سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

آنتراک لطفا

هر سری در امتحانات ترم دانشگاه گریم درمیاد! ینی ردخور نداره! چرا؟ راستش نمیدونم. شاید بخاطر اینکه رشتمو دوست ندارم، شایدم بخاطر امتحانای سخت و تحلیلی این دانشگاه و یا بخاطر اساتید سخت گیرشه. هرچی هست این ترم خیلی به خودم دارم آسون میگیرم و همش هوای خودمو دارم تا روح راحت طلبم اذیت نشه. مثلا داشتم فکر میکردم اخر امتحانا به خودم چه جایزه ای بدم؟کتاب خریدن و گشت و گذار بین کتابفروشیا خوبه اما تکراریه. دنبال تجربه ی جدیدم. داشتم فکر میکردم تا حالا با تنها خواهرم نرفتم کافه! و چقدر بد. من یه خواهر گوش شنوا دارم که حسابی هوامو داره و دلسوزه. گوش شیطون کر :) .. چند روزه میخوام باهاش از بزرگ ترین تعارض زندگیم حرف بزنم اما نمیشد. شاید 20 روز دیگه توی کافه ی دنج فرصت شد! 

به سقوط آزادم فکر کردم. به اینکه برم بانجی جامپینگ و موقع سقوط مرگو تببینم تا دیگه ازش نترسم. یا حداقل انقدر جیغ بزنم تا عوض همه ی سالهای زندگیم که خواستم از دردو ناراحتی داد بزنمو نشد، دربیاد.

یه لحظه از مغزم رد شد که اصلا چرا انقد راحت طلبم من؟ مگه همه برا هرکاری برای خودشون جایزه میگیرن؟ خب همه امتحان دارن! توهم یکیش.. خوشبختانه اینا فقط رد شدن :) اگر میخواستن بمونن و کنکاش بشن باید برگردم سرجای اولم ینی پشت کنکور و برم سراغ علاقم ینی ادبیات. 

 

تنها دلخوشی این 20 روزم جایزه ی بعد امتحانمه که میدونم باید یه چیزی باشه که بهم بچسبه. باید حواسم باشه این سری گریم در نیاد از درسایی که مجبورم بخونم و امتحانشونُ بدم. باید خودمو لوس نکنم (میدونم جملم اشتباهه اما به روم نیارین).

اندازه گیری دنیا

هم اکنون در تایم بین درسام براتون مینویسم، ایام امتحاناس دیگه -_-

اول بگم که اسمش برام جالب بود برای همین رفتم سراغش. پشت جلد نوشته دو تا نابغه باهم ملاقات میکنن به اسم همبلت که جغرافی دانه و گاوس که ریاضیدانه ( بچه های ریاضی تجربی باید خوب بشناسنشون). اما خود کتاب از نظر من متنش اگر یکم ترجمه ش بهتر میشد عالی بود، متن طنز و روان و دلنشینی داره. فصل اول از ملاقات این دونفر میگه اما از فصلای بعد شروع میکنه به شرح بچگیای این دونفر و زندگی هاشون، اینکه چیشد یکی رفت سراغ کشف سرزمین های جدید اون یکی کشف فرمولای جدید. فصل اخر باز برمیگرده سر ملاقات.

هردو زندگی جالبی داشتن و واقعا پر از علاقه به کاری که میکردن. بنظرم همین عشق و علاقه باعث شده تا اسمشون به یادگار بمونه. 

حالا چرا اسم کتاب اینه؟ چون یکیشون با سفرای اکتشافی دنیارو اندازه گرفته، اون یکی با ساخت فرمولای جدید. 

از جمله رمانهای تازه نوشتی بود که خوندم و دوسش داشتم :) 

 

کتاب از نشر افق و ترجمه ناتالی چوبینه.

گمشده

اونیکه نور داره کجاست؟ بگید بیاد روشنم کنه.

لالمونی

بهش نگو حالش خوب نیس، بهش نگو حوصله نداره، بهش نگو اطرافیانش نه میبینش، نه میشنون.

بذار دلش خوش باشه به همین زندگی فکسنی.

همین چارقلم آرایش.

همین که هرازگاهی با دوستای نه چندان صمیمی بره بیرون و فکر کنه که چقد خوش گذشت!

راستی بهش نگو تو گشت و گذارا بهش خوش نمیگذره ها! تو که یه عمر گولش زدی و اسم نفس کشیدنُ گذاشتی زندگی، از الان به بعدم دم نزن. بذار خوش باشه.

زندگی مگه غیر اینه؟ دل خوشی های خیلی کوچیک آدما که اگه بهش دقت کنی دلشون اونموقعا هم خوش نیست. غیر اینه؟

هی بخواهی و نرسی

اسم این چیست که انسان هی میخواهد و هی نمیرسد؟

تقریبا 4 ماه است در پی جلد دوم کتاب برباد رفته هستم و انتظار باز شدن کتاب خانه و شروع فرایند امانت دادنم. پنج شنبه تماس گرفتم و گفتند امانت میدهیم. من هم خوشحال و مسرور از ته جیغ دانم، جیغ کشیدم و به همه تبریک گفتم. بگذریم که با مواجهه سخت و خشن مادرم مواجه شدم... گفتند از شنبه بیا. امروز همان شنبه است اما من دست خالی برگشتم. خانم بداخلاق و عبوس همیشگی گفت چه کتابی میخواهی بگو خودم می اورم من هم فقط گفتم «بربادرفته». بدون آنکه نگاهی به من اندازد سری تکان داد و گفت برو آنجا بنشین تا برایت بیاورم (شبیه کافه ها!) من هم رفتم. بعد از چند ثانیه برگشتم و گفتم ببخشید دو کتاب دیگر هم هستند.. جنایات و مکافات و بوف کور. این بار لبش هم نجنبید. فکر کردم باید از اسم و فامیلش سر در بیاورم تا به ارتباطات کتابخانه خبر دهم که این خانم برخورد مناسب جو فرهنگی را ندارد. در واقع کاملا بی فرهنگ است! رفت و گفت بوف کور نیست. با خودم گفتم این یکی از نشانه های خداست که لابد نمیخواهد بیش از این از زندگی ناامید شوی :) رفتم لیست کتابهایم را اوردم که شامل دو برگه کاغذ میشد. گفتم هرکدام را دارید بدهید گفت این خوب است. دیگر به مخزن نمیروم. با خود گفتم بخاطر راه نینداختن کار مراجع هم لابد حقوق میگیری؟! 

کلافه گفت اصلا خودت بیا ببین چه میخواهی همان را بردار. لبخند زدم از پیروزی از اول هم گفتم که خودم بیایم نگاه کنم و او با طعنه گفت« اگر میتوانستی خودت کتاب را برداری که بهت نمیگفتم بنشینی آنجا!»اهمیتی ندادم.

چشمم به کیمیاگر افتاد و گفتم همان خوب است.

کد ملی ام را خواست و داشت تاریخ برگشت را وارد میکرد که سیستم ارور داد: کارت غیرفعال است... تمام نقشه هایم بر آب شد! تمام امیدم از بین رفت. این همه اشتیاق و شوق به پلک زدنی بخاری شد رفت هوا!.. گفت نمیشود ببری. حواله ام کرد به دوشنبه تا زنگ بزنم ببینم ثبت نام دارند یا نه. حتی پیشنهاد گرو گذاشتن کارت اعتباری یا ملی هم دادم. قبول نکرد. 

حالا من ماندم و دوباره انتظار روز دوشنبه، با داستانی ناتمام از اسکارلت اوهارا که بعد از دوسال معشوقه اش اشلی از جنگ به خانه برمیگردد تا با زن و فرزند تازه به دنیا آمده اش مابقی زندگی را بگذراند.. خدایا ته این داستان چه میشود؟

هی فکر کردم و به نتیجه رسیدم فعلا با نسخه الکترونیکی دوام بیاورم. با چشمانم باید حرف بزنم تا کمتر غر بزنند درد دارند. 

این چه مصیبتی است؟ بهتر بود یا کتابخوان نمیشدم یا حالا که هستم دو جفت چشم سالم داشتم. 

 

این بار چندم بود که « خواستن، توانستن است» در زندگی من نقض شد. یک وقتایی انسان هی میخواهد و نمیرسد که نمیدانم اسمش چیست.

سرکار علیه

از اسم این یکیم خوشم اومد. شبیه اسمای با مسمیِ زمان قاجار میمونه :) حس اصالت بهم دست میده.

کتاب نوشته دوتا خانومه: زهره عیسی خانی، ریحانه کشتکاران. دقت کنید گفتم دوتا خانم، نگفتم دونفر! اینکه یک کتاب در مورد دختران و زنان رو یک مرد بنویسه یا یک زن، زمین تا آسمون فرقشه. قبول دارید؟

من درمورد هویت زن خیلی سوالا تو ذهنم بود. و این سوال که «زن کیست؟» یه مجهول بزرگ بود که فکر میکردم هیچوقت به جوابش نمیرسم چون هروقت کتابی راجع به سوالم خوندم، نوشته ی آقایون بود. دیگه با فرهنگ خودمونم آشنا هستید دیگه همه مردا دم از رسالت بزرگ خانم ها که خانه داریه میزنن و میگن بهشت زیر پای شماهاس و شما مثل گلبرگ گل لطیف و ظریف هستید و برای کار بیرون از خانه ساخته نشده اید و چه و چه و چه... 

تو معرفی این کتاب نوشته شده داستان هایی درمورد مادر و دختره از دو نسل متفاوت که هردو نگاه های مختلفی از زن در جامعه دارن. 

همین که گف داستان، برای من بس بود تا برم سمتش. اصولا آدم خوندن متن های خشک و رسمی به مدت طولانی نیستم و همیشه ترجیحم بر رمان و داستان و ... بوده. بگذریم..

وقتی این کتاب رو خوندم فهمیدم ما واقعا تعریفمون از اجتماعی بودن زن فرق داره! حداقل برای من یکی که فرق داشت. مثلا من همیشه تصویر یه خانمی تو ذهنم میومد که کارمند یک اداره ایه و ظهر ها برمیگرده خونه تا به وظایف مادری اش هم عمل کنه.

در یکی از داستان های کتاب، داستان یک خانومی زوایت میشه که حلال مشکلات محله ی خودشه. واسطه گری میکنه برای ازدواج جوانها، پول جور میکنه برای اجاره خونه ی خانواده های بی بضاعت، دعوا ها رو فیصله میده، زیارت نرفته هارو زیارت میبره و... اتفاقا خود این خانوم هیچ درامدی نداره و همه این کارهارو با همکاری خانواده های محل انجام میده. میبینید؟ این خانم به تمام معنا یک زن اجتماعیه. یک مادریه که از مسائل اجتماعی شهرش به صورت کامل خبر داره. چه مادری بهتر از این که وقتی دخترش از مشکلات دخترانگیش میگه، مادرش بهش انگ بی حیای نمیزنه چون میدونه این چیزا مقتضای جامعه ی امروزه؟

 

یک داستان دیگه ای داره درمورد خانمی که مادره و شغل اداری هم داره. هر روز توی مسیر با مادر روای داستان از کفش ها، لباس و هرخریدی که روز قبل کرده میگه و از مد روز تا دلتون بخواد پرچانگی میکنه... این خانم شغل داره اما اصلا آدم اجتماعی ای نیست. چون چارچوب ذهنیش گیر کرده روی خودش. حتی به بچه هاش هم توجهی ندارهو

 

برای من تا قبل این کتاب خیلی سخت بود که بین مسئولیت اجتماعی زنها و خانوادگی شون جمع ببندم، چون جامعه من جوری بهم القا میکرد که اینا دوچیز جدا هستن و اگر کسی بخواد هردو رو داشته باشه دل شیر میخواد! این موضوع تو جامعه های مذهبی بیشتر خودشو نشون میده متاسفانه. جامعه ای که الگوش حضزت زهرا و زینبه با اون همه حماسه آفرینی ها!

 

کتاب کم حجمه و خیلی روان و همه فهمه. اصلا هم از تعابیر سخت و پیچیده استفاده نشده و بنظرم این درمورد همچین کتابی با همچین مضمونی خیلی خوبه، تا همه دستشون بگیرن و بخونن.

ببخشید زیاد نوشتم :)heart

ریاح

اول بگم که از اسم کتاب بسیار بسیار خوشم آمد :) ریاح که تو قرآن هم ازش گفته شده، یعنی بادی که پیام آوره رحمت خداست.

اما چیزی که باعث شد بخرم این بود که بعد 19 سال انتشارات سوره مهر تجدید چاپش کرد و در مورد فلسطینه. مکانی که از وقتی چشامو باز کردم بهم گفتن اسرائیلیا به زور اومدن تو سرزمینشون و اونجا رو اشاغال کردن. اسرائیلیا کیان حالا؟ یهودیا، یه دین توحیدی! 

اینکه چطور شد اینا اومدن اونجا و کیا باعثش شدن، در قالب داستان گفته شده.

چیزی که خیلی بد تو ذوقم خورد یه رفرنسی (پاورقی) بود که میگفت قضیه هولوکاست و اتاق های گاز و.. مظلوم نمایی یهودی هاست :| به قول بنده خدایی اگر غیر این نوشته میشد حق چاپ نمیگرفت خب :)

بگذریم. اصل داستان و اینکه چطور شد پای یهود به این سرزمین ادیان باز شد، خوب بود و جای تامل.

نثرش روان و خوش خوان بود.

نویسنده هم اقای جلال توکلیِ.

 

 

 

ویروس عزیز

حالا که نشانه های سرفه و خفگی ظاهر شده به نبودن فکر میکنم. من هیچگاه نتوانستم با مرگ آنطور که شایسته است کنار بیایم و تنها آن عزیز را پذیرفتم. مثل تمام سیرهای طبیعی که در دنییا بارها و یارها بدون آنکه شگفت زده مان کند، اتفاق می افتد. 

تنها چیزی که مرا آزرد تمام رفتارهای ناخوشایندی بود که به روح من وارد شد، نشست، درس شد و روحم تغییر کرد. فکر میکنم هیچگاه آنها را نخواهم بخشید. فکر میکنم اگر رفتار من باعث تغییر روحی شده، قابل بخشش نخواهد بود.

در این مدت به تمام مفاهیم فکر کردم. به تمام آنچه در 20 سال زندگی در این دنیای مادی آنهارا فهمیدم، لمس کردم، حس کردم.

و تنها واقعیت غیرقابل درک برایم مرگ بود. مرگ پلی از ماده به ناماده. من میترسم از آنکه ماده ای درکار نباشد. من 20 سال با هرچه روبرو شدم ماده بود و بس. 

من از فراموشی میترسم. تنها آرزوی خواستنی ام با اطمینان، غیرعادی بودن و چیزی فراتر از انسان های معمولی بودن، بود. هرگز آماده نیستم برای ناماده. من مثل خیلی های دیگر خواهم رفت و از ذهن ها پاک خواهم شد. 

این ویروس منحوس عزیز مرا به طور جدی متوجه زندگی ام کرد، کاری که روزها و سالهای پیش باید انجام میشد. 

هرآنچه از خدا میرسد نَِعمت است.heart

 

غنیمت

نوشته صادق کرمیار.

اول باید بگم اصلا و ابدا نباید این اثر رو با نامیرا مقایسه کرد. فضاها، قصه ها و شخصیت ها کاملا متفاوته گرچه میشد خیلی بهتر نوشته شه.

داستان طی یک جنگ اتفاق میفته. جنگ آمریکا با عراق به بهونه نجات مردم شریف عراق از دست دیکتاتوری صدام!! 

داستان از سه شخصیت روایت میشه و همین باعث تکرار مکررات دیالوگ ها و صحنه ها برای خواننده میشه و خسته کننده جلوه میکنه. 

درمورد مردیه که طی جنگ ایران و عراق زنش شهید میشه و بچه ی نوزادش رو گم میکنه و 21 سال بعد اتفاقی در تلویزیون بخاطر گزارش جنگی از شهرناصریه عراق دخترش رو همرااه یک نوزاد میبینه. نوزاد درست همون شمایل متبرک حضرت عباس رو به سینه داشت که 21 سال پیش رو سینه دخترش زده بود. از همین نشونه مرد راه میفته به دنیال دخترش، دریا.

وقتی اون رو پیدا میکنه دریا به خاطر عفونت زخکش شهید میشه و مرد تنها با یک نوزاد به تهران، پیش زن و دوبچه اش برمیگرده. اسم دختر رو دریا میذارن. مرد دیگه کابوس 21 ساله اش رو نمیبینه، چون دخترش رو پیدا کرده.

 

اینم بگم که این کتاب رو پارسال از نمایشگاه کتاب گرفتم و بخاطر متن ساده و روانش اصلا دوست نداشتم برم سمتش. کلا یه مرضی دارم که ادبیات رو با سختی و قشنگی کلماتش و تعبیراتش دوست دارم :) 

 

غرور و تعصب

خب.. خیلی وقت بود که چیزی ار کتاب ننوشته بودم. راستش رو بخواید تو این مدت جلد اول کتاب عزیز برباد رفته رو هم خوندم اما ترجیح دادم تا خوندن جلد دوم چیزی ازش تو وبلاگ ننویسم. بعد بربادرفته به سختی از حال و هواش جدا شدم و کتاب غرور و تعصب رو به دست گرفتم. حالا در خدمتتونم با غرور و تعصب از جین آستین... 

اول باید اعتراف کنم که این کتاب رو به پیشنهاد دوستی خواندم و تا قبل از این اندک تمایلی به خواندش نداشتم حتی بعد از آنکه کتاب را باز کردم و 20 صفحه اول را خواندم، با خودم فکر کردم که این کتاب نیازمند حوصله زیاد است و اصلا ازش خوشم نیامد. بعد از چند ماه از بی کتابی سراغش رفتم و شروع کردم به مطالعه.

داستان به کندی پیش میرود و اتفاقات مهم آن به سهولت و در حد یک یا دو پاراگراف اتفاق می افتد. انگار که یک سری از اتفاقات اصلا در نظر نویسنده مهم نمی باشد. اما تنها و تنها سیر تحول دو اخلاق غرور و تعصب است که مورد توجه نویسنده است. به این ترتیب که دوشخص که یکی متکبر و دیگری متعصب است طی اتفاقات این رذیلت های اخلاقی خود را به حد تعادل میرسانند و در نهایت به ازدواج آن دو ختم میشود. برای نویسنده مهم است تا به مخاطب بفهماند چه تصمیماتی، چه افکاری،  واکنش ها و رفتاری سبب این تعادل اخلاقی شده است و به نظر من از این جهت این کتاب شایسته قدردانی است. 

باید بگویم تغییر این اخلاقیات به سوی تعادل، مستلزم داشتن تفکر منطقی و رفتاری خوددار است. اگر کسی بداند متکبر است اما به دلیل نداشتن منطق کافی سعی در بهبود آن نکند، هرگز به تعادل نخواهد رسید.

کتاب خوش خوانی بود و احساسات شخصیت های اصلی داستان را میتوانستم به راحتی درک کنم. شاید این بخاطر روحیه باانصاف خودم است( تعریف از خود نباشد یک وقت!) که رفتار درست را هرچند ضد خودم باشد، انجام میدهم.

در کل، بخوانید، لذت ببرید، و تا هرجا که توانستید از پیام های کتاب برای روزمره هایتان استفاده کنید :)heart

 

پی نوشت: دارم بال بال میزنم تا فیلمش رو هم ببینم اما انقدر کارای دانشگاه روی سرم ریخته که دارم نهاد درونیم رو قانع میکنم که الان وقتش نیست. خدایا خودت اراده ی اقناع نهاد درونم رو بده:) ... راتس تو این شبا منم دعا کنید. منم دعاتون میکنم که میدونم هممون سخت محتاج دعای خیر هم هستیمangel

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan