سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

ربه کا

ربه کا رو بکوب خوندم، باورتون نمیشه چطوری چهارصد و خرده ای رو بلعیدم :)))خیلی به دلم نشست، زیبا بود، ترسناک، مرموز، درست همونطوری که یک کتاب سبک گوتیک باید باشه و البته یکمی هم عاشقانه. از قلم دافنه دوموریه خوشم اومد، صحنه سازی هاش به نظرم اندازه بود، نه مثل تالستوی خیلی با جزئیات میگفت و نه خیلی کلی، درست به اندازه. همونقدری که باید دونست، حداقل همین مقدار برای من کافی بود مثلا وقتی میگفت ماندرلی میدونستم چه شکلیه، یا وقتی میگفت دره خوشبختی یا ... احتمالا بازم برم سراغ کتابای دیگش مثلا کتاب دخترعموی راشل که تعریفش رو شنیدم.

داستان کاملا درمورد ربکاست و حس و حالی که در اطرافیانش به وجود اورده، در صورتیکه خود ربکا تو داستان نیست. در واقع شخصیت اصلی که سایه اش همه جا دیده میشه اما خودش نه. راوی داستان یه دختر نوجوانه، که طی اتفاقاتی از بچگی درمیاد و میفهمه چطوری باید پخته تر رفتار کرد. 

خیلی فضای این کتابب یعنی سبک گوتیک برام جدید بود، یادم نمیاد چیزی شبیه این خونده باشم تا حالا. برای همین جذابیت خاصی داشت.

از یه جا به بعد، دقیقا از اونجا که راوی داستان که یه دختر هست، رفتار هاش پخته تر میشه، همسرش بهش میگه تو دیگه اون حالت کودکی ات رو نداری، چیزی که باعث شد من به فکر ازدواج با تو بیفتم، پخته تر شدی و من این رو دوست ندارم (نقل به مضمون). من این حرف رو از همسرم زیاد شنیدم یعنی به من میگه همین بچه بازیات رو دوست دارم، همین مسحره بازیا و دیوونه بازیا. این حرف رو از دوستای دیگم هم شنیدم، اینکه همسرشون از مسخره بازیای خانم هاشون خوششون میاد و بهشون نمیگن سنگین ترباش! تازه اگر سنگین تر باشی بهت میگن چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ یه جوری که انگار از حالت نرمال اومدی بیرون! از خودم میپرسیدم چرا بعضی اقایون این طورین؟ همشون همینطوری هستن اصلا؟ یا فقط کسایی که اطراف منن؟ 

خواهرم یه بار میگفت اگر خانوما نبودن این دنیا تو غم غرق میشد. شاید بخاطر همینه با همین دیوونه بازیا ادما لحظه ای غم رو فراموش میکنن، غنیمته! 

آتش ما تیز میکنی

تو همیشه سرزنده میای. همیشه منو غافلگیر میکنی. بیشتر تو قلبم گردش میکنی، بعد میری تو چشمام و برق خاصی بهش میدی. مثل موقعی که مامان بیمارستان بود و داداش کوچیکه تازه به دنیا اومده بود، یهو اومدی و باعث شدی من دلتنگی مادرم تو سه سالگی رو فراموش کنم، تو سالن بیمارستان بچرخم و به هر اتاق سرک بکشم، هی از مامان بپرسم: مامان اینجا کجاست؟ چرا همه جا سفیده؟ چرا انقدر تخت داره؟. تو باعث میشی من بشم یه آدم با هزار هزار سوال، هزار هزار کنجکاوی، هزار هزار حس زندگی و امید، باعث میشی دلم بشه یه آسمون ارغوانی رنگ که با صورتی قاطی شده و ستاره داره. همیشه همینطوری میای درست میشینی وسط دلم، وسط روزمرگی هام، که یادم بره زندگی روزمرگی نیست، که یادم بره هنوز میتونم بچه باشم و برای یه مدتی دنیای بزرگسالی رو بدم به بقیه ی بزرگ ترها و بعد شونه هامو بمالم، چشمام رو ببندم و پیش خودم بگم چقدر سنگین بودا! درست با کتونی سفیدی که زیرش چرخ پنهون کردی، تا میام دنبالت بهت بگم اروم بگیر یه لحظه!، چرخاشو باز میکنی و زودتر از دستم در میری، منو میکشونی با خودت، به جاهایی که فکر کنم چقدر موی جو گندمی قشنگه، به اینکه لکه های روی پوست صورت آدما چقدر به دل میشینه، یهو یه دختره رو میبینم که موهاشو چتری زده، سرمو کج میکنم و با همون برق تو چشمم که تو دلیلش بودی، به خودم میگم خدایا! چقدر نازه! به پله برقی نگاه میکنم که چطوری خطوطش منظم و دقیق کنار همه، نه مثل خط کشی های من که اخر سر یکی از خط ها کج در میاد. همینطوری میای وجودم پرمیشه از وجود! از بودن، هستن، نرفتن، وابستگی و دلبستگی، باخودت نمیگی تلف میشم اخر سر از این همه حس قشنگ؟ با خودت نمیگی یه روزی باید دل بکنم برم؟ اگر قول بدی ته خط هم با جفت پا بپری تو دلم و با لبخند برم از این دنیا، خیلی کارم رو راحت تر میکنی، قول میدی؟ 

ولی دیوانه وار

این کتاب رو ریحانه روز تولدم تو باغ کتاب برام گرفت، روزیکه با یه کیک دستش اومدسوپرایزم کنه به بهونه انجام کارای پایان نامه :) نویسندش: شیوا ارسطویی.

اینطوری نیست که کتاب واضح و روشنی باشه برام چون دیالوگای شیوا با مهاجر که اخرسرم نفهمیدم کی بود اون وسط، یکم برام گنگ بود. اما حین این دیالوگه که شما میفهمی شیوا کیه و چیکاره است. یه دختر که زندگی زناشویی پایداری نداره، از قضا کلی خاطرخواه داره و خودشم کلی معشوقه! یکی از معشوقه هاش استاد دانشگاش به اسم یحیا بود، یه مرد مسن که جای پدر شیوا رو میگرفت، حین رابطه اشون شیوا بهش میگفت: بابامی... بابامی... اونم میگفت: اره بابا صدام کن ... :| یه چیزایی مثل شوگرددی با این تفاوت که هزینه ی زیادی تقبل نمیکرد چون شیوا خودش درآمد داشت و رسما از درآمد و پول یه کس دیگه بی نیاز بود. یا یکی دیگه پژمان بود که این پسره ده سال ازش کوچک تر بود، این سری شیوا شده بود شوگرمامی :| اما هیچوقت شیوا این رابطه رو جدی نگرفت خداروشکر و به چشم بچه ای که ببیشتر از سنش میفهمه به پژمان نگاه میکرد (بازم خداروشکر!)

این کتاب کم حجم بود واز طرز روایت کردنش، نوع زندگی شون و محیطی که شیوا درش بزرگ شده خیلی خوشم اومد، کلا یه چیز دیگه بود، میدونین... اخه مثلا من دنیای رمانهای کلاسیک رو میتونم تصور کنم و از روی فیلمایی که ساخته شده تصویر ذهنی ای ازش دارم باز، اماچون هم فیلم ایرانی کم میبینم و هم دایره ارتباطیم با ادم های متفاوت از خودم خیلی محدوده، تجربه ی دنیای اونا از طریق رمانای ایرانی برام خیلی جذابه! من از شیوا خوشم اومد، کلا دنیا به هیچ جاش نبود، الکی میگفت عاشقه، تب و تاب بقیه عشاق رو در حد یه درصد میکشه وخودشو زیاد خسته نمیکنه، اخرشم ازدواج نکرد، اگر جای شیوا بودم منم اینکارو میکردم. 

شیوا وقتی بچه تر بود، توسط داییش که سر بچه های گرسنه به دولت اعتراض میکرد و پی اش زندانی شد، خیلی اذیت میشد، داییش بهش غذای خوبی نمیداد، فکر کن سوپ سرمرغ و خروس، تاج خروس له شده تو اب داغ و لزج شده... اه چیه این! دایی اش هم انداختش تو اب انبار، گفت هروقت دختر خوبی شدی میارمت بیرون، دختر خوب اونی بود که دم نمیزد همون غذاهای زهرماری رو میخورد. شیوا اینو نمیخواست برای همین رفت توی اون تاریکی وحشتناک، فقط سه یا چهارسالش بود. دایی کلید اب انبار رو گم میکنه و شیوا سه روز گرسنه و تشنه اونجا میمونه.

تو اب انبار با یه مارمولک دوست میشه، وقتی گشنش میشه میخوابه تو خواب یه عالمه غذاهای خوشمزه میخوره و وقتی بیدار میشه توهم سیری داره، تو اب انبارفقط دوتا روزنه ی کوچک هست که دوباریکه نور ازش رد شدن، بنظرم زندگی شیوا همین دو روزنه رو داشت فقط. من که خواننده بودم و خودم رو جای اون میذاشتم، فهمیدم روزنه اول داداشم میشد و روزنه ی دوم پدرم که هردوتاشونو شیوا از دست میده، از یه زندگی تاریک چه انتظاری داری؟ غیر از اینکه تو رویا ها سیر کنه و دلش به خیالات باشه؟ مثل بچگی هاش، یه قول خودش اگر رویا نبود زنده نمیموند تو اب انبار که! 

زندگی شیوا غمگین بود، پشیمونی نداشت، رها بود از سرزنش کردن خودش. شیوا عجیب بود.

پس از بیست سال

بالاخره 750 صفحه ما تموم شد و چقدر دلنشین بود. داستان حول محور یکی از یاران امام حسین میگرده به اسم سلیم بن هشام. من اول فکر میکردم شخصیتش واقعیه بعد فهمیدم نه بابا! همش تخیل نویسنده است تا با شخصیت دانای کل اونچه که میخواد رو به ما بفهمونه.

کتاب اولش در کربلا شروع میشه و اخرش هم همونجا تموم میشه ولی وسطاش یه هفتصد صفحه ای باید از قبل کربلا بخونید تا بفهمید سلیم کیه، زید کیه :))) همینقدر فاااصله!! جوریکه وقتی به فصل اخر رسیدم با خودم گفتم کجا بودیم اصلا! و برگشتم فصل اول رو یه بار دیگه خوندم.

حین داستان شما متوجه میشید که امام علی، معاویه، عمرو بن عاص و ... که بودند و چه کردند و در نهایت، چیشد که کربلا شد؟ چیشد مردم با وضو سر نوه ی پیامبر و جانشینش رو قطع میکنن؟! 

عمار یاسر یه جا میگه پس از بیست سال از شهادت امام علی نمیگدره که مردم قصد قتل فرزند امام رو میکنن، و همینطور هم شد. عنوان کتاب هم از همینجا برداشته شده. 

کربلا اتفاق نمیفتاد اگر مردم انقدر ظاهر بین نبودن، اگر سر جنگ صفین گول ظاهر قران رو نمیخوردن، اگر مالک اشتر از پیش معاویه برنمیگشت و کارشو همونجا تموم میکرد، اگر عرو بن عاص عورتشو نشون امام علی نمیداد تا امام به قتل برسوندش... اگر یکم فقط یکم مردم قدرت تحلیل داشتن، الان وضع ما خیلیییی عوض میشد.

در نهایت سلیم حرف خوبی میزنه، تاریخ تکرار نمیشه، این مردم هستن که از رفتار گذشتگانشون عبرت نمیگرن و هی دچار خطاهای مشابه میشن.

خودمو میگم... ایا الان میتونم تشخیص بدم ظالم کیه، مظلوم کی؟ قدرت تحلیل حوادثم چقدر بالاست؟ چقدر میتونم خودم رو قاطی اوضاع و احوالات نگه دارم و کم نیارم؟ اگر جواب من به خودم ناامید کننده باشه، بعید نیست اگر منجی ظهور کنه منم یکی از همونا باشم که با حرف بقیه مخالفش شدن ... 

نمیدونم.. با این کتاب خیلی تو خودم رفتم. نمیتونم قبول کنم برگردم به وضع قبلیم و تحلیل های مختلف رو مطالعه کنم، اخبار رو دنبال کنم، بحث و جدل داشته باشم و بازم زندگی کنم! راستش دنیای بدون فکر کردن خیلی راحت تره، انگار هرچی خودتو کنار بکشی خیالت راحت ترو زندگی اسون تره، اما احمق تری بی رودربایستی! 

من نمیخوام احمقی باشم که سرش تو لاک خودشه و دنیا دست یکی دیگه داره به ظلم میچرخه و ککم هم نگزه، ولی این زندگی با یه صلح ظاهری رو هم دوست دارم! واقعا دنیا همینطوریه.. هرچی رو به دست بیاری، یه چیز دیگه از دست میدی. همینقدر محدود و بی ارزش.

از ذوق سرشار

دیدی؟ دیدی یه وقتایی ذوقت میرسه به گلو، میرسه به گونه هات و گونه هات پر میشن از خنده؟ الان اون شکلیم. مخصوصا اینکه مادرم گونه هاش رو برام به ارث گذاشته تا نتونم فراموشش کنم. نشستم تو مترو و بعد از یک ساعت نیم ورزش سنگین (البته به نظر مربی، سبک) ریلکس کردم و ایرپادی که تولدم هدیه گرفتم و خیلی برام عزیزه تو گوشمه، روبروم یه پسر بچه ای که احتمالا فوتبالیسته با مادرش نشسته و از ذوق‌اش دراز می‌کشه، بلند میشه، میله های بالایی رو میچسبه و بارفیکس میزنه (بارفیکس رو میزنن؟) با مادرش حرف  می‌زنه و مادرش سر هرکار غیرمتعارفش یه نچ میکنه که یعنی بشین بچه. پسر هم به من نگاه میکنه و غیر از چشم چروکیده شده ناشی از لبخندِ پشت ماسک چیزی نمی‌بینه. راستی چندوقته لبخند رو صورت کسی نمی‌بینم؟ دوسال بیشتر شد یا نشد؟ خیلی وقته. اما چشم ها هم قشنگن، من قبل کرونا هم بهشون دقت می‌کردم، حتی یه پست جدا ازشون هم نوشتم :) لینک نمیذارم چون با گوشی سخته. ببخشید (به کره ای میشه گومن؟ تازگیا خیلی دارم انیمه می‌بینم اخه :دی)  منتظرم برسم ایستگاه مهدیه و بعدش برم راه اهن. دلم برای مشهد تنگ شده بود. مخصوصا وقتی اینستاگرام هی یاد آوری میکرد پارسال این روزا مشهد بودیا! تازه اشم! پارسال یه حاجت خیلی مهم و ضروری از امام رضا داشتم و بهش گفتم سال دیگه همین موقع ها میشه براوردش کنی و بازم بیایم زیارت؟ حالا دارم میرم پیشش :) بچه ها! امام رضا خیلی آقاست من با تمام وجودم درکش کردم! این مسافرت خانوادگی شد، یعنی دوتا دامادا و مادر پدرم. داداشم رفته بود طرح ولایت و تو این همه مدت نذاشت باهاش تماس تصویری بگیریم، از اون آدماست که نمیخواد خیلی دیده بشه، ولی نمیدونه من چقدر دلم براش تنگ شده! برای اون صورت پر از جوش و برامدگیش، برای پرسیدنش که میگفت فاطمه چی بزنم جوشام خوب بشه؟ و منم یه عالمه توصیه کنم و نهایتا یکی رو به زور انجام بده، برای قد بلندش، طرز خندیدنش، دروغ نگم این مدت همش یاد و خاطره اش رو با تکه کلام ها و طرز خندیدنش تو مهمونای خانوادگی زنده میکردم، بعد همه میگفتن جای مهدی خالی. الان میریم و موقع برگشت مهدی هم با ما برمیگرده تهران، احتمالا برگشت خیلی بیشتر خوش میگذره مگه نه؟ خدایا میشه خوش بگذره و از اون امتحانای سختت تو این مدت ازمون نگیری؟ :) یا اگر بگیری حداقل از اونا باشه که راحت بتونیم تحملش کنیم و به باد شوخی بگیریمش، میشه؟ :)

من تنها میرم راه اهن، بقیه خانواده خودشون وسیله هارو میارن و همسر هم وسیله مارو. من فقط یه کیف دارم که توش تاپ و شلوارک عرق کرده، یه نیمچه حوله، آب خنک و بقیه چیزا. خوشحالم سبکم، الان تنهام و فشار دقیقه های اخر راهی شدن روم نیست زیاد.

روی سکوی مترو صدای رادیوی مترو میاد که نوحه پخش کردن، صدای آروم مطیعی که داره نوحه کربلا می‌خونه. صداش اروم و لطیفه. کسی به نظر نمیرسه اعتراض داشته باشه، نگاهای همه آرومه. نمیدونم محرم چطوریه که اونکه اعتقاد چندانی هم نداره هم مراعات این روزا رو میکنه، احتمالا بخاطر اینکه امام حسین نه فقط برای اسلام که برای انسانیت رفت.

حالا چون کتاب نداشتم و ذوقم داشت از گونه هام منفجر میشد، اومدم نوشتم. دعا کنین از این ذوقا زیاد باشه که هی براتون پست بذارم باشه؟ :) راستی چقدر ساکتین. یه وقتایی ناامید میشم از اینکه اینجا چیزی بنویسم، اما یه دفعه ای یکیتون میاد یه چیز قشنگ مینویسه و اون روزنه امید دوباره باز میشه!

 

شوهر باشی

این کتاب از جامانده های دوره ای بود که پشت هم داشتم داستایوفسکی میخوندم. وقتی طول دانشگاه این کتاب دستم بود یکی از بچه ها با خنده گفت تو باید زن باشی، نه شوهرباشی! اصلا هم خنده دار نبود راستش. چون سری های پیش هم درمورد کتاب هایی که میخوندم اظهار نظر کرده بود اونم با لحنی عاقل اندر سفیه که این چیه دیگه داری میخونی! این بارم این شوخی رو کرد و بعدش گفت فاطمه! اینا چیه اخه! منم لبخند زدم گفتم کتابه. بعدش هرچی گفت جواب ندادم و به «اوهوم» کفایت کردم. 

شوهر باشی یعنی فقط اسم شوهر رو یدک بکشی! چون بعضی از خانوما هستن که نمیتونن تا اخر عمر به یک نفر فقط تعهد بدن و با همون باشن، تکلیف اونا چیه؟ افرین! اونا شوهرباشی میخوان که فقط یه نفربه طور رسمی شوهرش باشه اما پشت قضایا با ده نفر در ارتباط باشه بدون محدودیت. تا حداقل اون جامعه اون خانوم رو قبول کنه و پشتش حرف در نیاره! خلاصه که کتاب درمورد تلاقی دو مرد هست که یکی شوهر باشی یه خانم و اون یکی عاشق همون خانوم بوده... 

داستان برام گیرایی داشت چرا دروغ بگم؟ اما واقعا یه سری صحنه ها رو اعصابم بودن مثلا خودبیمار پنداری شخصیت اصلی، یا گیر دادنش به یه موضوع و رها نکردنش، یا برخورد همیشگی اش با اون شوهرباشی و... امان از این داستایوفسکی.انتهای داستان نه تنها خوب تموم نمیشه بلکه اعصاب خرد کن تر هم میشه. برای همین پیشنهادم اینکه بعد خوندن کتابای اروم و دل خوش کُنک (!) برین سراغ این کتاب.

من تا موقعی که کتاب رو نخوندم اصلا عنوانش برای جذاب بود و پر از سوال. حالا میبینم جامعه ما چقدر شوهرباشی هایی داره که خودخواسته نیست، چقدر شوهرباشی هایی داره که با تمام وجود خودخواسته است! راستش رو بخواین بنظرم هرچی شوهرباشی بیشتر فساد جامعه بیشتر اصلا :) قضیه اون طرفی هم هستا، تا حالا به زن باشی فکر کردین؟ اینکه چقدر داریم مردان دارن خیانت میکنن، خانم میدونه اما میسازه؟ این اگر صرفا زن باشی نیست پس چیه؟

وقتی هرکسی تو هرجایگاه و نقشی که هست، درست وظایفش رو انام نمیده، یه «باشی» اخر عنوانش اضافه میشه. یعنی اینکه طرف باشه حالا، مهم نیست با چه کم و کیفی! مثل معلم باشی، مسئول مملکت باشی، دانشجو باشی و... تو چندتا  «باشی» هستی؟

من اگر بخوام بگم، فاطمه باشی ام. بله. در انجام اموراتم نسبت به خودم دارم کوتاهی میکنم، حقی به گردن خودم دارم که انجام نمیدم و روزام داره میگذره و برخلاف تصور همه، من هویت فردیم کم کم داره گم میشه. اما داشجوئم، همسرم، دخترم. از این بابت حداقل خوشحالم و خداروشکر میکنم.

 

پسران دوزخ، فرزندان قابیل

طی مدتی که دارم کتاب پس از بیست سال رو میخونم، تصمیم گرفتم حینش یه سری کتاب کوتاه هم بخونم تا همش تو فضای پس از بیست سال نباشم. این شد که این کتاب رو انتخاب کردم که بازم فضاش تفاوت زیادی نداشت :|

کل کتاب صدوخرده ای صفحه است با یه ادبیات و بیان احساسات اول گیرا و بعد تکراری نوشته شده اما یکم که میخونید میفهمید قصد نویسنده از نوشتن این کتاب کلا این بوده که تفاوت های بین تشیع با سلفی گری و داعشی و ... رو نشون بده. پس عملا وجهه داستانی خاصی نداره. خیلیم هم اثر غنی ای نیست و به شکل خیلی مسخره ای تموم میشه، چون احتمالا شما به این نتیجه رسیدین که ما خوبیم بقیه بدن دیگه، پس عملا مهم نیست داستان چطوری تموم میشه.

سوالی که اخرش برای من موند این بود که اگر داعشی و سلفی انقدر ضایع افکارشون ضد و نقیضه پس چطوری این همه ادم از همه جای دنیا جذب کردن و سالها کشورا مثل ما درگیر جنگ باهاشون بوده؟! پس انقدرام ساده نیست... 

چیزای جالبی میگفت از تفکر داعشی ها مثلا اینکه ریختن خون شیعه مستحب موکده، یا سجده روی خاک یا بوسیدن ضریح عمل کفرامیزه، صحابه معصوم ان و امامان انقدرام خالی از خطا نیستن، ابوبکر بغدادی صدای خداست و...خیلی چیزای دیگه.

نویسنده طی مکالمات بین دو شخص داستان اینهارو میگفت و طبق نظراسلام بهشون جواب میداد، البته که کتاب منبع داشت، اما اون دو شخصیت داستانی یکیش پژوهش گربود و یکی یه ادم عادی! پس هرچی اون پژوهشگر میگفت اصلا طرف نمیتونست جوابشو بده... از اساس غلط بود این مکالمه بنظرم :)

فکر کنم تا الان خودتون بتونین تصمیم بگیرین این کتاب رو بخونید یا نه.

خانه لهستانی ها

صدای لباسشویی اومد. یعنی اینکه باید برم لباسارو پهن کنم. خونه رو خاک گرفته و زمین پر از خرده آشغاله، منتظرهمسروخواهر نشستم ببینم این طلسم بیرون رفتن ما تو تابستون بالاخره شکسته میشه یا نمیشه. به لیست کارای امروزم نگاه میکنم که نوشته: «وبلاگ، خانه لهستانی ها». با خودم گفتم بهتر از اینستاگردیه، لپتاپ رو باز کردم و دارم اینارو مینویسم. این روزا حاضرم هرکاری کنم غیر از اینستاگردی. با خودم فکر میکنم پس درامدداشتن از طریق ادمینی اینستاگرام چی میشه؟ واقعیت اینکه میخوام این تابستونم خلوت باشه و پراز فکر، تا حالا خوب پیش اومدم و کم و بیش میدونم از زندگیم چی میخوام، اما هنوز به نتیجه نرسیدم. این تابستون این بلاتکلیفی رو تموم میکنم، به خودم قول میدم.

حالا درمورد کتاب...

خانه لهستانی هااز مرجان شیرمحمدی و نشر چشمه، وقتی اومد به زندگیم که بعد از دو سه تا کتاب از داستایوفسکی دلم لک زده بود برای یه اثرایرانی دلنشین حال خوب کن. دروغ چرا، خانه لهستانی ها چندان هم حال خوب کن نبود، چون داستان درمورد مستاجرهای یه خونه ی پر از اتاقه که همه باهم زندگی میکنن، توقع دارین از این داستان چیزی جز فقر و حسرت و فرهنگ پایین و کتک کاری در بیاد؟ اونم حول سالهای 1330. با اینحال برام شیرین بود بخاطر راوی، سهراب حدودا ده ساله. اتفاقات بزرگ بزرگسالان رو جوری توضیح میده که انگار اصلا مشکل خاصی نیستن، همینش از تلخی زندگی آدم های اون خونه کم میکنه.

این کتاب درست و به موقع اومد و شد همدم روزای زندگیم که از بی کتابی و حجم امتحانات داشتم خفه میشدم! دستی به سر و روم کشید و گفت بیا برات یه چیزی تعریف کنم... 

داستان روانه، اصطلاحات جالبی داره، بعضی کلمه هاش برام جدید بود، خوش چاپ و خوش دستم هست. نباید منتظر اتفاق خاصی انتهای داستان باشین، انگار که نویسنده فقط یه قسمت از زندگی سهراب رو نوشته و فیلم رو تموم کرده. اخرش دلم نمیومد بذارمش کنار، دوست داشتم ادامه دار بود، حیف شد...

اینم اضافه کنم که بعد مدتها امتحان نکردن یه نویسنده ی جدید ایرانی، انتخاب خوبی بود، خیلی خوب!

قصر حبابی

این یک کتاب درمورد روابط زوجین است. :)

عنوان کتاب نوشته 30 باور اشتباه درروابط عاطفی همسران. و از عنوان, محتواش معلومه مثلا اومده گفته این باور ها یا اشتباه هستن و یا تا حدی درستن:

زوجین باید بهترین دوست هم باشند.

عشق واقعی و گرم باعث یک ازدواج خوب میشود.

اگر احساس گناه کردی, حتما به همسرت اقرار کن.

ازدواج شاد نیازبه اعتماد کامل طرفین دارد.

و...

این عبارات فقط نمونه ای بود از اون 30 تا, نکته جالب توجه برای من این بود که نویسنده ها ایرانی بودن, اخه خیلی مهمه توصیه هایی انقدر مهم طبق بستر فرهنگی خودمون داده بشه. 

متن کتاب به شدت روان و خوش خوانه.

من نمیتونم این کتاب رو بهتون توصیه کنم چون کاملا بستگی به سطح مطالعه خودتون تو این حیطه داره مثلا من چون قبل از ازدواج و دوران خواستگاری و بعد ازدواج در این زمنیه مطالعاتی داشتم, نصف بیشتر کتاب برام تکرار مکررات بود.

میتونید صفحات اولیه و یا کل اون باور هارو یه نگاه بندازید اگر دیدید اشنایی کافی دارید و *نیاز به یاداوری* هم ندارید, درمورد خریدنش با نخریدن تصمیم بگیرید.

 

خیلی بی ریط: من نتونستم قالب رو تنظیم کنم کسی هست که بتونه کمک کنه؟

داستان ملال انگیز از یادداشت های یک مرد سالخورده

بالاخره از چخوف خوندممممم... و اینکم بگم واقعنم متنش روان و خوش خوان و قابل لمسه. با اینکه از ارایه های ادبی خوشم میاد اما فهمیدن ماجرای داستان، همراه شدن با شخصیت ها و کشش داستان هم برام ملاکه. و چخوف میشه گفت همه اینها بود، چون کمتر اون ارایه های ادبیِ تو ذهنم مثل تمثیل و استعاره و تشبیه و... درش به کار برده بود.

و از همه مهم ترررر اینکه این کتاب رو من از نشر ماهی گرفتم از همون کتاب جیبی های گوگولی که همه ما میشه بردش و انقدر شیفته اینجور کتابا شدم که نمایشگاه کتاب رفتم یه جیبی دیگه گرفتم( چرا یه دونه؟ چون واقعا قیمت کتابا نسبت به حجم و نوع کاغذ و جلدشون اصلا منصفانه نیست و حقیقتا زورم میومد) کتابی که خریدم از داستایوفسکیه.

داستان پردازی چخوف خوب بود و واقعا کل داستان همونی بود که خودش گفت، پر از ملال! شخصیت اصلی حق داشت ملول باشه چون پیر شده بود. با این احتساب طی کتاب حال و هوای یه پیرمرد رو درک میکنین :)

یه جای کتاب پیرمرد میگفت همه میگن دانشمندان و فیلسوفان واقعی به همه چیز بی اعتنا هستن و این درست نیست، چون بی اعتنایی یعنی مرگ پیش از موعد. بنظرم خود پیرمرد هم زودتر از موعدش مرده بود! چون حتی به فرزند خوانده اش وقتی تو سردرگمی داشت دست و پا میزد یه کلمه هم کمک نکرد، حتی به ازدواج پنهانی و ناگهانی دخترش! دیدم چقدر حرفش راسته، یهه زمانی تو زندگیم این دلمردگی رو مدت زیادی تجربه کردم و نزدیک بود دیگه واقعا افسرده بشم، به شوخی هم به مشاور میگفتم این دنیا دیگه چیز خاصی برای ارائه دادن به من نداره، انگار که مثلا یه زن پیر باشم و کلی سال عمر کرده باشم :)))

ملال هم میشه گفت همچین مفهومی داره یعنی تو توی حس بی حسی باشی، حال بی حالی، بین تمام حس ها خنثی باشی. بنظرم تو این کتاب چخوف انتخاب اسم کتاب رو هم دقیق و ملموس گذاشته بود^^

 

خیلی بی ربط: ۱. قالبم برای شماهم بد میاد؟ برای من کلمه های اول هر سطر نصفه نشون میده!

۲. امروز که کارم بیشتر با گوشیه وقتی تو محیط های عمومی میرم خجالت میکشم از اینکه گوشی دستمه، جای کتاب تو دستام خالیه و این گزاره (خوشبختانه یا متاسفانه) داره روز به روز جاشو تو ذهنم باز میکنه که: گوشی به دست گرفتن یعنی بی برنامه بودن.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan