سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

ترجمان و ما ادراک ترجمان

نشر ترجمان رو دوست دارم. مهم نیست از چی مینویسه، مهم اینکه ترجمانه. گمونم. حتی اگر بحث سیاست باشه. وقتی میگم حتی یعنی این زمینه جزء حوزه هایی هست که علاقه ی خاصی بهش ندارم، حالا فکر کن موقع انتخاب رشته میخواستم برم علوم سیاسی تهران!! شماره تعداد دفعاتی که عین جان کتاب سیاسی داده بهم ازدستم در رفته، یا خلاصه طور خوندم یا پیچوندم.

دو سه روزه مجله شماره 18 رو گرفتم دستم با عنوان: بچه؛ بیاید یا نیاد. همین عنوان جذبم کرد طوریکه اشتراک یه ساله اشون رو خریدم. دیشب یه مقاله خوندم درمورد یه خانمیکه نمیدونست بچه دار بشه یا نه، تصمیم میگیره بره سراغ یه فیلسوف، فعال اجتماعی و مادرش. حرفی که فیلسوف زد بنظرم جالب بود، گفتم بیام به شماهم بگم. میگفت اگر مردد موندبن بین دوتا راه مهم و تاثیرگذار در زندگیتون و نمیدونستید کدوم رو انتخاب کنید، در مورد یکیتصمیم بگیرید و از اونجا به بعد به تصمیمتون متعهد باشید و روز به روز بهش ارزش بدین.یعنی در وهله اول هردو گزینه براتون علی السویه است، اما یکی رو همینطوری انتخاب میکنید و بعد از اون تعهد به گزینه انتخاب شده است که شمارو از عدم انتخاب گزینه ی دیگه پشیمون نمیکنه.

من تا حالا نمیدونستم چقدر این مسئله ی ارزشگذاری ادم ها مهمه انقدری که یه انسان رو از بلاتکلیفی در میاره.

بعد یه مقاله درمورد یه نویسنده خوندم و چون احتیاج به پول داشت و کتابش حالا حالاها قرار نبود براش ثمره مالی داشته باشه، نطافتچی خونه ها شد موقتا. درمورد خونه ها با ادم های متفاوت مینوشت و یه تعبیر برام جالب بود. داشت در مورد خونه ای حرف میزد که توش یه مادر و دختر زندگی میکردن، هرجای خونه که میرفت معلوم بود که اثری از اونها در تمام خونه هست مثل فرش صورتی اتاق دختربچه، یا خونه ای که چندتا پسر مجرد بیست ساله زندگی میکردن و کاندوم ها تو سطل اشغال دیده میشد. یاد حرف امیرعلی تو پادکست رادیوجافکری افتادم. میگفت از یه جایی شروع کردم به عکاسی از داخل خونه. من حتی از ریش های پدرم که بعد از اصلاح روی روشویی ریخته میشد عکس گرفتم، چون این نشانی بود از این که هنوز پدرم هست، داره نفس میکشه و هنوز میتونم داشته باشمش.

گزارش وضعیت

دیشب رسیدیم به خونه. از بندر انزلی. به مناسبت ساگردمون. باورتون میشه از وقتی پستِ "خوشا خوشبختان" رو نوشتم، این همه میگذره؟ خوش گذشت؟ گمونم. از قبل خیلی ذوقشو داشتم چون تا حالا یه شهر بندری ندیده بودم. باید بگم اگه شما هم ندیدین چیزای قشنگی رو احتمالا از دست دادین. بندر دورتادور پر بود از ناو ها، کشتی ها و پر از قایق. بخش زیادی هم مربوط به نیروی دریایی بود، وقتی رفته بودیم اسکله داشتیم می‌دیدم تمرین شنای گروهی می‌کردن. تا قبل این مسافرت کلمه هایی مثل: کشتی، ناو، موج شکن، اسکله، شرکت تعاونی قایق سواری، تالاب و... برام تقریبا نا آشنا بود. چون مثال ملموسشون طی مسافرت هام به شمال رو کمتر می‌دیدم. این مسافرت خیلی دلچسب هم نبود چون یه اختلاف خانوادگی خیلی کوچک اما جدید برای من پیش اومد که باعث شد یه شب رو تا نصفه ی شب با گریه سرکنم و اخرش هم «خوابم برد» نه اینکه خوابیدم. انقدر اختلاف مسخره ای بود که حتی دوست ندارم اینجا ثبتش کنم ولی از یه مسافرت دوشبه، یه شبش اینطوری بگذره یه خرده دلگیر و غم انگیزه دیگه نه؟ همین باعث شد از کافه های زیاد و خوشگل بندر انزلی نهایت استفاده رو نکنم، یا وقتی جلوم اناربیج و کباب ممتاز با کته ایرانی گذاشتن، نتونم مزه اش رو خوب حس کنم. غذاهای شمال خیلی خوش مزه است و هرسری میرم فقط محلی هاش رو سفارش میدم، تو تهران خیلی نمیتونم از اینا بخورم. عین میگفت دوستم که شمالیه میگه بدیه مردای شمال اینکه خیلی زیاد تو کافه و قهوه خونه ها وقت تلف میکنن، فکرمیکنم راست میگه. اخه این حجم عظیم از قهوه خونه وکافه توی شهر کوچک خیلی توچشم و عجیبه، این یعنی خواستار داره دیگه نه؟ من تاحالا منطقه آزاد نرفته بودم، عجب جای باحالی بود. بازار با کیفیت عالی و قیمت قابل قبول (به هرحال هیچی الان برای امثال ماها ارزون حساب نمیشه)، آخرشم با شعار «مرگ بر گمرک» برگشتیم تهران :) از وقتی ازدواج کردم همش خیال سفردوتایی با ماشین تو راه شمال رو داشتم، اما موقع برگشت دیگه کسل کننده شده بود، خوردیم به شب و غیر از دیدن انیمه و پادکست کاری نداشتیم، واقعا تو راه شبونه دیگه چه کارایی میشه انجام داد که حوصله سر نره؟

گفتم انیمه... این روزا شمار دیدن انیمه از دستم حسابی در رفته. اونم سریالیش. وقتی قسمت اول رو میبینم دچار وسواس فکری میشم که انگار یه کارم ناتموم مونده و بعد مجبورم از صبح که پا میشم تا اخر شب بشینم پاش به این بهونه که «این کار مهمم ناتموم مونده، تموم که شد بلند میشم.» ولی دروغ میگم. فصل اول که تموم میشه میرم سراغ فصل دوم بعد سوم بعد... برای همین حداقل سعی میکنم با مینی سریال ها این روزا رو سر کنم تا کمتر وسواس سراغم بیاد. اخه خیلی کار دارم، همچنین درس. این شرایط کدرم میکنه. البته این حالت مسابقه دادنم سراینکه باید زودتر تمومش کنم، مربوط به خیلی چیزا میشه مثلا برای خوندن کتابای قطور، تخمه خوردن و... امروز انقدر زیاد تخمه خورم که زبون و لب هام چاک چاک شد، چرا؟ چون باید تمومش میکردم. شاید باید از روش شرطی کردن ذهنم استفاده کنم تا وسواسم کمتر شه، باید امتحانش کنم.

چندین روز پیش فکر میکردم شروع کنم به روزانه نویسی خاطراتم، یادم نره اتفاقای مهم، حس های مهم و... . ولی پشیمون شدم، تضمینی نیست بیان تا اخر بمونه و اطلاعاتم نپره، ولی وقتی دیدم من این وب رو نزدیک به سه سال دارم، حسرت روزایی که گذشت رو ثبت نکردم، موند رو دلم. برای همین این پست رو نوشتم.

بر جاده های آبیِ سرخ

هیچوقت فکرشم نمی‌کردم از قرمانای ایرانی کتابی بخونم، اونم یه دریاسالار. دریا رو دوست دارم، دو سه روز دیگه ام اگر خدا بخواد می‌ریم کنار دریا، اما از دریاسالاری چیزی نمی‌دونستم، کسی رو هم نمی‌شناختم. تا اینکه دوستم گفت اینو بخون، سر هر خطش میخوای وایسی و سرود ملی رو بخونی، با خود سر هرفصل میگی "وطنم، پاره ی تنم". راست می‌گفت. مخصوصا وقتی که شرایط این روزای کشور رو می‌دیدم و با حرفای میرمَهنا تطابق می‌دادم. بدجوری سر کتاب بغض می‌کردم، دلم می‌گرفت و اشکی می‌شدم. داستان درنورد میرمهنای دوغابی، دریاسالارِ ایرانیه. احتمالا اگر جستجوی تاریخی داشته باشین، یه عالمه متن و اسناد خارجی می‌بینین که میرمهنا رو دزد دریایی خونده و غارتگر. بله درسته. اما میرمهنای ما غارتگرِ اجانبی بود که ایران رو ارث پدری می‌دونستن، خون مردم ریگ و مابقی شهرهای جنوب رو کرده بودن تو شیشه، می‌خوردن و ریخت و پاش می‌کردن ولی چیزی به مردم نمی‌رسید. میرمهنا دست به کار میشه، حکم قتل پدرش روهم از مجتهد جنوبی می‌گیره و به اتهام دست به یکی کردن با اجانب می‌کشتش، عموش رو هم. کتاب به قلم نادر ابراهیمیه، نادری که خودش دغدغه مند و دلسوز، شروع کرد به جمع آوری اسناد ایرانی کمتر به جامونده و ملاقات ریگ و هرکسی که خاطره ای از اونموقع توسط اجدادشون بهشون رسیده. پیدا کرد و جمع کرد و کتاب نوشت. نادرِ عزیز من با اون قلم پر از توصیف و آرایه های ادبی. قلمی که یک مفهوم رو به هزاران بیان و موقعیت به مخاطب می‌تونه بفهمونه، بخاطر همین هم هست که خیلیا با قلمش کنار نمیان چون زیادی طولانیه بنظرشون و یا زیادی ادبیه.

میرمهنای ما پر بود از خشم از بیگانه، محبت نسبت به هموطن، مومن و عاشق خلوتای شبش با خدا، شوخ و بذله گو، رک و مملو از حرفای تلخِ حقیقت. میرمهنا رو دوست دارم. میرمهنا تو دلم جا باز کرد. حسن سلطان هم همینطور، مشاور میرمهنا. از بین خانم ها سلیمه، همسرمیهنا و آسیه، دخترعموی میرمهنا. بخوام بگم با آسیه بیشتر احساس نزدیکی کردم.

چقدر دلم تنگ میشه برای حال و هوای کتاب. یه جای کتاب برام قشنگ بود و دردناک: زندگیِ تواَم با جهاد. من نمیدونم یعنی چی دقیقا، تاحالا تجربه نکردم. اما بنظرم زندگی کردن و جنگیدن بخاطر آرمان های زیبا تر، بلندتر و خدایی تر، باید خیلی قشنگ باشه.

خداروشکر از این بدتر نشد!

بعد روزها نالیدن از وضعیت معیشت دست به کار شدیم و با شراکت دونفر دیگه یه مغازه خیلی کوچک راه انداختیم، مغازه روز به روز داره به سوددهی میرسه و این بین اجاره و قسطاش رو باید از جیب خودمون بدیم، بماند که جهیزیه و ماشین رو هم خودمون گرفتیم و قسطای اوناهم یقه امون رو گرفته. این بین یکی میره کربلا، باید برای اینکه مسافرت اولش بوده یه چیزیم ما دستی بهش بدیم! یکی دیگه مریض میشه و بدون اینکه خودمون بخوایم باید بریم دیدنش و دست خالی هم که نمیشه و کلی دیگه خرجای خارج از کنترل و فقط از سر سنت های بی پایه و اساس و حرف مردم! خرجای روزانه خونه و زندگی هم گفتن نداره، تمام این مدت هم از انتظارات بیجای بقیه داری حرص میخوری چون به هربهونه ای خودشونو دعوت میکنن خونت، و نه میدونن اوضاعت چطوریه و نه میخوان بدونن اصلا. وضع داره بهتر میشه اما پشت بندش اوضاع اقتصادی هم داره بدتر میشه. بارها به این فکر میکنم که با این فرمون اگه جلو بریم نهایتا برای خودمون دوتا خونه بخریم و یه ماشین غیرپراید! دیگه خونه خریدن برای بچه و پس انداز و... پیشکش. دارم فکر میکنم به زندگی پدر مادرمون. خونه ای که بهمون دادن، با کلی قرض و قسط گرفته شده که تازه پارسال قسطاش تموم شد و دودستی تقدیم پسرشون کردن تا ما زندگی کنیم. پدرومادرم که هنوزم دارن برای دختر دیگه اشون خونه میخرن و کلی اینور اونور زدن تا حدودا دو میلیارد جمع کردن، اونم یه خونه هفتاد متری طبقه دوم بدون اسانسور و پارکینگ، تو یه کوچه بن بست. خواهرم خوشحاله، خوشحالی که همش آه میکشه. من چشمام پر از اشک میشه وقتی میبینم ما که وضعمون چندان بد نیست هم داریم دست و پا میزنیم، چه برسه اونایی که از ما کمتر حقوق میگیرن. زور میزنیم برای خونه هایی که لونه است بیشتر، نه به سبک زندگی هامون میخوره و نه به شهرامون و اوضاع آب و هواش. اما تهش به خواهرم میگیم: شانس اوردیما اینو خریدیم! الان گرون تر هم شده. امشب بحثش بود زنجیرمو بفروشم، بودن یا نبودنش رو کسی متوجه نمیشه اما الان لازم داریم، از وقتی به این فکر افتادیم به هردری میزنم تا یه راهی پیدا کنم نفروشمش، چیکارکنم.. دوسش دارم. روز به روز دارم به مهاجرت از این پایتخت فکسنی فکر میکنم، با خودم دودوتا چهارتا میکنم که کی میشه بساطمونو برداریم بریم یه شهر دیگه. این شهر نه به هزینه هاش میارزه، نه به آب و هواش، نه به مردمش...

از وقتی ازدواج کردیم، تا پیش خانواده همسرم از وضعیت معیشت مردم گفتیم، از دوران جوونی اشون گفتن و نهایتا گفتن خداروشکر که بدتر نشد... مهم نیست از چی مینالی، مهم اینکه «خداروشکر از این بدتر نشد!».

همین فکر حداقلی، فکر اینکه خدا میتونه بدتر کنه و لطف میکنه و نمیکنه، همینکه خدا هنوزم با این شرایط رو سرمون منت میذاره، فکر سرسپردگی به شرایط حتی تو ذهن، فکر تسلیم شدن حتی در حیطه فکر ... همه اینا کفره. اینا ناامیدیه. حتی الان که از شدت غم و غصه و فکروخیال و خودخوری و حرص معدم از درد داره خفم میکنه، بازم میگم خدایا من بیشتر میخوام، من میدونم از این بدتر هم میتونست باشه ولی من میخوام تو خیلی بهترش کنی و هرروز بخاطر بهترتر شدن اوضاع شکرت کنم،نه بخاطر اینکه بدتر نکردی. خدایا من تحمل این آزمایشارو ندارم، هرچند آزمایش کوچکی باشه. 

دوستش داشتم

اولین کتاب از آنا گاوالدا. ناشر: ماهی.

کتاب کم حجمیه، اولاش شاید مکالمه ها تکراری باشه اما وقتی از سرگذشت ادم ها میگه جذاب تر میشه. نویسنده روی چرایی اتفاقا تمرکز داره اینکه چیشد این اتفاق افتاد، چرا این شخصیت این تصمیم رو گرفت و... و بنظر منم انگیزه ها مهم ترن و این کتابا برام قشنگ ترن. توصیفات بیش از حد نداره و میشه با شخصیت های داستان همراه شد. این کتاب برای شروع کتابخونی خیلی خوبه. 

به طرز عجیبی این کتاب به بند ربط  داشت و من دقیقا صحنه های این کتاب به یادم میومد. داستان درمورد یه مادر به اسم کلوئه است که یه روز همسرش بدون هیچ مقدمه ای کلوئه و دوتا بچه هاش رو میذاره میره. از اینجا بعد تو یه کلبه کلوئه، دوتا بچه هاش و پدرشوهرش رو میبینیم که طی دو سه روز با هم مکالماتی رد و بدل میکنن. در نهایت پدرشوهر  کلوئه از اینکه پسرش اون رو ترک کرده، خوشحاله و این رو یه موهبت برای کلوئه میدونه، چون فکر میکنه کلوئه خیلی سرتر از پسرشه و پسرش غیر یه درمانده ی مستاصل کسی نیست. این حرف ها چیزایی بودن که تونست کلوئه رو تسلی بده:

زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سرباز میزنی، از تو قوی تر است. از همه چیز قوی تر است. آدم ها از اردوگاه های کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین است دیگر. زندگی از هرچیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم. که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟

اینهارو خوندم و با قسمت اینکه زندگی از همه چیز  نیرومند تره مشکلی نداشتم و خیلی وقت بود قبولش کرده بودم. اما دو خط اخرش چی؟ بد نمیگه. مگه تو همین اسلام نداریم که حتی بدن و روحت مال خودت نیستن و نسبت به چیزی که میبینی و یا میشنوی، کارایی که با بدنت میکنی و... مسئولی. مگه نمیگه اساسا در برابر خدا ما هیچیم؟ 

حالا یاد رمان عامه پسند هم افتادم اونجا که میگه تقلا میکنیم تا فاصله تولد تا مرگ رو پر کنیم، تقلا میکنیم اخرش گرد و غباریم. 

من این تفکر رو دوست ندارم. از این معمولی بودن وحشت دارم و راستش رو بخواین تمام زندگیم سعی کردم ادم معمولی نباشم مثل خیلیا که تحصیل میکنن، ازدواج میکنن، بچه دار میشن و میمیرن. بدون اثر خاصی روی زمین، بدون هیچ یاد پرآوازه ای ... و الان که نگاه میکنم واقعا همین دارم میشم. گرد و غبار ... می ترسم.

عامه پسند

کلی نوشتم و اخرسر لپتاپ هنگ کرد و ری استارت شد.. حالا واقعا دستم درد میکنه مخصوصا اینکه بعضی کلیدهای کیبور افتاده و نوک انگشتام هی درد میگیره. برای این کلیدها چیکار کنم؟ تعمیراتیا درست میکنن؟ راهی نیست خودم یه کارایی کنم؟

 

اسم کتاب Pulp هست یعنی مبتذل، اما مترجم بنا به سلیقه ایرانیو الهام گرفتن از یه فیلمی، اونو عامه پسند ترجمه کرده. بنظرم همون مبتذل بهش میخورد :|

عامه پسنداز اون رمانایی بود که بخاطر نویسنده انتخاب کردم: چارلز بوکوفسکی. چون تو ناطوردشت وقتی شخصیت اصلی یعنی اون پسرنوجوون(معمولا اسم شخصیت های کتاب یادم نمیمونه بعداز مدتی) از بوکوفسکی تعریف میکرد و میگفت خیلی صریحه و برای اینم دوسش دارم. و واقعا هم بود. اینطورکه نویسنده هرچیزی که به ذهنش یرسید رو مینوشت بدون ملاحظات اخلاقی. 

وقتی میخوندمش خودم رو اینطور تصور میکردم: 

یه مرد حدودا چهل ساله، که شکم اش به صورت مفتضحانه و نامتوازنی نسبت به بقیه اعضای بدن زده جلو، دکه پیراهن بخاطر شکم داغونش داره عذاب میکشه، ته ریش اش خیلی نامنظم و شلخته درومده، همیشه یا سیگار داره دود میکنه و یا یه شات دستشه و درحال اروغ زدنه، اسمش هم بلانه... بله! همینقدر چندش :)

همسر میگه ادم ها زمانی میتونن خودشون رو جای شخصیت های داستان بذارن که یه وجه شباهتی بین خودشون و اونها پیدا کنن. بله من تونستم خودم رو جای بلان بذارم چون حقیقت دنیا و زندگی رو از ذهنم به دهنش میورد و پرت میکرد تو صورتم! البته یه جاهایی خیلی ناامیدانه بود برای همین بهش میگفتم دیگه داری خزعبل میگی! مثلایه جا میگفت این زندگی معنایی نداره اصلا، این همه کار و بدو بدو داریم تا فقط حد فاصله به دنیا اومدن تا مرگ رو پر کنیم، همین!

بلان یه کاراگاهیه که بی عرضه است! خودشم میگه و بنظرم همینطوره. کل داستان همش درون خودش و با دنیای بیرون درحال کشمکشه. ایا داستان کشش خاصی داره؟ خیر. به شخصه جلو میبردمش تا بفهمم اخرسر این بلان با این پرونده های سنگین میخواد چیکارکنه.

چیزی که جالب بود برام این بود که داستان با خود زندگی بوکوفسکی همخوانی زیادی داشت، مثلا اونجا که یه کارگاه برجسته به بلان چندتا پرونده ارجاع میده تا حل کنه چون فکر میکرده ادم باعرضه ایه، همونجاست که کارفرمای بوکوفسکی میگه بشین خونه رمان بنویس چون بنظرم خیلی خوب مینویسی! یا مثلا وقتی داره از پوچی دنیا ناله میکنه همونجاست که بوکوفسکی میفهمه سرطان خون داره. 

این بهترین رمان بوکوفسکی هست، قبلش شاعر بوده اصلا و خیلیم از بابت شاعری مشهوره، اماعامه پسند اخرین رمان و بهترین رمانی بوده که بوکوفسکی سعی کرده واقعا رمان بنویسه! سبکش رئالیسم کثیفه و واقعا هم همینطوره :)

بند

سلام! یه مدتی میشه که چیزی ننوشتم. بخاطر وضعیت اخیر کشورمون اصلا اعصابی برام نمونه بود، حوصله هم. از مجازی فاصله گرفته بودم تا گنده گویی ها عده ی  کثیری از هموطنان رو اصلا نخونم. حتی اینجا هم بودند کسانی که مینوشتن ولی حداقل مثل اینستا انقدر پر از هیجان و خالی از منطق نبود.. 

چندوقت پیشا کتابی خونده بودم که ایتالیایی بود با ترجمه امیرمهدی حقیقت، و فضای کتاب زمانی نوشته شده بود که فرهنگ ایتالیا کم کم داشت تغییر میکرد و ضدارزش داشت تبدیل به ارزش میشد. کانون خانوده کم کم سردمیشد چون دیگه داشتن دوست دختر برای مرد خونه و دوست پسر برای زن خونه، یه چیز کاملا عادی جلوه میکرد و اگه خانمی از داشتن دوست دختر برای همسرش شکایت میکرد، انگ عقب افتاده بودن و ... میخورد! 

داستان درمورد مردی هست که تو همین فضای جامعه که بالاتر توصیفش کردم، وارد رابطه ی نامشروعی میشه که خانمش اصلا نمیتونه باهاش کنار بیاد. مرد خونه چندسال خانواده رو ترک میکنه و تو این مدت خانمش براش نامه مینویسه و ازوضعیتش میگه و همش بهش یاداوری میکنه که تو دوتا یچه داری برگرد سرخونه زندگیت! بعد از مدتی مرد برمیگرده. خانم خونه باهرچی که بود میسازه و خانواده رو بهم نمیزنه. یچه ها هم خاطرات نداشته با پدرشون رو فراموشمیکنن و انگار که یه امر عادی باشه، به زندگی ادامه میدن. 

خلاصه هرکدوم یک جوری با یک بندی به زندگی مشترک باهم دیگه وصل شده بودن حالا این بند ممکنه منفی باشه یا مثبت، اسیب زننده باشه یا تعالی دهنده ... 

از اونموقع دارم به این فکرمیکنم که من با چه جور بندی، یا چه ماهیتی وصل شدم به زندگی مشترک با همسرم، یا با خانوادم ... دارم فکرمیکنم مردم ما با چه بندی وصل شدن به این کشور و خاک که اینطوری لشون خون میشه وقتی وضعیت فرهنگ و اقتصاد رو میبینن ... یا هرچیز دیگه ای ...

 

پی نوشته:

برای پدر چرنوبیلیسم جان هم فاتحه ای یا دعایی با هرآیینی که هستید قرائت کنید لطفا ... 

چیزهایی هست که نمیدانی

نمیدونم وقتی میره سرکار چقدر اذیت می‌شه که وقتی پنج دقیقه باهاش حرف نمیزنم خوابش میبره و از شدت عمیق بودنش فکش تند تند بهم میخوره( از علائم خوابای عمیق‌شه) و نفساش عمیق میره و میاد. چشماش موقع خواب گودتر از همیشه و ابروهاش بیشتر تو هم رفته است. نمی‌دونم وقتی پاش رو از خونه میذاره بیرون بقیه باهاش چطوری رفتار میکنن یا چه اتفاقاتی براش میفته که انقدر خسته و کوفته برمیگرده و بهم میگه: خیلی خوبه بدونی یکی که دوسش داری تو خونه منتظرته! یا میگه: همه روز رو بخاطر تو دووم میارم تا برسم خونه و ببینمت. من نمیدونم چی می‌کشه اما وقتی امروز با اون همه خستگی همیشگی اش به اضافه ی خستگی اضافه تر بخاطر نزدیک بودن اربعین و کارهای زیادش، اومد خونه اما شاد بود و می‌خندید، خوشحال شدم. خوشحالی ای که بخاطر دوران پی ام اس نتونستم کامل حظش رو ببرم.  از ظهر نویدِ یه خبر خوب رو بهم داده بودو من که خیلی سطح انرژیم بالا نبود انقدرام شوق و انرژی نداشتم ولی اون خیلی شوق داشت، شوق ِ هدیه ی دو روز سفر به عراق و یه زیارت حسابی که با زیاد شدن حجم کارشون، به همشون این هدیه تعلق گرفته بود. حقش بود نه؟ حقمون بود نه؟ وقتی مامان و بابای خودم و خودش نزدیکای اربعین رفتن و حتی خواهر و برادرمونم سفر بود، دوتایی نشسته بودیم و اروم دلمون مچاله میشد برای خاطره ی سفرهای اربعین، پیاده روی هایی که پر از تاول روی پاها، خستگی و گرماست و عراقی هایی که همه جوره مثل پروانه ها خالصانه دورمون میگردن تا از دلمون دربیارن اون همه خستگی رو، به بهونه ی اینکه زائریم، همین. نه نژاد، نه قیافه و نه جنسیت براشون مهم نیست. همین دو سه شب پیش بود با بغض میگفتم باشه امام علی! من رو امسال دعوت نکردی بیام خونت و مردم از دلتنگی نجف‌ِ قشنگت، عوضش سال بعد میام کلی پیشت میمونم! اینارو میگفتم و نمیدونستم قرار بود دعوت بشیم، یه دعوت اختصاصی!  یه دعوتی که بهمون بگه یادمون نرفته اونایی رو که پشت صحنه تدارک اربعین رو میدیدن و خسته برمیگشتن خونه هاشون. حالا معلوم شد حسابی حواسش به ما بچه هاش هست. به منی که نق میزدم به همسر: این سرکارت حقوق درست حسابی که نمیده، با نیروی های خاصش هم اینطوری رفتار میکنه، این چه وضعشه اخه! من نمیدونم ... من حتی از همسرم که نزدیک ترین فرد تو همه ی عالم هاست چیز زیادی نمیدونم، چه برسه به اینده و چند روز بعد و خبرهای خوشحال کنندش... خدایا ببخشید که ندونسته بریدیم و دوختیم!

یک زندگی

از گی دو موپاسان. بله عنوان پست اسم یه کتاب ناز و نه چندان پر از شادکامیه. درواقع برعکس، شخصیت اصلی همش دچار ناکامی هاش میشه و من تعجب میکنم چرا نفش فعالی تو زندگیش نداره! خود نویسنده هم گفت که ژان حتی از شرقی ها هم جبرگراتر شده. کل داستان درمورد یه دختره از زمان بچگی اش تاموقعی که پیرزن میشه و ما متاسفانه لحظه ی مرگش رو نمیخونیم، متاسفانه میگم چون من دوست دارم اینجورداستان هاواقعا به اخراخرش برسه :)

چیزی که از کتاب خوشم نیمد توصیفات طولانی از طبعیت و محیط اطرافه، حدود چهل صفحه اول همین هارو میگه و تقریبا از آدم ها چیزی نمیدونیم.این برای من سخت بود مخصوصا اینکه اسم غالب گل و گیاهاش رو نمیدونستم و همش باید تو نت سرچ میکردم. حتی برای اینکه بفهمم خونه اون دختر چه شکلی بود تو نت میگشتم که مبل های سبک لویی چهاردهم یعنی چه سبکی دقیقا! این ویژگی رمان خوندن رو هم دوست دارم چون یکم به اطلاعاتم اضافه میشه هم دوست ندارم چون رمان میخونم از گوشی دور باشم و لذت ببرم نه اینکه همش درحال سرچ باشم :) اما بعد از چهل صفحه قشنگ میفته رو غلتک و موج اتفاقات پشت هم میفتن...

داستان جو تاریکی داره، خیلی توش احساس امید و زندگی نیست، شخصیت اصلی منفعله، تابعه و زیاد نباید ازش انتظار داشته باشیم که افسار زندگیش رو به دست بگیره! پس حسابی ازش باید حرص خوریم :)

چیزی که برام جالب بود و عجیب، بیشتر! این سرسپردگی ادم ها به فرهنگ غلط و یا ناهنجار و یا فاسدی بود که درجامعه شون رواج داشت مثلا وقتی شوهری خیانت میکرد، و پدر اون خانم شکایت میکرد، کشیش منطقه میگفت سخت نگیرین اقا! خودشما وقتی جوون بودین تاحالا فرصتی پیش نیمده تا با دختری رو هم بریزین؟ و پدر اون خانم میدید راست میگه و دیگه از دامادش شکایتی نداشت. چرا؟ چون صرفا خیانت کردن یک چیز عادی شده بود بین مردم و اگر خیانت میکردی خیلی سرزنش نمیشدی چون بقیه هم میکردن، انگار که چون جامعه به یه فساد درش رواج داره، حکم درست بودنش هم صادر میشه! با خودم فکرمیکنم وقتی آدم ها معیار حق و باطل میشن چقدر همه چیز وحشتناک تر جلوه میکنه، همه میکنن منم میکنم، استدلال از این سخیف ترمن یکی سراغ ندارم. واقعا دنیا بعد از بوجود اومدن اومانیسم دیگه خطرناک تر شده، ادم ها فکر میکنن مالک همه چیز هستن و طبق صلاح دید خودشون عمل میکنن.

بذارین مثال بزنم، یه چالشی ترند شده بود به اسم باربی که همتون میشناسین، اونجا باربی اولش میگه منو هرجایی میتونی ببری، هرجایی خواستی میتونی لخت کنی و ... یهو چالش عوض میشه و میگه من اسباب بازیت نیستم و اگر اجازه دادم میتونی لباسام رو دربیاری. تا اینجا یعنی اگر من راضی باشم توهم راضی باشی، دیگه مشکلی نیست. ولی من فکرمیکنم دقیقا مشکل همینه! چرا باید اینجوراجازه ها دست ماها باشه! نمیخوام بگم ما حق انتخاب هم نداریم اما میگم راه رفتن تو خیابون هوس و امیال به بهونه اینکه من راضیم، انتخاب چندان درستی نیست. من دارم این موضوع رو با چیزی که از دینم فهمیدم مقایسه میکنم و برای همین میگم درست نیست مثلا در اسلام وقتی نطفه ای شکل گرفت دیگه تو حق نداری برای تعیین تکلیف کنی، تا قبلش میتونستی بگینطفه ای باشه یا نباشه، اما وقتی نطفه هست نمیتونی بگی بدن خودمه سقط میکنم. دقیقا موضوع اینکه همه چیز ما امانته، جسم، روح،روان، ذهن و ... و اینکه قران میگه در برابر هرچیز کوچکی که انجام میدن اونو میبینن یعنی همین!

حالا فکرکن رمان میاد میگه شوهرمن خیانت کرده، اما چه میشه کرد! همه میکنن! همه تصمیم دارن تو زندگی زناشوییشون خیانت کنن و شوهر منم انجام داده، حالا فقط میتونم بسازم و بسوزم! چقدر همه چی تیره و تاریکه اینطوری :))

سرتونو درد نیارم، فکر کنم اولین رمان فرانسویم بود، سری پیش مادام بوواری رو ببرداشتم بخونم و مترجم عزیزززززززززززززز در مقدمه قشنگ اسپوبل کرد، منم اعصابم خرد شد انداختم اونور -_- اما انگار فرانسوی ها پیشگام در امورخیانت هستن اینطوری که فهمیدم، میگی نه؟ :)

یک مصیبت چند هزار ساله

مدتی هست که دارم فکر میکنم چرا انقدر سطح انرژیم پایینه، هرازگاهی ایمپو رو چک میکنم و میبینم دوران pms رو دارم میگذرونم، پس با خودم میگم اها! بخاطر هورمون هاست پس... خیالم راحت میشه که این ناراحتی از جسم ناشی میشه نه خود روان. یکم میگذزه و پریود میشم، با خودم میگم بخاطر خونی که از بدنم میره، حمومی که نمیتونم برم و گرمایی که دارم تحمل میکنم اعصابم خرده. یه مدت بعد که از دوران طاقت فرسای عادت ماهانگیم دراومدم، ایمپو نشون میده که الان تخمک هات فعاله. شاید دوران مجردیم انقدر این موضوع برام مهم نبود، اما الان که متاهلم دقیقا برام مهمه که چجور رابطه ای رو این دوران داشته باشم، میرم سراغ وسایل پیشگیری... داروخانه ها میگن دیگه نمیفروشیم چون گفتن جمعیت باید زیاد شه، یعنی برید بزایید رسما. این دوران بیشتر از اینکه عقل و منطق غلبه داشته باشه، احساس و مخصوصا شهوت غلبه داره. با خودم میگم اگر این چند روزم تموم شه، روتین زندگیم عادی میشه نه؟ هورمون ها بهم اجازه فکر کردن میدن دیگه فکرکنم... عطسه های مکرر، ابریزش بینی، خارش چشم و گلو درد ناشی از عسه های زیاد داره دیوونم میکنه، دکتر میگه حساسیت فصلیه. ولی من قبلا حساسیت فصلی نداشتم، میگه هردوازده ساعت لوراتادین بخور. این یعنی یکی دیگه از عادت هام خط میخوره: هرروز قبل ساعت 9 صبح بیدار باشم. چون لوراتادین خواب اوره و باورکنین بعد از تقریبا یه ماه من این رو فهمیدم. وقتی که داشتم خودم رو سرزنش میکردم که چرا به جای هشت صبح، یازده از خواب پامیشم، همسرگفت بخاطر قرصیه که میخوری. با خودم میگم این همه بی برنامگی، درد کشیدن، تغییرات روحی، بی حوصلگی و... اگر نگم همش، اکثرش بخاطر تغییرات هورمونیه.

بذارین واضح تر بگم:

معمولا پنج روز قبل از تخمک گذاری و یک روز بعدش مهارت های گفتاری خانمها زیادتر از حد معمول میشه. من برای مصاحبه کاری رفته بودم به یک موسسه و با اینکه مادرم همراهم بود اما کلمات دردهانم نمیچرخید و به لکنت میفتادم، چند روز بعدش وقتی میخواستم برم بیمارستان احساس میکردم از پس هرکاری برمیام، میتونم  خوب صحبت کنم و اصلا در به در دنبال هم صحبت میگشتم. میخوام میزان تاثیر هورمون رو روی رفتار و ذهن بگم.

گذشته از همه اینا حس میکنم درمانده تر از اونم که به جنگ بدنم برم، چندین روزه خیلی احساس خوشحالی سراغم نمیاد، از همه دلگیرم که چرا کسی سراغی ازم نمیگیره، یعنی من اگه به ریحانه، فاطمه و... پیام ندم که حالت خوبه؟ اصلا یادی از منم میکنن؟، چندین روزه مغلوب این هورمونام. با خودم میگم تو توشرایطی به دنیا اومدی که بیشتر از قبل به خانوما داره بها میده و خانم ها فعال ترن، فکرکن چندین سال پیش به دنیا میومدی، معلومه زود تسلیم میشدی وخودتو مکشیدی کنار به بچه داری و خونه داری روزگار میگذروندی... با خودم میگم چه صلاحی تواین خلقت هست که خدا اینکارو با ما کرده، گریه میکنم، خودمو تو خونه زندانی میکنم، سراغی از کسی نمیگیرم، همش دارم خودمو سرزنش میکنم و تقریبا خیلی وقته که رژیم غذاییم رو رعایت نمیکنم و از حرص و ناراحتی همش درحال خوردنم، هوس هرچی چیز مضره میکنم و میخورم، گلوم بدتر از قبل میشه، شبا با سرفه از خواب بیدار میشم ودارم غرق میشم تو این همه حس های بد، فکرمیکنم دیگه نمیتونم به حالت عادی قبلیم برگردم (احتمالا این فکرم بخاطر هورموناست دوباره!) وکسی که داره بهترین دوران زندگیش رو از دست میده منم.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan