سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

در غرب خبری نیست

کتابیه که جزء ژانر ادبیان کلاسیک جهان محسوب میشه. 

داستان درمورد یه کلاس 20 نفره ی دبیرستانیِ 18 ساله ست که با رجز خوانی و توصیه ها و تشویق های معلمشون زیر پرچم آلمان به جنگ جهانی اول می پیوندن. از این 20 نفر، 7 نفر باهم تقریبا تا اخرای جنگ دوام میارن و یک نفر درست روز اخر جنگ با لبخندی نشان از رضایت از مرگ، به دوستاش می پیونده. در همون روز، جنگ تموم میشه و جبهه حالا پر از سکوت شده و رادیو اعلام میکنه: در غرب خبری نیست.

علت اینکه نفر آخر با رضایت میمیره و اصلا ارزوی مرگ میکنه رو سراسر کتاب بهمون میگه. همه ی اون پسرا درست اوایل جوانی شون تفنگ به دست داشتن و یادگرفتن چطور بقیه رو بکشن، چطور از حمله خمپاره جون سالم به در ببرن، چطور فقط زنده بمونن. نفر آخر به اسم پل، پسری بود که با تدریس خصوصی کسب درآمد میکرد و همه ی پولش رو خرج کتاب میکرد، کتابای دست دوم. طی جنگ چه اونی که کتابخون بود، چه کسی که نوازنده بود و چه کسی که خشن ترین کار ها رو قبل جنگ کرده بود، به حیواناتی شبیه شده بودن که برای ساده ترین نیازهاشون با ملت دیگه میجنگیدن. برای بقا. نمیدونستن کی باعث و بانی این جنگ بوده، یه بار که دور هم جمع شده بودن به این نتیجه رسیده بودن که حتما عده ای از این جنگ سود میبرن و الا دلیلی نداشت ما به سربازا روسیه ای، با اون پوست سفید و چهره ی معصومانه شون شلیک کنیم و به طرز وحشیانه ای غارتشون کنیم! 

این پسرا به خون عادت کرده بودن، ادم مرده و تیکه تیکه شدن بدن ها براشون عادی بود. عادات و طرز زندگی قبل جنگ براشون دنیای دیگه ای جلوه میکرد که انگار تو زندگی قبلیشون اون رو زیسته بودن. اون زندگی براشون خیلی دور بود. وقتی تصادفی در یکی از روستاها به عکس زنی برخورد کردن فکر میکردن مگه هنوزم همچین لباسای تمیزی هست؟ اصلا از این زنا بازم پیدا میشه؟ 

همچین ادم هایی بعد از جنگ جایی برای زندگی نداشتن. بعد از اون همه کشتار و بعد از فاصله گرفتن از زندگی انسانی، نمیتونستن به فکر کسب درآمد و زندگی با معشوق و بچه باشن. اونها به همون میدون جنگ تعلق داشتن چون تا چشم به دنیا باز کردن، جبهه بوده و تفنگ و خون. 

برای همین وقتی پل از اون همه هم کلاسی و دوست و رفیق تنها میمونه و وقتی تیر میخوره و میفهمه دیگه آخراشه، لبخند میزنه و به استقبال مرگ میره. میدونست شایعه های صلح درسته، نمیخواست به جایی که بهش تعلقی نداره برگرده یعنی شهر و پیش خانواده.

 

باید بگم کتاب دردناکی بود و پر از غم. لابه لای اون همه ناراحتی یه وقتایی شخصیتای داستان خوش میگذروندن و شوخی میکردن. حتما فیلمای مربوط به جنگ های جهانی رو دیدین، حسی که بعد این فیلما به آدم دست میده غیر قابل وصفه. یا حداقل از توان من خارجه.

نویسنده کتاب خودش در همون سن شخصیت های داستان وارد جنگ شده بود اما جون سالم به در برد و شروع به نوشتن این رمان ضدجنگ کرد. پشت کتاب نوشته:

این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه ماجرای قرمانی، بلکه سخن از انسان هایی است که جسمشان را از مهلکه به در برده اند ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.

 

باید بگم حداقل اتهام و اعتراف رو داشت :) 

 نشر علمی فرهنگی امانت داری کرده بود و جاهای جنسی رو حذف نکرده بود، به هرحال شما از سربازی که مدت های طولانی غریزش رو سرکوب کرده چه انتظاری دارین؟ جالب تر اینکه وقتی زن سرباز متاهلی بعد از دوسال بهش سرمیزنه همه دست به دست هم میدن تا شرایط رو برای اون دونفر فراهم کنن، چون معلوم نیست تا فردا زنده بمونن یا نه :) روان ترجمه شده بود و راحت خونده میشد فقط یه جاهایی غلط تایپی داشت و تعجب میکنم چرا اصلاح نشده با اینکه چاپ هشتمه! 

جمعه ۳۱ مرداد ۹۹ , ۱۹:۵۸ رفیقِ نیمه راه

سرعت کتاب خوندن دخترا رو تحسین میکنم :)

:)
راستی انتخاب فتح خون برای همخوانی انتخاب خیلی خوبی بودن. من تقریبا سه ساله که هرسال میخونمش و هربارم چیز جدیدی یاد میگیرم. ممنون.
جمعه ۳۱ مرداد ۹۹ , ۲۳:۱۸ رفیقِ نیمه راه

:/

شما از کجا میدونی!؟ یعنی شما عضو کانالی!؟ چه خوب که یه همچین کسی که اینقدر کتابخونه عضو کانالم شده ^_^

اره اومدم یه نگاه بندازم موندگار شدم، مخصوصا اینکه قراره همخوانیم بشه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan