهترین خوش گذرونی ها و از ته دل خندیدنا برام عادی بود و اخرش میگفتم چرا این روزا خوش نمیگذره؟ 

تا اینکه یه عزیزی حرفی بهم زد. گفت زندگی همینه خب! تو پولدارترین ادم جهان بشو، بهترین خانواده ی دنیا و بهترین همسر دنیارو داشته باش.. اخر اخرش به این میرسی که چرا خوشبخت نیستم! آدما همینن، هیچ موقع سیر نمیشن. خوشبختی ها جلوی چشمشونه اما نمیبینن.

تو زندگیم بارها به آدمایی برخوردم که از چیزای کوچیک ذوق میکردن، چشماشون میدرخشید و سرزنده تر از قبل زندگی میکردن، با خودم میگفتم مگه این چی دیده آخه؟! چیزی نشده که! 

واقعیت اینکه تا وقتی دنبال اتفاق خارق العاده ای باشیم تا مارو خوشبخت کنه، هیچوقت خوشبخت نمیشیم. هیچوقت از ته دل خوشحال نمیشیم. 

میدونید مدت ها بزرگترین خوشحالی من چی بود؟

پیامک مادری که اخر جملش ایموجی گذاشته بود! :) آره! مامانم همیشه رسمی مینوشت و گاهی غلط تایپی داشت، اصلا نمیدونست جای ایموجی ها کجاست. تا اینکه کم کم هم ما بهش یاد دادیم هم خودش بیشتر با این چیزا ور رفت، تا اینکه یه روز بهم یه پیامکی داد و اخر جملش یه ایموجی خنده ی خشک و خالی گذاشت. همین کار کوچیک منو روزها میخندوند و خدا میدونه تو خیابونای میدون انقلاب که از خستگی نمیتونستم قدم از قدم بردارم، وقتی این پیامک رو دیدم چه انرژی ای گرفتم. حتی روزها بقیه رو با این کار میخندوندم و قربون صدقه مادرم میرفتم. همین الانشم توانایی اینو دارم تا درمورد همون یه جمله و حسم بهش یه پست جداگونه بنویسم :)

 

دیگه نمیخوام از نداشته هام حرف بزنم، از این به بعد فقط میخوام به چیزایی که هست دقت کنم و از زیبایی شون و از اینکه مال منن لذت ببرم.

تازگیا دلم غش میره برای موها و ریش جوگندمی پدرم که ابهت بلوغ رو بهم میده و همش میگم آدما تو این سن چقدر پخته میشن و چقدر تجربه دارن، چقدر عاقلن.

دلم برای مژه های خوش حالت مادرم و دلسوزی های زیاد و کوچیکش که تا الان ندیده بودم غنج میزنه.

دلم میخواد خواهرمو وقتی دلش برام میسوزه و بعد با عصبانیت سرم داد میزنه، محکم بغل کنم و بگم چه قدر خوبه که دارمت!

حتی دلم برای مسخره بازیا و کارای اعصاب خورد کنِ داداشم تنگ میشه :)

 

کل زندگی همیناست، دنیا چیز زیادی نداره برای نشون دادن، خودمون باید یه کارایی بکنیم، مثلا اینکه یه جور دیگه به اتفاقا نگاه کنیم. 

همونیکه سهراب سال هاست داره میگه: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

احساس عدم خوشبختی و عادی بودن همه چیز.. فکرمیکنم حس خلا میگن بهش واگه مواظب خودمون نباشیم و خودمون مشغول نکنیم ماروتوخودش غرق میکنه..نتیجه گیریتون خیلی درسته :))

ممنونم؛ شما بودین خصوصی بهم پیام دادین؟

گاه باید خندید بر غمی بی پایان

همان مرحوم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan