از پنجره بیرون را نگاه میکنی و درختان را مانند نوزادی تازه متولد شده با چشمانت می بلعی.
انگار نه انگار که توو همان دختر روستایی 10 سال پیش هستی. همان که با بچه های روستا مسابقه ی توت خوری آن هم در تاج درخت ها میگذاشت و همیشه هم پیروزمندانه از درخت پایین می امد.
شهری شده ای دختر! از همان ده سال پیش چشمت را دوختی به برج و بارو های شهر و چنان بی اعتنا از کنار سبزه ها میگذشتی که انگار زمین تا به حال همچین چیزی از خود تراوش نکرده!
خیلی وقت است چشمت عادت کرده به دیدن سیمان و اجر و سنگ. خیلی هنر کنی چشمت به گل هایی که به زور از لابه لای سنگ ها خود را به زندگی رسانده اند, میخورد.
حالا بعد از بیست سال زندگی در پایتخت, انگار که دود شهر اطراف قلبت را فشرده است, تشنه ی دیدن سبزه ای, درختی, گلی هستی.
چشمی که با ساختمان و خودرو خو گرفته بود, حالا مثل طفلی بی قرار به دنبال سبزی برگ است تا شهوت خود را ارضا کند. شهوت سرسبزی ...!
- سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹