سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

بلاهتِ پابرجا

درحال خوندن "طاعون" از آلبرکامو هستم؛ تو این روزایی که ماها درگیر کروناییم میتونیم اون زمانی رو که مردم درگیر طاعون بودن رو تا حدی درک کنیم، گرچه طاعون حتما سخت تر، دردناک تر و وحشتناک تر از کروناست! 

گذشته از اینا میخوام این یه تیکه رو باهاتون به اشتراک بذارم:

بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می‌کرد. همشهریان ما نیز در برابر این وضع(شیوع طاعون) مانند همه مردم بودند، به خویشتن فکر می‌کردند یا عبارت دیگر اومانیست بودند و آن را باور نداشتند. بلا، مقیاس انسانی ندارد. از این رو انسان با خود می گوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفته ای است که می‌گذرد، اما نمی گذرد و انسان ها هستند که از خوابِ آشفته ای به خواب آشفته ی دیگر دچار می شوند، و قبل از همه، این خوابهای آشفته گریبان اومانیست ها را می گیرد زیرا آنها پیش‌بینی لازم را نکرده اند. همشهریان ما را نمیشد بیشتر از دیگران متهم ساخت. آنها فقط فراموش می کردند که متواضع باشند و گمان می‌بردند که هنوز همه چیز امکان دارد و در نتیجه این تصور پیش می‌آمد که بلا ناممکن است. به داد و ستدها ادامه می‌دادند، آماده سفر می شدند و عقایدی داشتند. چگونه می‌توانستند به طاعون فکر کنند که آینده را، سفرها را و بحث‌ها و مشاجرات را از میان می برد؟ خود را آزاد می شمردند ولی تا بلا وجود دارد هیچ‌کس آزاد نخواهد بود.

معتصم

مانند آدمی که جنی در بدنش نفوذ کرده و میداند،

چنگ میزند به بدن تا وجود ناخوشایندی را از خود خارج کند، 

تا نفس بکشد،

خوب شود و دیگر بد نخواهد،

ماهم چنگ میزنیم عزیز من، تاریکی را نمیخواهیم. اما طوری مینمایاند گویی جزئی از ما شده، 

طوری چسبیده که هروقت بگوبم «من» انگار گفته ام «منِ نیمه تاریک»! 

عزیز من! ما میخواهیم به تو برسیم، تویی که سراسر نوری... 

راضی نمیشود که نمیشود

اول.
«باید بستری شی؟»
« نه، گفت خونه مراقبت کن»
نفس عمیقی میکشد و زیر لب خدا را شکر میکند. اضطراب چند دقیقه پیش را به یاد می اورد که اشک امانش نمیداد. تمام فکرش شده بود مادری که روی تخت بسنری شده و معلوم نبود بازگشتی در کار باشد یا نه. حالا که قرار بود خانه بماند باید دست به کار میشد، کتری را روی اجاق گذاشت و شروع به پختن نهار روز شنبه کرد. بوی پیاز اذیت میکرد، هر از گاهی به روشویی پناه میبرد تا چشمان و صورت خیس اشکش را بشوید. 
« محمد! درو باز کن» 
خاله زینب یک وعده ی غذایی درست کرده و فرستاده، کاش زودتر میفرستاد تا رنج اشپزی را نمیکشید. کاسه ای از آب قلم برای مادر میکشد و تکه ای نان میگذارد. مادر بعد از خوردن به خواب میرود. نهار را برای تک تک اعضای خانواده میکشد، به سرعت سالادی درست میکند و مینشیند تا خستگی اش را در کند. 


دوم.
پوست دستانش بلند شده و مشغول کندن انهاست. بعد از یک روز شستن و سابیدن این وضعیت قابل پیش بینی بود. دست خود را بود میکند و مخلوطی از بوی ادویه جات و مواد شویندگی به ببینی اش حجوم می اورد. چندشش میشود. از کی تا حالا با این بو خو گرفته بود؟ یادش نمی امد. شربت لیمو و عسلی درست میکند و مقداری میوه جلوی مادر میگذارد. 
« نمیخوای رو میزا رو دستمال بکشی؟ خاک همه جارو گرفته.»
اسپری سرکه و آب را برمیدارد، هم لکه گیری میکند و هم ضدعفونی. دستمال را میشوید و آویزان میکند. صدای مادر بلند میشود که با دوستش حرف میزند. میشنود که مادر اعتراض میکند، از نابلدی او، از خانه داری ناپخته اش.
« گفت به دخترات کار یاد ندادی. تقصیر خودته. حالا هیچ کدومشون نیستن که به دادت برسن.»


سوم.
لباس هارا تا میکند و به غذا سری میزند. دردکمر او را به مکث کوتاهی وامیدارد. محمد از خوشمزگی شام دیشب تعریف میکند و میگوید باز هم از آنها درست کند. لیوان را از آب هویج پر میکند و با چند گیلاس و شلیل جلوی مادر میگذارد. «چیز دیگه ای نمیخوای؟» 
« نه مادرجان.»
زیر غذا را کم میکند و برای نهار فردای بابا مقداری کنار میگذارد. اتاق ها را تمیز میکند و به گل ها آب میدهد. 


چهارم.
«از هشت صبح بیدارم، ضعف کردم. پاشو صبونه بیار واسم.»
به سختی از تخت بلند میشود و خود را به اشپزخانه میرساند. عسل و چای پونه اماده میکند. 
روی مبل مینشیند. زبری کف پایش آزار میدهد. اهمیتی نمیدهد. به مادر نگاه میکند که از صبح به اشپزخانه و اتاق ها سر زده و حالا دارد یکی یکی تمام ایرادات را گوشزد میکند و در اخر، میگوید که هیچ کاری بلد نیست. همان بهتر سرش توی کتاب و گوشی باشد.
حرفی نمیزند. به چهار روز گذشته و وعده های غذایی قضا نشده فکر میکند، به ظرف های شسته شده، لباس های تا شده. کجا کار ایراد دارد؟ 
به یاد روزی میفتد که با زحمت از درسی که دوست نداشته نمره ی 75/19 گرفته بود و به لحن بچگانه میگفت« مامان نگاه کن! از همه بهتر شد نمرم. اونم ریاضی!» مادر هم نیم نگاهی انداخته بود و بی تفاوت گفته بود «بیست که نشدی.»
تا روزها گریه کرده بود. اما حالا روی مبل هیچ چیز نگفت و فکر کرد. 


پنجم.
به زور هم که شده خود را از تخت جدا میکند و میرود تا صبحانه ای بخورد. لقمه ی دوم را در دهان نذاشته صدای مادر را میشنود که سرش غر میزند. شکایت میکند از اینکه چرا سریع به صبحانه خوردن افتاده، بدخلقی میکند و دیگر نمیخورد. ناهار را هم درست نمیکند. به خودش نگاه میکند که دستانش بی جان شده و روحش افسرده. دل و دماغ کاری برایش نمانده، مادر راضی نمیشود که نمیشود.

 

ریدینیگ راش

این روزایی که قرنطینه تمدید شده، دانشگاه و دردسراشم تموم شده، در به در دنبال سرگرمیم. 

با یه چالش برخوردم به اسم ریدینگ راش، یه دو تا دختر کتابخون خارجی راه انداختنش، هرسال اجرا میشه امسالم همینطور. قراره از 30 تیر تا 7 مرداد ادامه داشته این چالش که 7 تا چالش کوچواو هم با خودش داره. 

مثلا ائلین چالش انتخاب کتابیه که رنگ جلدش همرنگ سنگ ماه تولدت باشه، 

چالش دوم انتخاب کتابیه که با «the» شروع شده باشه عنوانش و الی اخر... 

خب خیلی با این چالش فکر نمیکنم بتونم کنار بیام، اصولا از هرچی که منو مجبور به کاری کنه دوری میکنم. فکر میکردم چون در مورد کتابه باید جذاب باشه اما هرچی به 30تیر نزدیک میشم ازش بیشتر بدم میاد :| 

 

یه جای دیگه به یه چالش برخوردم: ده روز با انیمه. فکر کن 10 روز 10 تا انیمه ببینی! تا اینجاش که محشر بنظر میرسه :)

 

چالش داشتین خریدارم... -_-

چشم تشنه

از پنجره بیرون را نگاه میکنی و درختان را مانند نوزادی تازه متولد شده با چشمانت می بلعی.

انگار نه انگار که توو همان دختر روستایی 10 سال پیش هستی. همان که با بچه های روستا مسابقه ی توت خوری آن هم در تاج درخت ها میگذاشت و همیشه هم پیروزمندانه از درخت پایین می امد.

شهری شده ای دختر! از همان ده سال پیش چشمت را دوختی به برج و بارو های شهر و چنان بی اعتنا از کنار سبزه ها میگذشتی که انگار زمین تا به حال همچین چیزی از خود تراوش نکرده!

خیلی وقت است چشمت عادت کرده به دیدن سیمان و اجر و سنگ. خیلی هنر کنی چشمت به گل هایی که به زور از لابه لای سنگ ها خود را به زندگی رسانده اند, میخورد.

حالا بعد از بیست سال زندگی در پایتخت, انگار که دود شهر اطراف قلبت را فشرده است, تشنه ی دیدن سبزه ای, درختی, گلی هستی.

چشمی که با ساختمان و خودرو خو گرفته بود, حالا مثل طفلی بی قرار به دنبال سبزی برگ است تا شهوت خود را ارضا کند. شهوت سرسبزی ...!

فیلم بربادرفته

بربادرفته یه فیلمم داره. اما الان که رفتم دان کنم دلم نیمد ببینمش. میدونید، خوبی کتاب همینه که تو تصوراتت بمونه. تا حالا به همچین حسی برنخورده بودم. من بجای خوندن کتابِ «کتاب دزد» فیلمشو دیدم. و سر کتاب زوربای یونانی هم فیلم و هم کتابو دیدم. اما الان اصلا دوست ندارم برم سراغ فیلم برباد رفته. اسکارت و رت باید همونطور تو ذهن من بمونن و جذابیت داشته باشن. اگر کارکترا و قیافه ها وطرز حرکت بازیگرا با اونیکه تو تصورمه نخونه چی؟ کلی اعصابم خورد میشه و میگم چه فیلم چرتیه! 

البته بگم که دیگه هیچ کدوم از بازیگرای فیلم بربادفته بجز ملانی زنده نیستن. انقدر که فیلمش قدیمیه.

تعصب خاصی رو کتاب پیدا کردم که نمیخوام با فلیم خرابش کنم.. شما تا حالا از این حسا داستن ؟ -_-

بربادرفته

سلام بر شما. اقا امتحاناتمون تموم شد و منم بکوب نشستم بربادرفته رو خوندم. ناگفته نماند که جلد اول این کتابو اردیبهشت ماه خوندم و بعد که خواستم جلد دوم رو از کتابخونه بگیرم، اعتبار کارتم تموم شده بود، براتون گفته بودم، همون روزی که بهم گفتن تمدید کارت داریم، افتادیم رو ترک موتور پدرجان و رفتیم سمت کتابخونه و اولین کتابی که گرفتم جلد دوم بربادرفته بود :)

بذارید اول براتون بگم که چیشد رفتم سراغ این کتاب: من یه عادتی دارم سرکلاسای مختلف که استاد هرچی کتاب معرفی میکنه یادداشت میکنم و میرم سراغشون، اگر خوشم بیاد میخونم. بربادرفته ام یکیش بود. وقتی این کتابو گرفتم باید اعتراف کنم که حدود 10 صفحه اولو خوندم و اونموقع گفتم : اه چقدر جزئیات داره! چه موضوع تکراری ای! و بستمش. تا چند ماه بعد که از بی کتابی و قرنطینه زور کردم خودمو که بخونم. چشمتون روز بد نبینه! اقا هی میخوندم هی میخوندم اصلا اشتیاقم برا خوندنش تمومی نداشت! حالا که دوجلش رو مطالعه کردم پیش خودم گفتم برم جزوه کلاس جامعه شناسی رو باز کنم ببینم تو چه بحثی بودیم که استاد این کتابو معرفی کردن؟؟

مارکس یه حرفی داره: میگه همه ی مشکلات و پدیده ها و اتفاقات جامعه برمیگرده به لایه های اقتصادی و همیشه سرمایه دارا ادمای پیروز هستن چون اونا تصمیم میگرن جامعه چه دانشی رو یادبگیره، چه فرهنگی رو رواج بده و چه تفکراتی داشته باشه.. خلاصه پول همه چیو میخره (خیلی بحثاش مفصله ها من لقمه طوری گفتم)

اما بوردیو برعکس مارکس میگه نه! همه چی برمیگرده به فرهنگ، حتی اقتصاد و اینکه سرمایه داری به چه نحوی تو جامعه باشه به فرهنگ ادما برمیگرده، اینکه یه جامعه به چه دانشی بیشتر از همه اهمیت بده بازم به فرهنگ برمیگرده و الی اخر. اما بوردیو بعدش یه حرفی میزنه: منش آدم ها عوض نمیشه. و آدم ها همواره در طول عمرشون یه منش رو دنبال میکنند، شما فکر کن یه فقیری تا اخرین لقمه ی غذاشو میخوره تا نکنه گشنه بمونه، این فقیر حتی اگر متمول شد و پولی بدست اورد هم باز موقع غذا خوردن یا همه شو میخوره یا بقیشه برمیداره میبره و ذخیره میکنه تا وقتی گشنش شد بخوره.. این فقیر منشش همونه، حتی وقتی ثروتمند شد هم همون موند(البته این مثاله، تو مثال هم دعوا نمیکنن، شما اصل مطلبو بگیرین) همینجا بود که استاد رمان بربادرفته رو پیشنهاد دادن که بخونین تا حرف بوردیو رو شیرفهم شین :)

یه چیزی بگم این وسطا؟ خود نظرم اینکه اگر پشت کتابی که دارین میخونین یه تاریخچه، یه دلیلی چیزی باشه اون کتاب بیشتر بهتون میچسبه یا حداقل اون کتاب رو فراموش نمکنید. 

رمان بربادرفته دقیقا همین بود. کل دوجلد از نوجوانی تا 28 سالگی یه دختر امریکای جنوبی رو داشت تعریف میکرد که بخش عمده جوونیش رو تو سالهای جنگ امریکای جنوبی و شمالی سر الغای بردگی، گذرونده بود. این دختر و همه ی اطرافیانش منش یکسانی داشتن، چه اون زمان که ادمای ثروتمندی بودن و همه چیز داشتن، چه زمانیکه سایه جنگ افتاد رو زندگیاشون و عزیزانشون و پول هاشونو از دست دادن، و دوباره چه زمانی که سرپا وایسادن و دوباره متمول شدن... از همون اول این دختر یعنی اسکارلت اوهارا یه دختر نترس و وحشی و لجبازو محکمی بود. همیشه تو اتفاقای بد وقتی  تحمل بار سنگین اون اتفاق رو نداشت میگفت «به این موضوع بعدا فکر میکنم، فردا بهش فکر میکنم یا فردا یه روز دیگه ست».. البته این حرف خیلی جاها باعث شد درمورد مشکلش درست فکر نکنه و ضربه بخوره. رمان تو دسته بندی عاشقانه کلاسیکه.

فک کنم از موضوع رمان تقریبا فهمیده باشین.

نویسنده رمان مارگاریت میچله. که 10 سال داشت این دوجلد رو مینوشت اما بازهم دلش نمیومد منتشر کنه چون فکر میکرد به اندازه کافی خوب نیست و باید ویرایش بشه برای همین 10 سال لفتش داد تا اینکه دوستش باخبر شد مارگاریت یه رمان خفن داره اما منتشر نمیکنه! میره به انتشاراتیا میگه و همه دست به دست هم مارگاریت رو به زور راضی میکنن که دیگه بسه! بده بیرون اون کتاب شاهکارتو! و اینگونه میشه که بربادرفته عزیز متولد میشه :) . البته خیلی حیف شد که مارگاریت بعدش طی یه تصادف جوون مرگ میشه و مارو تو کف همین یه دونه اثرش میذاره :(

متن رمان ساده س. اصن مارگاریت سلوک نوشتنش میخواست همین طور باشه، میخواست ساده بنویسه. موفق هم شد. من که کلمه های قلمبه سلمبه یا عبارات سخت تو رمانش ندیدم. خوبی رمانش اینکه همه چیز با جزئیات نوشته شده، جوری که کل دوجلد مثل سریال از جلو شماتون رد میشه. البته خیلیا حوصله ی جزئیاتم ندارن. 

به شخصه باید بگم از این رمان خیلی چیزا یادگرفتم و بعد از تموم شدن مطالعه ی روزانم دونه دونه حرفا و شخصیتا و اتفاقات و واکنش هارو تحلیل میکردم و گاهی قضاوت میکردم. همین کار باعث شد بفهمم مارگاریت خیلی حرفا رو زیر پوستی به مخاطبش میگه. بعد این نمیدونم کدوم کتاب منو میتونه در حد بربادرفته راضی کنه. 

زوربای یونانی

سلام. ثبت کنید دومین کتاب در ایام امتحاناتlaugh

این کتاب نوشته ی نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده و شاعر یونانیه.

داستان درمورد یه کارگر ساده و بیسواده که تا تونسته زندگی کرده و تجربه کرده. پشت کتابش نوشته بود زوربا رو با خیام یکی دونستن از این نظر که در زمان حال زندگی میکرد. (همین برای اشتیاقم به خوندنش بس بود) این کتاب واقعیه. ینی نویسنده واقعا توی سفر کاری با کارگری اشنا میشه به اسم الکسیس زوربا و تصمیم میگیره اونو مباشر خودش کنه. تو همین همکاریا با هم دوست میشن و زوربا یه سری معانی زندگی به نویسنده میگه. بخاطر همین کتابو فلسفی کرده، خیلیم فراز و نشیب نداره البته.

ما خیلیامون زوربای درونی داریم! ینی یه وقتی دوست داریم یه کاری کنیم چند دقیقه بعد کار دیگه و... این چرخه همچنان ادامه دارد. حداقل من که اینطوریم. جوری که وسط امتحانا دلم میخواد کتاب غیردرسی بخونم و همانطور که مستحضر هستید درحال کتاب خواندم یه سره :| من از این نظر به کلی با شخصیت کتاب حال کردم. زوربا یه پینشهادی داد سر این موضوع. میگفت وقتی میخوای از بند یه چیزی و وابستگی به چیزی راحت شی، ازش زیاد استفاده کن یه خاطره ام تعریف کرد اونم اینکه وقتی بچه بوده البالو خیلی دوست داشته اما پول نداشته بخره. یکم پول کش میره از جیب پدرش و یه جعبه پر از البالو میخره و تا ته یه گوشه میخوره، انقدری که گلاب به روتون بالا میاره، برای همینم الان از البالو بدش میاد.

با اینم موافقم من. خودم تجربه داشتم مثلا یه بار یه کتاب 300 وخورده ای صفحه رو دو یا سه روزه بی وقفه خوندم، با اینکه کتاب خیلی قشنگی بود( اسمش ذهن زیبای من بود) اما تا یه هفته تقریبا لای هیچ کتابی رو باز نکردم. ب هرحال..

یه جاهایی زوربا از وطن و ازادی حرف میزد. میگفت تا وقتی ماها درگیر وطن بازی هستیم یه مشت ادم وحشی هستیم که میخوایم از یه تیکه خاک دفاع کنیم. حالا خود زوربا تو چندتا جنگ شرکت داشتا! بخاطر همینم همچین حرفیو میزد. کلا هرحرفی میزد به خاطر تجربه هاش بود.

درمورد خدا و شیطان و عقیده باحالی داشت :) مثلا میگفت اصن خدا و شیطانی وجود نداره که! یا میگفت اره خدا و شیطان هست اما دوتاشون یکیه! همونکاری که شیطان میکنه خدا هم میکنه. یا حتی میگفت هرکی تو خودش شیطان و خدا داره. این نظر اخریو بیشتر قبول دارم. اما اونیکی نظراشم قابل تامل بود.

اما اما درمورد زن... انقدر فکرش جنسی زده بود که حد نداشت :( خودش میگه تو جوانی وقتی دل مادربزرگشو شکوند مادربزرگش نفرینش کرد که الهی نیازمند زنا بمونی :) و این شد که زوربا تا سن 60 سالگی که با نویسنده اشنا شد، انواع و اقسام زن ها رو تجربه کرده بود. البته اینم بگم که دلش نسبت به زنا خیلی به رحم میومد چون معتقد بود زنا ادمای ضعیفی هستن. حتی یه بارم گفت اگر من قانون گذار میشدم هزاران قانون برای مردان وضع میکردم اما برای زنان هیچی و میذاشتم اونا ازاد باشن. چون ضعیفن. میدونی این حرفو بعد چه خاطره ای گفت؟ زوربا قبلش داشت تعریف میکرد که با دختری همراه بود به مدت شش ماه که خیلی دوسش داشت اما اون دختر یه شب رفت و پیداش نشد و بعد فهمید دختره با یه مرد دیگه روهم ریخته، زوربا دلش به شدت میگیره و گریه میکنه اما بعدش مثل قبل میشه و شروع میکنه به اکتشاف زنای جدید. 

راستی گریه رو اصلا و ابدا بد نمیدونست اما درحضور خانم ها گریه نمیکرد.

درکل ذهنش نسبت به زنا سطح پایین بود، قبول کنید :) غیر اونجاش که میخواست زنارو آزاد بذاره اما مردا رو به زنجیر قانون بکشه :)

درمورد آزادی گفتم؟ کتاب میگفت که معنی ای نداره خدایی رو برستی و به پاش بیفتی تا به ازادی برسی، چون این خودش یه نوع اسارته. همینطور میگفت ازادی به راحتی به دست نمیاد. مثلا خود همین زوربا، بعد از شرکت تو جنگ ها و سربریدن های زیاد و جمع کردن کلکسیونی از گوش آدم های بلغاری ها و اتش زدن روستا ها و غارت ها و هزارجور جنایت دیگه، تنها به ازادی رسیده بود. مثل گل نیلوفری که از هزار جور لجن سر از اب بیرون میاره :)

 

خلاصه این شما و این زوربا :) زوربا خیلی تجربی بود. کتاب خوندن دوست نداشت و معتقد بود دوست نویسندش زندگیشو با کتاب خوندن هدر داده و خودشو اسیر قلم کاغذ کرده، اخرشم هیچی از زندگی نفهمیده. 

من عاشق حرفای زوربا شدم. اساسا هرکی از تجربه هاش انقدر مطمئن حرف بزنه و به بقیه انتقال بده به این واضحی، من عاشقش میشم. 

زوربا ادم لحظه بود. تو لحظه دلت چی میخواد؟ همونو انجام بده. اما قول بده وقتی انجامش دادی، با تموم جونت فقط روی اون کار تمرکز کنی ؛)

 

راستی، از روی این کتاب یه فیلم سینمایی و یه نمایش موزیکال ساخته شده که خودم هنوز ندیدم. اما از من به شما نصیحت: فیلم هیچوقت جای کتابو نمیگیره.

ناطوردشت

خب به روم نیارین که اخه وسط امتحانا چه وقت کتابخوندنه؟ چون امتحانای این ترممون به طور معجزه آسایی فرجه داره. دانشگاه ما معمولا اعتقاد به هیچ فرجه ای نداره. 

 

حالا در مورد این کتاب...

اول بگم که این کتاب شاهکار سلینجره. درموردش هم خیلی بحث شده من خودم خیلی مطلب ازش تو وبلاگا خوندم.

داستان درمورد یه پسر بچه 17 ساله ست. که از ادم بزرگا متنفره و خودش هی مقاومت میکنه تا مثل اونا نشه اما خب طبیعت دنیا تغییره و هم اینکه دیگه از نظر جنسی و بعضا اخلاقی معصومیت دوران بچگی رو نداره. برای همین تصمیم میگیره بچه هارو نجات بده. از زندگی ادم بزرگا از اینکه نکنه وقتی بزرگ شدن مثل مردم امروزه بشن: بدجنس، حقه باز و حیله گر.

بچه ها تنها کسایی بودن که این پسر بهشون اعتماد داشت و مابقی ادم های روزی زمین رو به باد توهین میبست.

نویسنده خیلی خوب دوره ی نوجوونی رو که دوره ی تضادهاست به تصویر کشونده مثلا میخواد بره موزه، تا دم در میره اما نظرش عوض میشه و برمیگرده! خیلی از حرفاش و فکراش و کاراش همینطور بود.

خوبیه کتاب این بود که صریح بود. راحت توهین میکرد، فحش میداد ، از رابطه جنسی میگفت و... و اینکه انتشارات علمی فرهنگی امانت دار خوبی بود. قلمشم روان بود و راحت جلو میرفت.

کتابیه که فراز و فرود زیادی نداره. همش هم یه پسرنوجوان نشسته براتون از ادما میگه و غر میزنه و فحش میده :) البته بعضی قسمتاشم از خواهر و برادر کوچیکش و خوشیاش میگه. لذا اگه حوصله غر زدنا و درددل یه ادم دیگه رو ندارید فکر کنم نخونید بهتره. اما اگه میخوان کتابخون قهاری بشین بخونین که این کتاب یکی از آثار بزرگه.

من این کتابو که میخوندم برای دو سه روز شده بودم نوجوان. واقعا حس سالهای پیش خودم برگشته بود. مخصوصا اونجاهایی که یه ماه میخواستم برم رشته خبرنگاری، ماه بعد تصمیم میگرفتم برم ادبیات، ماه بعد حقوق، ماه بعد روانشناسی، ماه بعد هتلداری و ... باور کنین همه ی اینا یه روز آرزوم بودن :) 

روز دختر

من تا همین سال پیش روز دختر رو به همه تبریک میگفتم الا دختران متاهل. میگفتم شما دیگه دختر نیستی، زنی!

اما قبول کنید ثانیه ی قبل آدم ها با ثانیه ی بعد متفاوته. چه برسه سال دیگه! اساسا دنیا، دنیای تغییر و تحوله. مخصوصا اینکه ادم در معرض تزاحمات و تعارضات مختلفی قرار بگیره. من عاشق این تزاحماتم، وقتی دونفر عاقلانه و بالغانه درمورد موضوعی بحث میکنند و اظهار عقیده میکنند من فقط عشق میکنم از دیدنشون، شاید باورتون نشه :) 

داشتم میگفتم... امسال خیلی بیشتر از قبل برای  خودم تزاحم درست کردم، نه اینکه قرار گرفته باشم.

داشتم حرفای ادمایی که از روز دختر بدشون میومد رو میخوندم. میگفتن چرا دختر و زن دو چیز جدان؟! چون پرده بکارت ندارن؟ ینی دختر بودن به همین تن و بدنشون خلاصه میشه؟

یه عده ام خوشحال بودن از روز دختر و مثل پارسال من، به هم تبریک میگفتن.

تا اینکه یه نظری رو خوندم. ادمی بود که اکثر نظراتش رو خونده بودم و انصافا بدون غرض ورزی حرف میزد. واقعیت اینکه دختر اگر به خانوم مجرد خلاصه بشه بده. ینی اگر کسی مثل پارسالم فقط به مجردا این روزو تبریک بگه کار بدی کرده. راستم میگه. چون دقیقا ماها دختر رو کسی میدونیم که ازدواج نکرده و به قول خودمون دست نخورده ست. و الا خانومای متاهلم دختر باباشونن :)

از طرف دیگه یه مسئله ی دیگه برام به وجود اومد. اکثرا تفاوت پسر و مرد رو کسی میدونن که خانواده تشکیل داده یا نداده، یا اینکه پسر رو بچه سال تر از مرد میدونستن. میبینید؟ کمتر کسی بود که مردو کسی بدونه که رابطه جنسی داشته باشه. 

تفکر پارسال من تفکر خیلی از ادما بود و هست، حقیقتا این جور تفکرات در ما نهادینه شده بدون اینکه بفهمیم یا خواسته باشیم. فقط یه خورده فکر کردن لازم داره. 

 حالا روز دختر رو به همه مجردا و متاهلا تبریک میگم در همه سنین :) حتی به اقایون! خودشون میدونن دختر چه نعمتیه ؛)

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan