سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

ولی دیوانه وار

این کتاب رو ریحانه روز تولدم تو باغ کتاب برام گرفت، روزیکه با یه کیک دستش اومدسوپرایزم کنه به بهونه انجام کارای پایان نامه :) نویسندش: شیوا ارسطویی.

اینطوری نیست که کتاب واضح و روشنی باشه برام چون دیالوگای شیوا با مهاجر که اخرسرم نفهمیدم کی بود اون وسط، یکم برام گنگ بود. اما حین این دیالوگه که شما میفهمی شیوا کیه و چیکاره است. یه دختر که زندگی زناشویی پایداری نداره، از قضا کلی خاطرخواه داره و خودشم کلی معشوقه! یکی از معشوقه هاش استاد دانشگاش به اسم یحیا بود، یه مرد مسن که جای پدر شیوا رو میگرفت، حین رابطه اشون شیوا بهش میگفت: بابامی... بابامی... اونم میگفت: اره بابا صدام کن ... :| یه چیزایی مثل شوگرددی با این تفاوت که هزینه ی زیادی تقبل نمیکرد چون شیوا خودش درآمد داشت و رسما از درآمد و پول یه کس دیگه بی نیاز بود. یا یکی دیگه پژمان بود که این پسره ده سال ازش کوچک تر بود، این سری شیوا شده بود شوگرمامی :| اما هیچوقت شیوا این رابطه رو جدی نگرفت خداروشکر و به چشم بچه ای که ببیشتر از سنش میفهمه به پژمان نگاه میکرد (بازم خداروشکر!)

این کتاب کم حجم بود واز طرز روایت کردنش، نوع زندگی شون و محیطی که شیوا درش بزرگ شده خیلی خوشم اومد، کلا یه چیز دیگه بود، میدونین... اخه مثلا من دنیای رمانهای کلاسیک رو میتونم تصور کنم و از روی فیلمایی که ساخته شده تصویر ذهنی ای ازش دارم باز، اماچون هم فیلم ایرانی کم میبینم و هم دایره ارتباطیم با ادم های متفاوت از خودم خیلی محدوده، تجربه ی دنیای اونا از طریق رمانای ایرانی برام خیلی جذابه! من از شیوا خوشم اومد، کلا دنیا به هیچ جاش نبود، الکی میگفت عاشقه، تب و تاب بقیه عشاق رو در حد یه درصد میکشه وخودشو زیاد خسته نمیکنه، اخرشم ازدواج نکرد، اگر جای شیوا بودم منم اینکارو میکردم. 

شیوا وقتی بچه تر بود، توسط داییش که سر بچه های گرسنه به دولت اعتراض میکرد و پی اش زندانی شد، خیلی اذیت میشد، داییش بهش غذای خوبی نمیداد، فکر کن سوپ سرمرغ و خروس، تاج خروس له شده تو اب داغ و لزج شده... اه چیه این! دایی اش هم انداختش تو اب انبار، گفت هروقت دختر خوبی شدی میارمت بیرون، دختر خوب اونی بود که دم نمیزد همون غذاهای زهرماری رو میخورد. شیوا اینو نمیخواست برای همین رفت توی اون تاریکی وحشتناک، فقط سه یا چهارسالش بود. دایی کلید اب انبار رو گم میکنه و شیوا سه روز گرسنه و تشنه اونجا میمونه.

تو اب انبار با یه مارمولک دوست میشه، وقتی گشنش میشه میخوابه تو خواب یه عالمه غذاهای خوشمزه میخوره و وقتی بیدار میشه توهم سیری داره، تو اب انبارفقط دوتا روزنه ی کوچک هست که دوباریکه نور ازش رد شدن، بنظرم زندگی شیوا همین دو روزنه رو داشت فقط. من که خواننده بودم و خودم رو جای اون میذاشتم، فهمیدم روزنه اول داداشم میشد و روزنه ی دوم پدرم که هردوتاشونو شیوا از دست میده، از یه زندگی تاریک چه انتظاری داری؟ غیر از اینکه تو رویا ها سیر کنه و دلش به خیالات باشه؟ مثل بچگی هاش، یه قول خودش اگر رویا نبود زنده نمیموند تو اب انبار که! 

زندگی شیوا غمگین بود، پشیمونی نداشت، رها بود از سرزنش کردن خودش. شیوا عجیب بود.

به نظر کتاب جالبی میاد ولی چیزی که هست اینه که حس میکنم شیوا سردرگم یه جورایی نمیتونه چی میخواد و همین باعث میشه تو روابطش به ثبات نرسه یا .... نمیدونم .... باید بیشتر فکر کنم....

حالا من خیلی کم ازش گفتم ... اون کودکی، مادری که داشته و پدرش و خیلی چیزا میتونه علت این باشه که روابط ناپایدار رو ترجیح بده..

بااین توصیفات از شیوا خوشم اومد.. اما کمی 🤏🗿

شیوا باید از خداش باشه با این توصیفات کمی مورد خوشامد قرارگرفته :دی

سالهاست فقط کتاب روانشانسی و توسعه فردی خوندم و دلم برا بقیه کتابا تنگ شد الان :( رمان، تاریخی ...

پس تورا میخوانم به کشف دوباره دنیاهای جدید ای لیمو (ایموجی عینک دودی دار!)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan