سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

چیزهایی هست که نمیدانی

نمیدونم وقتی میره سرکار چقدر اذیت می‌شه که وقتی پنج دقیقه باهاش حرف نمیزنم خوابش میبره و از شدت عمیق بودنش فکش تند تند بهم میخوره( از علائم خوابای عمیق‌شه) و نفساش عمیق میره و میاد. چشماش موقع خواب گودتر از همیشه و ابروهاش بیشتر تو هم رفته است. نمی‌دونم وقتی پاش رو از خونه میذاره بیرون بقیه باهاش چطوری رفتار میکنن یا چه اتفاقاتی براش میفته که انقدر خسته و کوفته برمیگرده و بهم میگه: خیلی خوبه بدونی یکی که دوسش داری تو خونه منتظرته! یا میگه: همه روز رو بخاطر تو دووم میارم تا برسم خونه و ببینمت. من نمیدونم چی می‌کشه اما وقتی امروز با اون همه خستگی همیشگی اش به اضافه ی خستگی اضافه تر بخاطر نزدیک بودن اربعین و کارهای زیادش، اومد خونه اما شاد بود و می‌خندید، خوشحال شدم. خوشحالی ای که بخاطر دوران پی ام اس نتونستم کامل حظش رو ببرم.  از ظهر نویدِ یه خبر خوب رو بهم داده بودو من که خیلی سطح انرژیم بالا نبود انقدرام شوق و انرژی نداشتم ولی اون خیلی شوق داشت، شوق ِ هدیه ی دو روز سفر به عراق و یه زیارت حسابی که با زیاد شدن حجم کارشون، به همشون این هدیه تعلق گرفته بود. حقش بود نه؟ حقمون بود نه؟ وقتی مامان و بابای خودم و خودش نزدیکای اربعین رفتن و حتی خواهر و برادرمونم سفر بود، دوتایی نشسته بودیم و اروم دلمون مچاله میشد برای خاطره ی سفرهای اربعین، پیاده روی هایی که پر از تاول روی پاها، خستگی و گرماست و عراقی هایی که همه جوره مثل پروانه ها خالصانه دورمون میگردن تا از دلمون دربیارن اون همه خستگی رو، به بهونه ی اینکه زائریم، همین. نه نژاد، نه قیافه و نه جنسیت براشون مهم نیست. همین دو سه شب پیش بود با بغض میگفتم باشه امام علی! من رو امسال دعوت نکردی بیام خونت و مردم از دلتنگی نجف‌ِ قشنگت، عوضش سال بعد میام کلی پیشت میمونم! اینارو میگفتم و نمیدونستم قرار بود دعوت بشیم، یه دعوت اختصاصی!  یه دعوتی که بهمون بگه یادمون نرفته اونایی رو که پشت صحنه تدارک اربعین رو میدیدن و خسته برمیگشتن خونه هاشون. حالا معلوم شد حسابی حواسش به ما بچه هاش هست. به منی که نق میزدم به همسر: این سرکارت حقوق درست حسابی که نمیده، با نیروی های خاصش هم اینطوری رفتار میکنه، این چه وضعشه اخه! من نمیدونم ... من حتی از همسرم که نزدیک ترین فرد تو همه ی عالم هاست چیز زیادی نمیدونم، چه برسه به اینده و چند روز بعد و خبرهای خوشحال کنندش... خدایا ببخشید که ندونسته بریدیم و دوختیم!

عزیزم

چشمام از خوشحالی اشکی  شد ...

و همین ، دیگه نمیتونم چیزی بگم جر اینکه خیلی خوشحالم برات و حتما تو حرم امام علی ، تو خونه بابای هممون حتما دعامون کن ♡

حتما فاطمه جان :))

سرکاررررررر عراق رفته بودی؟ برگشتی؟

بلهههه :دی

خیلی هم عالی

ان‌شاءالله حسابی بهتون چسبیده باشه و استفاده کرده باشید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan