ساحل را دیده ای که چگونه در آیینه آب، وارونه انعکاس یافته است؟ سرّ آن که دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا، وارونه آخرت است.
[قسمتی از کتاب فتح خون]
- دوشنبه ۳ شهریور ۹۹
برای باقی ماندن،بنام الباقی
ساحل را دیده ای که چگونه در آیینه آب، وارونه انعکاس یافته است؟ سرّ آن که دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا، وارونه آخرت است.
[قسمتی از کتاب فتح خون]
دلمون آروم نبود. گفتیم خودمون مشکی، درودیوار شهر مشکی، وبلاگ چرا رنگی پنگیه؟ تغییر دادیم تا بگیم ماهم آره! خودمونو جا دادیم جزء خاطرخواهاش. آخه میدونی چیه، حساب کردیم گفتیم خوبیت نداره، تمام سال هوامونو داره ما که کاری براش نکردیم، همین رنگ مشکی برامون مونده، به جایی که برنمیخوره، میخوره؟
صدای مقتلخوان را نمیشنوم دیگر. شانه های مردها تکان میخورد. توی تاریکی چشم های هراسان و نگران پسربچه ها که روی شانه های پدرهاشان این حجم تاریکی و فریاد را تجربه میکنند، دیدنی است. درست مثل عبدالله. مثل رقیه. عجیب همه چیز روضه است. کسی در وسط مسجد بلند میشود و اذان ظهر عاشورا میگوید. گریه ها بلندتر میشود. شبیه اذان صبح روز نوزده رمضان در صحن نجف. بعد پایان اولین شب قدر. دقایق ضربت خوردن علی.
[بریده ای از کاشوب، که امسال مثل خیلی از مجلس های روضه نیامد و شکل نگرفت]
کتابیه که جزء ژانر ادبیان کلاسیک جهان محسوب میشه.
داستان درمورد یه کلاس 20 نفره ی دبیرستانیِ 18 ساله ست که با رجز خوانی و توصیه ها و تشویق های معلمشون زیر پرچم آلمان به جنگ جهانی اول می پیوندن. از این 20 نفر، 7 نفر باهم تقریبا تا اخرای جنگ دوام میارن و یک نفر درست روز اخر جنگ با لبخندی نشان از رضایت از مرگ، به دوستاش می پیونده. در همون روز، جنگ تموم میشه و جبهه حالا پر از سکوت شده و رادیو اعلام میکنه: در غرب خبری نیست.
علت اینکه نفر آخر با رضایت میمیره و اصلا ارزوی مرگ میکنه رو سراسر کتاب بهمون میگه. همه ی اون پسرا درست اوایل جوانی شون تفنگ به دست داشتن و یادگرفتن چطور بقیه رو بکشن، چطور از حمله خمپاره جون سالم به در ببرن، چطور فقط زنده بمونن. نفر آخر به اسم پل، پسری بود که با تدریس خصوصی کسب درآمد میکرد و همه ی پولش رو خرج کتاب میکرد، کتابای دست دوم. طی جنگ چه اونی که کتابخون بود، چه کسی که نوازنده بود و چه کسی که خشن ترین کار ها رو قبل جنگ کرده بود، به حیواناتی شبیه شده بودن که برای ساده ترین نیازهاشون با ملت دیگه میجنگیدن. برای بقا. نمیدونستن کی باعث و بانی این جنگ بوده، یه بار که دور هم جمع شده بودن به این نتیجه رسیده بودن که حتما عده ای از این جنگ سود میبرن و الا دلیلی نداشت ما به سربازا روسیه ای، با اون پوست سفید و چهره ی معصومانه شون شلیک کنیم و به طرز وحشیانه ای غارتشون کنیم!
این پسرا به خون عادت کرده بودن، ادم مرده و تیکه تیکه شدن بدن ها براشون عادی بود. عادات و طرز زندگی قبل جنگ براشون دنیای دیگه ای جلوه میکرد که انگار تو زندگی قبلیشون اون رو زیسته بودن. اون زندگی براشون خیلی دور بود. وقتی تصادفی در یکی از روستاها به عکس زنی برخورد کردن فکر میکردن مگه هنوزم همچین لباسای تمیزی هست؟ اصلا از این زنا بازم پیدا میشه؟
همچین ادم هایی بعد از جنگ جایی برای زندگی نداشتن. بعد از اون همه کشتار و بعد از فاصله گرفتن از زندگی انسانی، نمیتونستن به فکر کسب درآمد و زندگی با معشوق و بچه باشن. اونها به همون میدون جنگ تعلق داشتن چون تا چشم به دنیا باز کردن، جبهه بوده و تفنگ و خون.
برای همین وقتی پل از اون همه هم کلاسی و دوست و رفیق تنها میمونه و وقتی تیر میخوره و میفهمه دیگه آخراشه، لبخند میزنه و به استقبال مرگ میره. میدونست شایعه های صلح درسته، نمیخواست به جایی که بهش تعلقی نداره برگرده یعنی شهر و پیش خانواده.
باید بگم کتاب دردناکی بود و پر از غم. لابه لای اون همه ناراحتی یه وقتایی شخصیتای داستان خوش میگذروندن و شوخی میکردن. حتما فیلمای مربوط به جنگ های جهانی رو دیدین، حسی که بعد این فیلما به آدم دست میده غیر قابل وصفه. یا حداقل از توان من خارجه.
نویسنده کتاب خودش در همون سن شخصیت های داستان وارد جنگ شده بود اما جون سالم به در برد و شروع به نوشتن این رمان ضدجنگ کرد. پشت کتاب نوشته:
این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه ماجرای قرمانی، بلکه سخن از انسان هایی است که جسمشان را از مهلکه به در برده اند ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.
باید بگم حداقل اتهام و اعتراف رو داشت :)
نشر علمی فرهنگی امانت داری کرده بود و جاهای جنسی رو حذف نکرده بود، به هرحال شما از سربازی که مدت های طولانی غریزش رو سرکوب کرده چه انتظاری دارین؟ جالب تر اینکه وقتی زن سرباز متاهلی بعد از دوسال بهش سرمیزنه همه دست به دست هم میدن تا شرایط رو برای اون دونفر فراهم کنن، چون معلوم نیست تا فردا زنده بمونن یا نه :) روان ترجمه شده بود و راحت خونده میشد فقط یه جاهایی غلط تایپی داشت و تعجب میکنم چرا اصلاح نشده با اینکه چاپ هشتمه!
دیدین یه وقتایی آدم به زور قدم از قدم بر میداره؟ تمام روزم داره به همین منوال میگذره. یه حس رخوتی انگار منو میچسبونه به زمین تا از جام بلند نشم. فقط میخوام همه جا ساکت باشه و کسی ازم نپرسه خرت به چند من.
نمیخواستم اما مثل اینکه قسمت بود بشم مسئول آموزش طرح ولایت. اگه نمیدونین چه طرحیه حتما یه سرچی بکنین. ربطی به دین و آیین تون یا پوشش و عقیدتون نداره این دوره. صرفا مبانی اسلام گفته میشه، پس قدم اول خوبیه برای شناخت دین اسلام اگه دوست داشته باشین. دینی که توسط حکومت جهموری اسلامی ایران ارائه میشه. بگذریم...
کارم تموم شده بود و داشتم با مترو برمیگشتم. مردمم که طبق معمول چسبیده بودن به هم. منم خواستم فاصله گذاری رعایت بشه برای همین با فاصله ایستادم اما تقریبا چسبیده بودم به در واگن. یه مرد مسن کوتاه قدی وارد واگن شد و کنارم ایستاد. منم حواسم پیش مرد بود و از یه طرفم داشتم یه پیام تو گروه ارسال میکردم. تو همین اوضاع و احوال بود که در واگن بوق زد و داشت بسته میشد که خورد به گوشیم،. درواقع اصلا حواسم نبود که انقدر نزدیک به در وایساده بودم که گوشیم بین دوتا در قرار گرفته! اما تونستم تعادلمو حفظ کنم و بگیرمش. تا اومدم به خودم بیام دوباره دست فروشنده خورد به گوشیم و گوشیم پرت شد اونطرف در واگن :| پشت سر منم که خانوما داشتن نگاه میکردن یه هیییییییِ بلندی کشیدن. انصافا تا اونموقع انقدر ترس برم نداشته بود :|
من خسته، با ماسکی که همش نفس های گرممو به خودم پس میده، عرق کرده و قطره های عرق از پیشونیم سرازیر بود،از عصبانیت بلند گفتم چیکار میکنی آقاااا. خوشبختانه فروشنده پنجه پاشو زود گذاشت بین در و در باز شد. مرد فروشنده خم شد گوشیمو بده، اون یکی دستش خورد به جایی از بدنم که نباید -_- به روی خودم نیوردم.. تو ذهنم میگفتم خودش مقصر بود و گوشیمو انداخت، حالام بهم پس داد پس تشکر لازم نیست. مرد گفت خانم حواست کجاست که گوشیت لای در موند؟ تقریبا داد زد. من چیزی نگفتم. خسته بودم. بعد ناراحت شدم. از خودم. به طرز زشت و زننده ای چند تا گزاره ی ناقص و مسخره رو پشت هم چیده بودم و نتیجه گیری کرده بودم که از فروشنده تشکر نکنم. همسن پدرم و یا حتی بزرگتر بود. یه لحظه فکر کردم اگه یه دختر همسن وسال خودم با پدرم اینطور رفتار کنه، بهش نمیگم چقدر بی ادبه؟ صدالبته. یه اقایی با اون سن جلوی پام خم شد و گوشیمو بهم داد، منم حق به جانب منتظر بودم گوشی به دستم برسه! منتهی برای تشکر کردن از مرد دیر شده بود.
ایندفعه عصبی شدم. با خودم میگفتم چند روز پیش کیف پولتو با همه ی کارت های بانکی و شناسایی گم کردی، اینم از گوشیت که نزدیک بود نابود شه. تا برسم خونه حرص می خوردم و پشت هم تو ذهنم مینوشتم: خنگ، خنگ، خنگ، خنگ، خنگ...
وقتی رسیدم خونه ظاهرم آروم بود اما بدوبیراه نمونده بود که به خودم نگفته باشم. یکی دوساعت که گدشت برای مامانم تعریف کردم. گفت هر رزو صبح داری میری بیرون سه بار ایه الکرسی بخون. یهو یه جرقه زد تو ذهنم.
تا قبل کرونا من هردفعه که میخواستم برم بیرون از خونه، دوبار ایه الکرسی میخوندم. یه دونه برای خودم که سالم برگردم. یه دونه برای خانواده که اتفاقی براشون نیفته و تو دنیا تنها نمونم :| من به ایه الکرسی باور داشتم و دارم. چندبار هم آزمون و خطا کردم و دیدم روزایی که فراموش میکنم و نمیخونم، چقدر بدبیاری بالا میارم. حالا هم همین بود.
من روزایی کمی از خونه بیرون میرم، این باعث شد عادت خوندن ایه الکرسی از سرم بیفته. از معجزه ی این سه آیه که بگذریم، از حق به جابی خودم حرف زدم...
تو کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها در مورد حق به جانب بودن خیلی چیزا گفته بود. با کلی مثال و مصداق و اثرات منفی و... اما خوب برام جا نیفتاد. فکر میکردم خودم تا حالا تجربه اش نکردم. امروز خدا یه نمونه اش رو گذاشت تو کاسم :) حق به جانبی من باعث شد به خودم این اجازه رو بدم که یه آدم 40 سال از خودم بزرگتر، جلوی پام خم شه و بهم لطف کنه اما یه تشکر خشک و خالی از دهن من بیرون نیاد! همینقدر بی شرمانه!
چند وقت پیش یکی از دوستام تعریف میکرد که با پسری آشنا شده و بخاطر یه مسئله ی خاص نمیتونن ازدواج کنن. مشاورم بهش گفته نکنه ترکش کنی ها! اگه ترکش کنی ناامید میشه و اینا. بمون پیشش امید داشته باشه مبارزه کنه با مسئلش تا زودتر شماهم بهم محرم بشید. کلی از خودش و پسره تعریف کرد و داشت توجیه میکرد که اگه ما باهمیم، بخاطر اینکه واقعا قصدمون ازدواجه و فقط بخاطر یه مسئله ی خاص نمیتونیم فعلا محرم شیم. فکر میکرد من الان ذهنم سمت خراب بازیا میره :) بعد که از مسئله "خاص"شون گفت،بهش گفتم میشه دیگه نگی بخاطر مسئله مون فلان کار کردیم؟ گفتم به من ربطی نداره شما واقعا چه رفتاری باهم دارین. منم در مقام قضاوت نیستم که بگم کارت اشتباهه یا درست. فقط میگم مسئله رو برزگش نکن. مسئله شما یه مشکل کوچکیه که برای هر کسی میتونه پیش بیاد. هرکسی غیر من به دوستم و رابطش ایراد واردمیکرد و یا راهنمایی و پیشنهاد میداد، دوستم سریع حرف مشکلشونو پیش میکشید و همه ی حرفاش با پسره و کاراش رو توجیه میکرد، حالا میخواست درست باشه یا اشتباه.
کلی مثال دیگه میاد تو ذهنم و وقتی کنار هم میذارمشون وحشت برم میداره. هرچه زودتر باید ریشه این ویروس از برخوردای روزانه ام کنده شه!
از آن همه مزخرفات مدرسه، همین چند نکته یادمان است، هرچه بود، سر سوزنی به درد زندگی ما نخورد. پشت نیمکت های مدرسه به ما یاد ندادند که چطور در باد و بوران سیگار روشن کنیم یا چطور با هیزم تر آتش روشن کنیم یا به ما یاد ندادند که نرم ترین و راحت ترین جا برای فرو کردن سرنیزه، شکم آدم است، نه سینه که سرنیزه لای دنده ها گیر میکند.
امروز، صحنه های دوران جوانی را مرور میکنیم و همچون مسافران از کنار همه آنها میگذریم. درک حقایق تلخ، تاروپود وجودمان را میسوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم، لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم، ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟ مثل بچه ها بی دست و پا و همچون مردان کارکشتهایم و به غایت خشن و سطحی هستیم، بله، ما از دست رفته ایم.
[برشی از کتاب "در غرب خبری نیست"]
میدانی مومن وقتی ابزار کارش شک باشد یعنی چه؟
میدانی حفظ باور چقدر دشوار است وقتی سروکار آدم با خطکش و ترازو و ذرهبین باشد ؟
[امسال همه چیش فرق داره، حتی کاشوبم دیگه چاپ نمیشه:( ]
دومین کتاب از مصطفی مستور. مستور از اولشم تو ذهنم به عنوان نویسنده ای بود که سعی داره مفاهیم فلسفی و اساسی رو طی داستان به مخاطب بفهمونه یا حداقل مخاطب رو به فکر بندازه. بنظرم تا حدی هم موفقه.
خیلیا به مستور ایراد وارد میکنن. اما من قبولش دارم به عنوان نویسنده ی درجه دو.
استخوان خوک و دست های جذامی داستانی از یک برج و همسایه هاشه. نویسنده به هرخونه سرک کشیده و تیکه تیکه مشکل هر واحد ساختمونی رو بهمون میگه. داستان ،آخرای کتاب به حدی درهم تنیده میشه که موضوع جمله ها از همسایه ای به همسایه ی دیگه تغییر میکنه.
عنوان کتاب یه جایی توضیح داده میشه، یکی از همسایه ها با همکارش بیرون از برج، یه جایی از شهر، درحال کشتن پیرمردِ ثروتمند بدون ورثه ای هستن که رادیو حدیثی از امام علی نقل میکنه: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی.
این حدیث درحالیه که تموم همسایه های برج بخاطر مشکلاتشون دست و پا میزنن تا به جایی چنگ بزنن و یه راه نجاتی پیدا کنن: پدر و مادری که دختر کوچکشون سرطان گرفته، مردی که از زنش طلاق گرفته و با مشکلات بعد طلاق و روحیه ی ضعیف شده ی بچه کوچکش دست و پنجه نرم میکنه، مادری که همسرشو از دست داده و پسرش به جنون افتاده، زن تن فروشی که تو یکی از شب ها عاشق مردی میشه اما مرد حاضر نیست پاشو فراتر از نگاه کردن و گرفتن دستای زن بذاره، مرد قاتلی که به خاطر پول دست به هرکاری مزنه و... همه اینا مشکلات بزرگی هستن. در واقع ممکنه نقطه ی عطف زندگی هر آدمی محسوب میشن.
در چنین شرایطی، طی همچین مشکلات سخت و جانکاهی، امام علی میگه همه ی اینها حقیر تر از اسخوان خوک در دست یه آدم جذامیه!
رمان کم حجمه، قلمش روان و اصلا سخت خوان نیست.
فقط یه شخصیت رمان حرفایی میزد که خارج از گفتگوهای عمومی بود، همون پسر دیوانه! بنظرم حرفای همین پسر ارزش فکر کردن داشت و مصداق حرفاش همسایه های دور و برش بودن.
+ عرض آخر اینکه چای و نبات مرحمتی رسید. فوق النهایه مطبوع بود. با خیالتان نشستیم، چندپیاله نوشیدیم. از شما چه پنهان، نبات که انداختیم، یاد از لبتان کردیم؛ ملتفتید که... بر من ببخشایید.
- ذکر نبات شد و لب... گر گرفتیم، تا بناگوش سرخ شدیم... شما به وطن مراجعت فرمایید، تمام این باغ، ارزانی شماست.
من از اون آدما نیستم که کتابایی روانشناسی بخونم یا انگیزشی، خوشم نمیاد کسی بهم امید واهی بده. وقتی این کتاب رو نگاه انداختم دیدم همه چیش متفاوته. این کتاب حقیقت رو مثل سیلی میزنه به صورت. همینش باعث شد تا اخر بخونمش :)
نویسنده ی کتاب شخص فوق العاده ای نیست و توی کتاب قربون صدقتون نمیره. نمیگه خواستن توانستن است. به طرز منزجر کننده ای بهتون میگه شما معمولی هستین و تمام! شما قراره شکست هاتون بیشتر از موفقیتتون باشه و رنج هاتون، تمام نشدنی.
صادقانه بگم با اینکه حرفای کتاب نسبتا تکراری بود و از قبل میدونستم اما جوری میخوندمش که انگار اولین باره این حرفا به گوشم میخوره. یه سریا میگن این کتاب جوریه که بعد هر فصلش باید کتاب رو ببندی و عمل کنی و بعد بری سراغ فصل بعد. خب من اینکارو نکردم. یه نفس خوندم و فکر میکنم اینطوری بیشتر چیزی دستگیرم میشه.
یه جای کتاب خیلی جالب و مضحک بود. نویسنده داشت درمورد این حرف میزد که ادم ها اشتباه میکنند و تا اخر عمر این اشتباه کردن ادامه داره تنها تفاوتش در کمتر اشتباه کردنه، حتی ممکنه مطالب و محتوای این کتاب هم بعد از چندماه در نظرم کاملا اشتباه جلوه کنه، شما مجبور نیستید این مطالب رو بپذیرید.
داشتم فکر میکردم یه نویسنده ی روانشناس چقدر جرات داره که مطالب و حرفای خودش رو اشتباه فرض کنه و همین رو به مخاطب بگه؟ خب حداقل همین دلیل برای من کافی بود تا مطمئن بشم کتاب برای بُعد اقتصادیش چاپ نشده و سرمو شیره نمیماله.
قلم کتاب هم خیلی خودمونی و گهگاهی طنز نوشته شده. همینش کلی بهم کمک کرد تا با لذت بخونم.