سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

یک مصیبت چند هزار ساله

مدتی هست که دارم فکر میکنم چرا انقدر سطح انرژیم پایینه، هرازگاهی ایمپو رو چک میکنم و میبینم دوران pms رو دارم میگذرونم، پس با خودم میگم اها! بخاطر هورمون هاست پس... خیالم راحت میشه که این ناراحتی از جسم ناشی میشه نه خود روان. یکم میگذزه و پریود میشم، با خودم میگم بخاطر خونی که از بدنم میره، حمومی که نمیتونم برم و گرمایی که دارم تحمل میکنم اعصابم خرده. یه مدت بعد که از دوران طاقت فرسای عادت ماهانگیم دراومدم، ایمپو نشون میده که الان تخمک هات فعاله. شاید دوران مجردیم انقدر این موضوع برام مهم نبود، اما الان که متاهلم دقیقا برام مهمه که چجور رابطه ای رو این دوران داشته باشم، میرم سراغ وسایل پیشگیری... داروخانه ها میگن دیگه نمیفروشیم چون گفتن جمعیت باید زیاد شه، یعنی برید بزایید رسما. این دوران بیشتر از اینکه عقل و منطق غلبه داشته باشه، احساس و مخصوصا شهوت غلبه داره. با خودم میگم اگر این چند روزم تموم شه، روتین زندگیم عادی میشه نه؟ هورمون ها بهم اجازه فکر کردن میدن دیگه فکرکنم... عطسه های مکرر، ابریزش بینی، خارش چشم و گلو درد ناشی از عسه های زیاد داره دیوونم میکنه، دکتر میگه حساسیت فصلیه. ولی من قبلا حساسیت فصلی نداشتم، میگه هردوازده ساعت لوراتادین بخور. این یعنی یکی دیگه از عادت هام خط میخوره: هرروز قبل ساعت 9 صبح بیدار باشم. چون لوراتادین خواب اوره و باورکنین بعد از تقریبا یه ماه من این رو فهمیدم. وقتی که داشتم خودم رو سرزنش میکردم که چرا به جای هشت صبح، یازده از خواب پامیشم، همسرگفت بخاطر قرصیه که میخوری. با خودم میگم این همه بی برنامگی، درد کشیدن، تغییرات روحی، بی حوصلگی و... اگر نگم همش، اکثرش بخاطر تغییرات هورمونیه.

بذارین واضح تر بگم:

معمولا پنج روز قبل از تخمک گذاری و یک روز بعدش مهارت های گفتاری خانمها زیادتر از حد معمول میشه. من برای مصاحبه کاری رفته بودم به یک موسسه و با اینکه مادرم همراهم بود اما کلمات دردهانم نمیچرخید و به لکنت میفتادم، چند روز بعدش وقتی میخواستم برم بیمارستان احساس میکردم از پس هرکاری برمیام، میتونم  خوب صحبت کنم و اصلا در به در دنبال هم صحبت میگشتم. میخوام میزان تاثیر هورمون رو روی رفتار و ذهن بگم.

گذشته از همه اینا حس میکنم درمانده تر از اونم که به جنگ بدنم برم، چندین روزه خیلی احساس خوشحالی سراغم نمیاد، از همه دلگیرم که چرا کسی سراغی ازم نمیگیره، یعنی من اگه به ریحانه، فاطمه و... پیام ندم که حالت خوبه؟ اصلا یادی از منم میکنن؟، چندین روزه مغلوب این هورمونام. با خودم میگم تو توشرایطی به دنیا اومدی که بیشتر از قبل به خانوما داره بها میده و خانم ها فعال ترن، فکرکن چندین سال پیش به دنیا میومدی، معلومه زود تسلیم میشدی وخودتو مکشیدی کنار به بچه داری و خونه داری روزگار میگذروندی... با خودم میگم چه صلاحی تواین خلقت هست که خدا اینکارو با ما کرده، گریه میکنم، خودمو تو خونه زندانی میکنم، سراغی از کسی نمیگیرم، همش دارم خودمو سرزنش میکنم و تقریبا خیلی وقته که رژیم غذاییم رو رعایت نمیکنم و از حرص و ناراحتی همش درحال خوردنم، هوس هرچی چیز مضره میکنم و میخورم، گلوم بدتر از قبل میشه، شبا با سرفه از خواب بیدار میشم ودارم غرق میشم تو این همه حس های بد، فکرمیکنم دیگه نمیتونم به حالت عادی قبلیم برگردم (احتمالا این فکرم بخاطر هورموناست دوباره!) وکسی که داره بهترین دوران زندگیش رو از دست میده منم.

یه چیز بد دیگه تو این دوران درک نشدنه و اینکه نمیتونی توضیح بدی که دقیقا چته تا سعی کنن درکت کنن! بعد بدترش اینه که وقتی این دوران میگذره میفهمی اتفاقا داشتن درکت میکردن ولی اونقدر داغون بودی که متوجه نمیشدی.

اون که دیگه نوبره

و چه فحش‌هایی که تو این دوران به هورمونا نمیدم! 

خیلی درک میکنم گرچه ممکنه رفتار و تغییراتم متفاوت باشه ولی انگار تمام کنترل زندگی ما افتاده دست هورمون‌ها و این عصبیم میکنه چون حس میکنم هیچ اختیاری ندارم و دایم تحت تاثیرشونم. 

 

همین حرص باعث شد این پست بوجود بیاد :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan