دیدین یه وقتایی آدم به زور قدم از قدم بر میداره؟ تمام روزم داره به همین منوال میگذره. یه حس رخوتی انگار منو میچسبونه به زمین تا از جام بلند نشم. فقط میخوام همه جا ساکت باشه و کسی ازم نپرسه خرت به چند من.
نمیخواستم اما مثل اینکه قسمت بود بشم مسئول آموزش طرح ولایت. اگه نمیدونین چه طرحیه حتما یه سرچی بکنین. ربطی به دین و آیین تون یا پوشش و عقیدتون نداره این دوره. صرفا مبانی اسلام گفته میشه، پس قدم اول خوبیه برای شناخت دین اسلام اگه دوست داشته باشین. دینی که توسط حکومت جهموری اسلامی ایران ارائه میشه. بگذریم...
کارم تموم شده بود و داشتم با مترو برمیگشتم. مردمم که طبق معمول چسبیده بودن به هم. منم خواستم فاصله گذاری رعایت بشه برای همین با فاصله ایستادم اما تقریبا چسبیده بودم به در واگن. یه مرد مسن کوتاه قدی وارد واگن شد و کنارم ایستاد. منم حواسم پیش مرد بود و از یه طرفم داشتم یه پیام تو گروه ارسال میکردم. تو همین اوضاع و احوال بود که در واگن بوق زد و داشت بسته میشد که خورد به گوشیم،. درواقع اصلا حواسم نبود که انقدر نزدیک به در وایساده بودم که گوشیم بین دوتا در قرار گرفته! اما تونستم تعادلمو حفظ کنم و بگیرمش. تا اومدم به خودم بیام دوباره دست فروشنده خورد به گوشیم و گوشیم پرت شد اونطرف در واگن :| پشت سر منم که خانوما داشتن نگاه میکردن یه هیییییییِ بلندی کشیدن. انصافا تا اونموقع انقدر ترس برم نداشته بود :|
من خسته، با ماسکی که همش نفس های گرممو به خودم پس میده، عرق کرده و قطره های عرق از پیشونیم سرازیر بود،از عصبانیت بلند گفتم چیکار میکنی آقاااا. خوشبختانه فروشنده پنجه پاشو زود گذاشت بین در و در باز شد. مرد فروشنده خم شد گوشیمو بده، اون یکی دستش خورد به جایی از بدنم که نباید -_- به روی خودم نیوردم.. تو ذهنم میگفتم خودش مقصر بود و گوشیمو انداخت، حالام بهم پس داد پس تشکر لازم نیست. مرد گفت خانم حواست کجاست که گوشیت لای در موند؟ تقریبا داد زد. من چیزی نگفتم. خسته بودم. بعد ناراحت شدم. از خودم. به طرز زشت و زننده ای چند تا گزاره ی ناقص و مسخره رو پشت هم چیده بودم و نتیجه گیری کرده بودم که از فروشنده تشکر نکنم. همسن پدرم و یا حتی بزرگتر بود. یه لحظه فکر کردم اگه یه دختر همسن وسال خودم با پدرم اینطور رفتار کنه، بهش نمیگم چقدر بی ادبه؟ صدالبته. یه اقایی با اون سن جلوی پام خم شد و گوشیمو بهم داد، منم حق به جانب منتظر بودم گوشی به دستم برسه! منتهی برای تشکر کردن از مرد دیر شده بود.
ایندفعه عصبی شدم. با خودم میگفتم چند روز پیش کیف پولتو با همه ی کارت های بانکی و شناسایی گم کردی، اینم از گوشیت که نزدیک بود نابود شه. تا برسم خونه حرص می خوردم و پشت هم تو ذهنم مینوشتم: خنگ، خنگ، خنگ، خنگ، خنگ...
وقتی رسیدم خونه ظاهرم آروم بود اما بدوبیراه نمونده بود که به خودم نگفته باشم. یکی دوساعت که گدشت برای مامانم تعریف کردم. گفت هر رزو صبح داری میری بیرون سه بار ایه الکرسی بخون. یهو یه جرقه زد تو ذهنم.
تا قبل کرونا من هردفعه که میخواستم برم بیرون از خونه، دوبار ایه الکرسی میخوندم. یه دونه برای خودم که سالم برگردم. یه دونه برای خانواده که اتفاقی براشون نیفته و تو دنیا تنها نمونم :| من به ایه الکرسی باور داشتم و دارم. چندبار هم آزمون و خطا کردم و دیدم روزایی که فراموش میکنم و نمیخونم، چقدر بدبیاری بالا میارم. حالا هم همین بود.
من روزایی کمی از خونه بیرون میرم، این باعث شد عادت خوندن ایه الکرسی از سرم بیفته. از معجزه ی این سه آیه که بگذریم، از حق به جابی خودم حرف زدم...
تو کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها در مورد حق به جانب بودن خیلی چیزا گفته بود. با کلی مثال و مصداق و اثرات منفی و... اما خوب برام جا نیفتاد. فکر میکردم خودم تا حالا تجربه اش نکردم. امروز خدا یه نمونه اش رو گذاشت تو کاسم :) حق به جانبی من باعث شد به خودم این اجازه رو بدم که یه آدم 40 سال از خودم بزرگتر، جلوی پام خم شه و بهم لطف کنه اما یه تشکر خشک و خالی از دهن من بیرون نیاد! همینقدر بی شرمانه!
چند وقت پیش یکی از دوستام تعریف میکرد که با پسری آشنا شده و بخاطر یه مسئله ی خاص نمیتونن ازدواج کنن. مشاورم بهش گفته نکنه ترکش کنی ها! اگه ترکش کنی ناامید میشه و اینا. بمون پیشش امید داشته باشه مبارزه کنه با مسئلش تا زودتر شماهم بهم محرم بشید. کلی از خودش و پسره تعریف کرد و داشت توجیه میکرد که اگه ما باهمیم، بخاطر اینکه واقعا قصدمون ازدواجه و فقط بخاطر یه مسئله ی خاص نمیتونیم فعلا محرم شیم. فکر میکرد من الان ذهنم سمت خراب بازیا میره :) بعد که از مسئله "خاص"شون گفت،بهش گفتم میشه دیگه نگی بخاطر مسئله مون فلان کار کردیم؟ گفتم به من ربطی نداره شما واقعا چه رفتاری باهم دارین. منم در مقام قضاوت نیستم که بگم کارت اشتباهه یا درست. فقط میگم مسئله رو برزگش نکن. مسئله شما یه مشکل کوچکیه که برای هر کسی میتونه پیش بیاد. هرکسی غیر من به دوستم و رابطش ایراد واردمیکرد و یا راهنمایی و پیشنهاد میداد، دوستم سریع حرف مشکلشونو پیش میکشید و همه ی حرفاش با پسره و کاراش رو توجیه میکرد، حالا میخواست درست باشه یا اشتباه.
کلی مثال دیگه میاد تو ذهنم و وقتی کنار هم میذارمشون وحشت برم میداره. هرچه زودتر باید ریشه این ویروس از برخوردای روزانه ام کنده شه!
- پنجشنبه ۳۰ مرداد ۹۹