سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

خداروشکر از این بدتر نشد!

بعد روزها نالیدن از وضعیت معیشت دست به کار شدیم و با شراکت دونفر دیگه یه مغازه خیلی کوچک راه انداختیم، مغازه روز به روز داره به سوددهی میرسه و این بین اجاره و قسطاش رو باید از جیب خودمون بدیم، بماند که جهیزیه و ماشین رو هم خودمون گرفتیم و قسطای اوناهم یقه امون رو گرفته. این بین یکی میره کربلا، باید برای اینکه مسافرت اولش بوده یه چیزیم ما دستی بهش بدیم! یکی دیگه مریض میشه و بدون اینکه خودمون بخوایم باید بریم دیدنش و دست خالی هم که نمیشه و کلی دیگه خرجای خارج از کنترل و فقط از سر سنت های بی پایه و اساس و حرف مردم! خرجای روزانه خونه و زندگی هم گفتن نداره، تمام این مدت هم از انتظارات بیجای بقیه داری حرص میخوری چون به هربهونه ای خودشونو دعوت میکنن خونت، و نه میدونن اوضاعت چطوریه و نه میخوان بدونن اصلا. وضع داره بهتر میشه اما پشت بندش اوضاع اقتصادی هم داره بدتر میشه. بارها به این فکر میکنم که با این فرمون اگه جلو بریم نهایتا برای خودمون دوتا خونه بخریم و یه ماشین غیرپراید! دیگه خونه خریدن برای بچه و پس انداز و... پیشکش. دارم فکر میکنم به زندگی پدر مادرمون. خونه ای که بهمون دادن، با کلی قرض و قسط گرفته شده که تازه پارسال قسطاش تموم شد و دودستی تقدیم پسرشون کردن تا ما زندگی کنیم. پدرومادرم که هنوزم دارن برای دختر دیگه اشون خونه میخرن و کلی اینور اونور زدن تا حدودا دو میلیارد جمع کردن، اونم یه خونه هفتاد متری طبقه دوم بدون اسانسور و پارکینگ، تو یه کوچه بن بست. خواهرم خوشحاله، خوشحالی که همش آه میکشه. من چشمام پر از اشک میشه وقتی میبینم ما که وضعمون چندان بد نیست هم داریم دست و پا میزنیم، چه برسه اونایی که از ما کمتر حقوق میگیرن. زور میزنیم برای خونه هایی که لونه است بیشتر، نه به سبک زندگی هامون میخوره و نه به شهرامون و اوضاع آب و هواش. اما تهش به خواهرم میگیم: شانس اوردیما اینو خریدیم! الان گرون تر هم شده. امشب بحثش بود زنجیرمو بفروشم، بودن یا نبودنش رو کسی متوجه نمیشه اما الان لازم داریم، از وقتی به این فکر افتادیم به هردری میزنم تا یه راهی پیدا کنم نفروشمش، چیکارکنم.. دوسش دارم. روز به روز دارم به مهاجرت از این پایتخت فکسنی فکر میکنم، با خودم دودوتا چهارتا میکنم که کی میشه بساطمونو برداریم بریم یه شهر دیگه. این شهر نه به هزینه هاش میارزه، نه به آب و هواش، نه به مردمش...

از وقتی ازدواج کردیم، تا پیش خانواده همسرم از وضعیت معیشت مردم گفتیم، از دوران جوونی اشون گفتن و نهایتا گفتن خداروشکر که بدتر نشد... مهم نیست از چی مینالی، مهم اینکه «خداروشکر از این بدتر نشد!».

همین فکر حداقلی، فکر اینکه خدا میتونه بدتر کنه و لطف میکنه و نمیکنه، همینکه خدا هنوزم با این شرایط رو سرمون منت میذاره، فکر سرسپردگی به شرایط حتی تو ذهن، فکر تسلیم شدن حتی در حیطه فکر ... همه اینا کفره. اینا ناامیدیه. حتی الان که از شدت غم و غصه و فکروخیال و خودخوری و حرص معدم از درد داره خفم میکنه، بازم میگم خدایا من بیشتر میخوام، من میدونم از این بدتر هم میتونست باشه ولی من میخوام تو خیلی بهترش کنی و هرروز بخاطر بهترتر شدن اوضاع شکرت کنم،نه بخاطر اینکه بدتر نکردی. خدایا من تحمل این آزمایشارو ندارم، هرچند آزمایش کوچکی باشه. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan