سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

شهر چشم ها

دیروز انقدر اعصابم از دنیا و هرآنچه در خونه میگذشت خرد بود که تو دفتر برنامه های روزانه، برای فردام نوشتم فرار کن! از خونه بزن بیرون یا برو کتابفروشی کوچیک نزدیک خونه یا بزن برو انقلاب. فقط خونه نباش!

اینطوری شد که کله سحر (۹ صبح) تا چشمامو باز کردم لباسامو پوشیدم و گفتم میرم بیرون، پدرمادر هرچی گفتن کجا، گفتم شابدول. مامان گفت حرم میری؟ گفتم آره. اما نمیرفتم. میخواستم برم کتابفروشی، از طرفی نمیخواستم جواب درستی بدم تا سراغی ازم نگیرن، هی نگن کجا بودی چرا دیر اومدی چیشد... آخر بابا گفت میخواد بره بگرده، چیکارش داری؟... تو دلم آخیش گفتم. ازشون جدا شدم، وارد کتابفروشی که شدم رفتم سراغ قفسه های مورد علاقم، نگاه حسرت بارم رو کتابایی که میخواستم بخونم اما گرون بود، سر میخورد و میرفت سراغ کتابای دیگه. خودمونیم.. چقدر کتاب گرون شده!  نزدیک ۱۰ ۲۰ جلدی که میخواستم بخرم، با وسواس و حذف گزینه های غیرضروری رسیدم به یک جلد! احتمالا چند روز دیگه همینجا ازش بگم. یه دفترچه خوشگلم گرفتم، روحم شاد شد :) نگهش میدارم برای کلاسایی که دوسشون دارم.

 

تو خیابون که راه میرفتم ۹۸ درصد مردم ماسک داشتن، پیرمردایی که پوستشون لک افتاده بود و پلکاشون افتاد بود و با نگاه تحلیل‌گری بقیه رو ورانداز میکردن. دخترای جوونی که چشما و ابروهاشون شهلاتر شده بود :) پسرایی که یا ساده و بی آلایش بودن، یا تمیز شده و اصلاح شده. بچه ها و ماسکای رنگارنگشون از همه جالب تر بودن. یاد پسر خالم افتادم که میگفت من ماسک مکوئین (کارتون ماشین ها) میخوام. خاله ام از روکش تختش که هنوز استفاده نکرده بود و طرح مکوئین داشت، ماسک درست کرد :| البته گفت که ضدعفونی کرده و تمیزه، اما باور نکردم "-"

من همیشه به چشمای آدما نگاه میکنم موقع حرف زدن، خیلی خوشم نمیاد طرف مقابلم زمین رو نگاه کنه یا در و دیوار رو نگاه کنه. تو این دوران من به راحتی آشناها و فامیل و دوستا رو از رو ماسک تشخیص میدم و بلند سلام میکنم، اما اونا غریبانه سلام میدن و بعد چند ثانیه میگن آهااااا، سلام خوبیییی؟ ماسک زدی نشناختم.

میدونی، چشما خیلی قشنگن، بعضیا نمیدونن چه چشمای خوشگلی دارن. منم آدمی نیستم حرفا رو مستقیم و با صدا به کسی بگم! نهایتا واسشون مینویسم. بعضیا چشماشون وقتی جلوی نور آفتاب قرار میگیره خوشگل تر میشه، عسلی میشه و دوست داری تا اخر به اون چشما و مژه های بلندشون که جلوی نور بلند تر جلوه میکنه، نگاه کنی.

از همه اینا گذشته، تو این وضعیت مجبوری به صدای آدم ها توجه کنی، چون حرکت لباشون رو نمیبینی تا کلمه هایی که نشنیدی رو تشخیص بدی. من تا مدت ها به صدای آدما گوش میدادم. بعضیا موقع تلفن حرف زدن صداشون نازک تر یا جدی تر میشد. بعضیا بی حال تر میشدن. برای بعضیام فرقی نداشت.  بعضیا روی برخی کلمه ها تاکید میکنن، انگار که اون کلمه ها براشون مهم ترن، بعضیا هم با ولوم یک نواختی حرف میزدن و حوصلمو سر میبردن. بعضیا انقدر جیغ و داد تو صداشون هست که تا مدتی بعد از ملاقات باهاشون صداشون تو گوشم میمونه و سردرد میگیرم! بعضیا انقدر لطیف حرف میزنن انگار که میخوای بگی تو لطفا ساکت نشو! همش یه چیزی بگو خب؟!

 

دنیای کرونایی با همه تعطیل شدن کتابخونه ها، تعطیل شدن دانشگاه و راه پر از سرسبزیش، خندیدن و چرت و پرت گفتن بین کلاسا و سر به سر استاد گذاشتنا، بحث های منطقی بین دانشجوها، راه پر از خستگی و پر از خاطره‌ش،

یه سری خوبیا هم داره، مثلا دقت کردن به چیزایی که تا قبل این، اصلا برامون مهم نبودن و یا اصلا فکر نمیکردیم انقدر جذاب باشن :)

چشم ها پرست از رمز و رازها.حیف که هیچ دو چشمی مثل هم نمی‌نگرند

مدت هاست بدون اینکه کسی با من حرف بزند چشمهایش حرف هایی میزنند که خیلی با ارزش ترند حتی یک چشم چیز هایی می گوید که چشم کنارش از آنها بی خبرست

به اهل دلی گفتم گفت دیوانه شدی یا مستی

حال قشنگیست کلا

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan