دیدی؟ دیدی یه وقتایی ذوقت میرسه به گلو، میرسه به گونه هات و گونه هات پر میشن از خنده؟ الان اون شکلیم. مخصوصا اینکه مادرم گونه هاش رو برام به ارث گذاشته تا نتونم فراموشش کنم. نشستم تو مترو و بعد از یک ساعت نیم ورزش سنگین (البته به نظر مربی، سبک) ریلکس کردم و ایرپادی که تولدم هدیه گرفتم و خیلی برام عزیزه تو گوشمه، روبروم یه پسر بچه ای که احتمالا فوتبالیسته با مادرش نشسته و از ذوقاش دراز میکشه، بلند میشه، میله های بالایی رو میچسبه و بارفیکس میزنه (بارفیکس رو میزنن؟) با مادرش حرف میزنه و مادرش سر هرکار غیرمتعارفش یه نچ میکنه که یعنی بشین بچه. پسر هم به من نگاه میکنه و غیر از چشم چروکیده شده ناشی از لبخندِ پشت ماسک چیزی نمیبینه. راستی چندوقته لبخند رو صورت کسی نمیبینم؟ دوسال بیشتر شد یا نشد؟ خیلی وقته. اما چشم ها هم قشنگن، من قبل کرونا هم بهشون دقت میکردم، حتی یه پست جدا ازشون هم نوشتم :) لینک نمیذارم چون با گوشی سخته. ببخشید (به کره ای میشه گومن؟ تازگیا خیلی دارم انیمه میبینم اخه :دی) منتظرم برسم ایستگاه مهدیه و بعدش برم راه اهن. دلم برای مشهد تنگ شده بود. مخصوصا وقتی اینستاگرام هی یاد آوری میکرد پارسال این روزا مشهد بودیا! تازه اشم! پارسال یه حاجت خیلی مهم و ضروری از امام رضا داشتم و بهش گفتم سال دیگه همین موقع ها میشه براوردش کنی و بازم بیایم زیارت؟ حالا دارم میرم پیشش :) بچه ها! امام رضا خیلی آقاست من با تمام وجودم درکش کردم! این مسافرت خانوادگی شد، یعنی دوتا دامادا و مادر پدرم. داداشم رفته بود طرح ولایت و تو این همه مدت نذاشت باهاش تماس تصویری بگیریم، از اون آدماست که نمیخواد خیلی دیده بشه، ولی نمیدونه من چقدر دلم براش تنگ شده! برای اون صورت پر از جوش و برامدگیش، برای پرسیدنش که میگفت فاطمه چی بزنم جوشام خوب بشه؟ و منم یه عالمه توصیه کنم و نهایتا یکی رو به زور انجام بده، برای قد بلندش، طرز خندیدنش، دروغ نگم این مدت همش یاد و خاطره اش رو با تکه کلام ها و طرز خندیدنش تو مهمونای خانوادگی زنده میکردم، بعد همه میگفتن جای مهدی خالی. الان میریم و موقع برگشت مهدی هم با ما برمیگرده تهران، احتمالا برگشت خیلی بیشتر خوش میگذره مگه نه؟ خدایا میشه خوش بگذره و از اون امتحانای سختت تو این مدت ازمون نگیری؟ :) یا اگر بگیری حداقل از اونا باشه که راحت بتونیم تحملش کنیم و به باد شوخی بگیریمش، میشه؟ :)
من تنها میرم راه اهن، بقیه خانواده خودشون وسیله هارو میارن و همسر هم وسیله مارو. من فقط یه کیف دارم که توش تاپ و شلوارک عرق کرده، یه نیمچه حوله، آب خنک و بقیه چیزا. خوشحالم سبکم، الان تنهام و فشار دقیقه های اخر راهی شدن روم نیست زیاد.
روی سکوی مترو صدای رادیوی مترو میاد که نوحه پخش کردن، صدای آروم مطیعی که داره نوحه کربلا میخونه. صداش اروم و لطیفه. کسی به نظر نمیرسه اعتراض داشته باشه، نگاهای همه آرومه. نمیدونم محرم چطوریه که اونکه اعتقاد چندانی هم نداره هم مراعات این روزا رو میکنه، احتمالا بخاطر اینکه امام حسین نه فقط برای اسلام که برای انسانیت رفت.
حالا چون کتاب نداشتم و ذوقم داشت از گونه هام منفجر میشد، اومدم نوشتم. دعا کنین از این ذوقا زیاد باشه که هی براتون پست بذارم باشه؟ :) راستی چقدر ساکتین. یه وقتایی ناامید میشم از اینکه اینجا چیزی بنویسم، اما یه دفعه ای یکیتون میاد یه چیز قشنگ مینویسه و اون روزنه امید دوباره باز میشه!
- چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱