سلام. ثبت کنید دومین کتاب در ایام امتحانات
این کتاب نوشته ی نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده و شاعر یونانیه.
داستان درمورد یه کارگر ساده و بیسواده که تا تونسته زندگی کرده و تجربه کرده. پشت کتابش نوشته بود زوربا رو با خیام یکی دونستن از این نظر که در زمان حال زندگی میکرد. (همین برای اشتیاقم به خوندنش بس بود) این کتاب واقعیه. ینی نویسنده واقعا توی سفر کاری با کارگری اشنا میشه به اسم الکسیس زوربا و تصمیم میگیره اونو مباشر خودش کنه. تو همین همکاریا با هم دوست میشن و زوربا یه سری معانی زندگی به نویسنده میگه. بخاطر همین کتابو فلسفی کرده، خیلیم فراز و نشیب نداره البته.
ما خیلیامون زوربای درونی داریم! ینی یه وقتی دوست داریم یه کاری کنیم چند دقیقه بعد کار دیگه و... این چرخه همچنان ادامه دارد. حداقل من که اینطوریم. جوری که وسط امتحانا دلم میخواد کتاب غیردرسی بخونم و همانطور که مستحضر هستید درحال کتاب خواندم یه سره :| من از این نظر به کلی با شخصیت کتاب حال کردم. زوربا یه پینشهادی داد سر این موضوع. میگفت وقتی میخوای از بند یه چیزی و وابستگی به چیزی راحت شی، ازش زیاد استفاده کن یه خاطره ام تعریف کرد اونم اینکه وقتی بچه بوده البالو خیلی دوست داشته اما پول نداشته بخره. یکم پول کش میره از جیب پدرش و یه جعبه پر از البالو میخره و تا ته یه گوشه میخوره، انقدری که گلاب به روتون بالا میاره، برای همینم الان از البالو بدش میاد.
با اینم موافقم من. خودم تجربه داشتم مثلا یه بار یه کتاب 300 وخورده ای صفحه رو دو یا سه روزه بی وقفه خوندم، با اینکه کتاب خیلی قشنگی بود( اسمش ذهن زیبای من بود) اما تا یه هفته تقریبا لای هیچ کتابی رو باز نکردم. ب هرحال..
یه جاهایی زوربا از وطن و ازادی حرف میزد. میگفت تا وقتی ماها درگیر وطن بازی هستیم یه مشت ادم وحشی هستیم که میخوایم از یه تیکه خاک دفاع کنیم. حالا خود زوربا تو چندتا جنگ شرکت داشتا! بخاطر همینم همچین حرفیو میزد. کلا هرحرفی میزد به خاطر تجربه هاش بود.
درمورد خدا و شیطان و عقیده باحالی داشت :) مثلا میگفت اصن خدا و شیطانی وجود نداره که! یا میگفت اره خدا و شیطان هست اما دوتاشون یکیه! همونکاری که شیطان میکنه خدا هم میکنه. یا حتی میگفت هرکی تو خودش شیطان و خدا داره. این نظر اخریو بیشتر قبول دارم. اما اونیکی نظراشم قابل تامل بود.
اما اما درمورد زن... انقدر فکرش جنسی زده بود که حد نداشت :( خودش میگه تو جوانی وقتی دل مادربزرگشو شکوند مادربزرگش نفرینش کرد که الهی نیازمند زنا بمونی :) و این شد که زوربا تا سن 60 سالگی که با نویسنده اشنا شد، انواع و اقسام زن ها رو تجربه کرده بود. البته اینم بگم که دلش نسبت به زنا خیلی به رحم میومد چون معتقد بود زنا ادمای ضعیفی هستن. حتی یه بارم گفت اگر من قانون گذار میشدم هزاران قانون برای مردان وضع میکردم اما برای زنان هیچی و میذاشتم اونا ازاد باشن. چون ضعیفن. میدونی این حرفو بعد چه خاطره ای گفت؟ زوربا قبلش داشت تعریف میکرد که با دختری همراه بود به مدت شش ماه که خیلی دوسش داشت اما اون دختر یه شب رفت و پیداش نشد و بعد فهمید دختره با یه مرد دیگه روهم ریخته، زوربا دلش به شدت میگیره و گریه میکنه اما بعدش مثل قبل میشه و شروع میکنه به اکتشاف زنای جدید.
راستی گریه رو اصلا و ابدا بد نمیدونست اما درحضور خانم ها گریه نمیکرد.
درکل ذهنش نسبت به زنا سطح پایین بود، قبول کنید :) غیر اونجاش که میخواست زنارو آزاد بذاره اما مردا رو به زنجیر قانون بکشه :)
درمورد آزادی گفتم؟ کتاب میگفت که معنی ای نداره خدایی رو برستی و به پاش بیفتی تا به ازادی برسی، چون این خودش یه نوع اسارته. همینطور میگفت ازادی به راحتی به دست نمیاد. مثلا خود همین زوربا، بعد از شرکت تو جنگ ها و سربریدن های زیاد و جمع کردن کلکسیونی از گوش آدم های بلغاری ها و اتش زدن روستا ها و غارت ها و هزارجور جنایت دیگه، تنها به ازادی رسیده بود. مثل گل نیلوفری که از هزار جور لجن سر از اب بیرون میاره :)
خلاصه این شما و این زوربا :) زوربا خیلی تجربی بود. کتاب خوندن دوست نداشت و معتقد بود دوست نویسندش زندگیشو با کتاب خوندن هدر داده و خودشو اسیر قلم کاغذ کرده، اخرشم هیچی از زندگی نفهمیده.
من عاشق حرفای زوربا شدم. اساسا هرکی از تجربه هاش انقدر مطمئن حرف بزنه و به بقیه انتقال بده به این واضحی، من عاشقش میشم.
زوربا ادم لحظه بود. تو لحظه دلت چی میخواد؟ همونو انجام بده. اما قول بده وقتی انجامش دادی، با تموم جونت فقط روی اون کار تمرکز کنی ؛)
راستی، از روی این کتاب یه فیلم سینمایی و یه نمایش موزیکال ساخته شده که خودم هنوز ندیدم. اما از من به شما نصیحت: فیلم هیچوقت جای کتابو نمیگیره.