اول.
«باید بستری شی؟»
« نه، گفت خونه مراقبت کن»
نفس عمیقی میکشد و زیر لب خدا را شکر میکند. اضطراب چند دقیقه پیش را به یاد می اورد که اشک امانش نمیداد. تمام فکرش شده بود مادری که روی تخت بسنری شده و معلوم نبود بازگشتی در کار باشد یا نه. حالا که قرار بود خانه بماند باید دست به کار میشد، کتری را روی اجاق گذاشت و شروع به پختن نهار روز شنبه کرد. بوی پیاز اذیت میکرد، هر از گاهی به روشویی پناه میبرد تا چشمان و صورت خیس اشکش را بشوید.
« محمد! درو باز کن»
خاله زینب یک وعده ی غذایی درست کرده و فرستاده، کاش زودتر میفرستاد تا رنج اشپزی را نمیکشید. کاسه ای از آب قلم برای مادر میکشد و تکه ای نان میگذارد. مادر بعد از خوردن به خواب میرود. نهار را برای تک تک اعضای خانواده میکشد، به سرعت سالادی درست میکند و مینشیند تا خستگی اش را در کند.
دوم.
پوست دستانش بلند شده و مشغول کندن انهاست. بعد از یک روز شستن و سابیدن این وضعیت قابل پیش بینی بود. دست خود را بود میکند و مخلوطی از بوی ادویه جات و مواد شویندگی به ببینی اش حجوم می اورد. چندشش میشود. از کی تا حالا با این بو خو گرفته بود؟ یادش نمی امد. شربت لیمو و عسلی درست میکند و مقداری میوه جلوی مادر میگذارد.
« نمیخوای رو میزا رو دستمال بکشی؟ خاک همه جارو گرفته.»
اسپری سرکه و آب را برمیدارد، هم لکه گیری میکند و هم ضدعفونی. دستمال را میشوید و آویزان میکند. صدای مادر بلند میشود که با دوستش حرف میزند. میشنود که مادر اعتراض میکند، از نابلدی او، از خانه داری ناپخته اش.
« گفت به دخترات کار یاد ندادی. تقصیر خودته. حالا هیچ کدومشون نیستن که به دادت برسن.»
سوم.
لباس هارا تا میکند و به غذا سری میزند. دردکمر او را به مکث کوتاهی وامیدارد. محمد از خوشمزگی شام دیشب تعریف میکند و میگوید باز هم از آنها درست کند. لیوان را از آب هویج پر میکند و با چند گیلاس و شلیل جلوی مادر میگذارد. «چیز دیگه ای نمیخوای؟»
« نه مادرجان.»
زیر غذا را کم میکند و برای نهار فردای بابا مقداری کنار میگذارد. اتاق ها را تمیز میکند و به گل ها آب میدهد.
چهارم.
«از هشت صبح بیدارم، ضعف کردم. پاشو صبونه بیار واسم.»
به سختی از تخت بلند میشود و خود را به اشپزخانه میرساند. عسل و چای پونه اماده میکند.
روی مبل مینشیند. زبری کف پایش آزار میدهد. اهمیتی نمیدهد. به مادر نگاه میکند که از صبح به اشپزخانه و اتاق ها سر زده و حالا دارد یکی یکی تمام ایرادات را گوشزد میکند و در اخر، میگوید که هیچ کاری بلد نیست. همان بهتر سرش توی کتاب و گوشی باشد.
حرفی نمیزند. به چهار روز گذشته و وعده های غذایی قضا نشده فکر میکند، به ظرف های شسته شده، لباس های تا شده. کجا کار ایراد دارد؟
به یاد روزی میفتد که با زحمت از درسی که دوست نداشته نمره ی 75/19 گرفته بود و به لحن بچگانه میگفت« مامان نگاه کن! از همه بهتر شد نمرم. اونم ریاضی!» مادر هم نیم نگاهی انداخته بود و بی تفاوت گفته بود «بیست که نشدی.»
تا روزها گریه کرده بود. اما حالا روی مبل هیچ چیز نگفت و فکر کرد.
پنجم.
به زور هم که شده خود را از تخت جدا میکند و میرود تا صبحانه ای بخورد. لقمه ی دوم را در دهان نذاشته صدای مادر را میشنود که سرش غر میزند. شکایت میکند از اینکه چرا سریع به صبحانه خوردن افتاده، بدخلقی میکند و دیگر نمیخورد. ناهار را هم درست نمیکند. به خودش نگاه میکند که دستانش بی جان شده و روحش افسرده. دل و دماغ کاری برایش نمانده، مادر راضی نمیشود که نمیشود.
- جمعه ۲۷ تیر ۹۹