سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

هی بخواهی و نرسی

اسم این چیست که انسان هی میخواهد و هی نمیرسد؟

تقریبا 4 ماه است در پی جلد دوم کتاب برباد رفته هستم و انتظار باز شدن کتاب خانه و شروع فرایند امانت دادنم. پنج شنبه تماس گرفتم و گفتند امانت میدهیم. من هم خوشحال و مسرور از ته جیغ دانم، جیغ کشیدم و به همه تبریک گفتم. بگذریم که با مواجهه سخت و خشن مادرم مواجه شدم... گفتند از شنبه بیا. امروز همان شنبه است اما من دست خالی برگشتم. خانم بداخلاق و عبوس همیشگی گفت چه کتابی میخواهی بگو خودم می اورم من هم فقط گفتم «بربادرفته». بدون آنکه نگاهی به من اندازد سری تکان داد و گفت برو آنجا بنشین تا برایت بیاورم (شبیه کافه ها!) من هم رفتم. بعد از چند ثانیه برگشتم و گفتم ببخشید دو کتاب دیگر هم هستند.. جنایات و مکافات و بوف کور. این بار لبش هم نجنبید. فکر کردم باید از اسم و فامیلش سر در بیاورم تا به ارتباطات کتابخانه خبر دهم که این خانم برخورد مناسب جو فرهنگی را ندارد. در واقع کاملا بی فرهنگ است! رفت و گفت بوف کور نیست. با خودم گفتم این یکی از نشانه های خداست که لابد نمیخواهد بیش از این از زندگی ناامید شوی :) رفتم لیست کتابهایم را اوردم که شامل دو برگه کاغذ میشد. گفتم هرکدام را دارید بدهید گفت این خوب است. دیگر به مخزن نمیروم. با خود گفتم بخاطر راه نینداختن کار مراجع هم لابد حقوق میگیری؟! 

کلافه گفت اصلا خودت بیا ببین چه میخواهی همان را بردار. لبخند زدم از پیروزی از اول هم گفتم که خودم بیایم نگاه کنم و او با طعنه گفت« اگر میتوانستی خودت کتاب را برداری که بهت نمیگفتم بنشینی آنجا!»اهمیتی ندادم.

چشمم به کیمیاگر افتاد و گفتم همان خوب است.

کد ملی ام را خواست و داشت تاریخ برگشت را وارد میکرد که سیستم ارور داد: کارت غیرفعال است... تمام نقشه هایم بر آب شد! تمام امیدم از بین رفت. این همه اشتیاق و شوق به پلک زدنی بخاری شد رفت هوا!.. گفت نمیشود ببری. حواله ام کرد به دوشنبه تا زنگ بزنم ببینم ثبت نام دارند یا نه. حتی پیشنهاد گرو گذاشتن کارت اعتباری یا ملی هم دادم. قبول نکرد. 

حالا من ماندم و دوباره انتظار روز دوشنبه، با داستانی ناتمام از اسکارلت اوهارا که بعد از دوسال معشوقه اش اشلی از جنگ به خانه برمیگردد تا با زن و فرزند تازه به دنیا آمده اش مابقی زندگی را بگذراند.. خدایا ته این داستان چه میشود؟

هی فکر کردم و به نتیجه رسیدم فعلا با نسخه الکترونیکی دوام بیاورم. با چشمانم باید حرف بزنم تا کمتر غر بزنند درد دارند. 

این چه مصیبتی است؟ بهتر بود یا کتابخوان نمیشدم یا حالا که هستم دو جفت چشم سالم داشتم. 

 

این بار چندم بود که « خواستن، توانستن است» در زندگی من نقض شد. یک وقتایی انسان هی میخواهد و نمیرسد که نمیدانم اسمش چیست.

مواجهه مادرت رو میتونم تصور کنم :))

هیچکس انگار نمی فهمه کتابدار باید با یه کازمند معمولی فرق داشته باشع؟! هم سوادش رو داشته باشه هم فرهنگش رو. من فکر میکنم به شغل کتابداری و اینکه به تک تک آدم ها کتاب ها رو معرفی کنی و مشتاقشون کتی به خوندن ذوق مرگ میشم. ولی حیف که واقعیت اینطوری نیست...

من بودم مینشستم همونجا می خوندم. والا حداقل یکی اشون که میشد

البته سرعتم زیاده وگرنه در حالت عادی احتمالا تموم نشه

اصلا من نمیدونم این چ رفتار و برخوردیه ک این خانومو گذاشتن برا این شغل! ب قول شما باید بقیه رو ترغیب ب خوندن کرد، چند سری بخاطر همین طرز برخورد اصلا سمت کتابخونه نرفتم و این ظلمه بخدا! 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan