سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

عامه پسند

کلی نوشتم و اخرسر لپتاپ هنگ کرد و ری استارت شد.. حالا واقعا دستم درد میکنه مخصوصا اینکه بعضی کلیدهای کیبور افتاده و نوک انگشتام هی درد میگیره. برای این کلیدها چیکار کنم؟ تعمیراتیا درست میکنن؟ راهی نیست خودم یه کارایی کنم؟

 

اسم کتاب Pulp هست یعنی مبتذل، اما مترجم بنا به سلیقه ایرانیو الهام گرفتن از یه فیلمی، اونو عامه پسند ترجمه کرده. بنظرم همون مبتذل بهش میخورد :|

عامه پسنداز اون رمانایی بود که بخاطر نویسنده انتخاب کردم: چارلز بوکوفسکی. چون تو ناطوردشت وقتی شخصیت اصلی یعنی اون پسرنوجوون(معمولا اسم شخصیت های کتاب یادم نمیمونه بعداز مدتی) از بوکوفسکی تعریف میکرد و میگفت خیلی صریحه و برای اینم دوسش دارم. و واقعا هم بود. اینطورکه نویسنده هرچیزی که به ذهنش یرسید رو مینوشت بدون ملاحظات اخلاقی. 

وقتی میخوندمش خودم رو اینطور تصور میکردم: 

یه مرد حدودا چهل ساله، که شکم اش به صورت مفتضحانه و نامتوازنی نسبت به بقیه اعضای بدن زده جلو، دکه پیراهن بخاطر شکم داغونش داره عذاب میکشه، ته ریش اش خیلی نامنظم و شلخته درومده، همیشه یا سیگار داره دود میکنه و یا یه شات دستشه و درحال اروغ زدنه، اسمش هم بلانه... بله! همینقدر چندش :)

همسر میگه ادم ها زمانی میتونن خودشون رو جای شخصیت های داستان بذارن که یه وجه شباهتی بین خودشون و اونها پیدا کنن. بله من تونستم خودم رو جای بلان بذارم چون حقیقت دنیا و زندگی رو از ذهنم به دهنش میورد و پرت میکرد تو صورتم! البته یه جاهایی خیلی ناامیدانه بود برای همین بهش میگفتم دیگه داری خزعبل میگی! مثلایه جا میگفت این زندگی معنایی نداره اصلا، این همه کار و بدو بدو داریم تا فقط حد فاصله به دنیا اومدن تا مرگ رو پر کنیم، همین!

بلان یه کاراگاهیه که بی عرضه است! خودشم میگه و بنظرم همینطوره. کل داستان همش درون خودش و با دنیای بیرون درحال کشمکشه. ایا داستان کشش خاصی داره؟ خیر. به شخصه جلو میبردمش تا بفهمم اخرسر این بلان با این پرونده های سنگین میخواد چیکارکنه.

چیزی که جالب بود برام این بود که داستان با خود زندگی بوکوفسکی همخوانی زیادی داشت، مثلا اونجا که یه کارگاه برجسته به بلان چندتا پرونده ارجاع میده تا حل کنه چون فکر میکرده ادم باعرضه ایه، همونجاست که کارفرمای بوکوفسکی میگه بشین خونه رمان بنویس چون بنظرم خیلی خوب مینویسی! یا مثلا وقتی داره از پوچی دنیا ناله میکنه همونجاست که بوکوفسکی میفهمه سرطان خون داره. 

این بهترین رمان بوکوفسکی هست، قبلش شاعر بوده اصلا و خیلیم از بابت شاعری مشهوره، اماعامه پسند اخرین رمان و بهترین رمانی بوده که بوکوفسکی سعی کرده واقعا رمان بنویسه! سبکش رئالیسم کثیفه و واقعا هم همینطوره :)

یک زندگی

از گی دو موپاسان. بله عنوان پست اسم یه کتاب ناز و نه چندان پر از شادکامیه. درواقع برعکس، شخصیت اصلی همش دچار ناکامی هاش میشه و من تعجب میکنم چرا نفش فعالی تو زندگیش نداره! خود نویسنده هم گفت که ژان حتی از شرقی ها هم جبرگراتر شده. کل داستان درمورد یه دختره از زمان بچگی اش تاموقعی که پیرزن میشه و ما متاسفانه لحظه ی مرگش رو نمیخونیم، متاسفانه میگم چون من دوست دارم اینجورداستان هاواقعا به اخراخرش برسه :)

چیزی که از کتاب خوشم نیمد توصیفات طولانی از طبعیت و محیط اطرافه، حدود چهل صفحه اول همین هارو میگه و تقریبا از آدم ها چیزی نمیدونیم.این برای من سخت بود مخصوصا اینکه اسم غالب گل و گیاهاش رو نمیدونستم و همش باید تو نت سرچ میکردم. حتی برای اینکه بفهمم خونه اون دختر چه شکلی بود تو نت میگشتم که مبل های سبک لویی چهاردهم یعنی چه سبکی دقیقا! این ویژگی رمان خوندن رو هم دوست دارم چون یکم به اطلاعاتم اضافه میشه هم دوست ندارم چون رمان میخونم از گوشی دور باشم و لذت ببرم نه اینکه همش درحال سرچ باشم :) اما بعد از چهل صفحه قشنگ میفته رو غلتک و موج اتفاقات پشت هم میفتن...

داستان جو تاریکی داره، خیلی توش احساس امید و زندگی نیست، شخصیت اصلی منفعله، تابعه و زیاد نباید ازش انتظار داشته باشیم که افسار زندگیش رو به دست بگیره! پس حسابی ازش باید حرص خوریم :)

چیزی که برام جالب بود و عجیب، بیشتر! این سرسپردگی ادم ها به فرهنگ غلط و یا ناهنجار و یا فاسدی بود که درجامعه شون رواج داشت مثلا وقتی شوهری خیانت میکرد، و پدر اون خانم شکایت میکرد، کشیش منطقه میگفت سخت نگیرین اقا! خودشما وقتی جوون بودین تاحالا فرصتی پیش نیمده تا با دختری رو هم بریزین؟ و پدر اون خانم میدید راست میگه و دیگه از دامادش شکایتی نداشت. چرا؟ چون صرفا خیانت کردن یک چیز عادی شده بود بین مردم و اگر خیانت میکردی خیلی سرزنش نمیشدی چون بقیه هم میکردن، انگار که چون جامعه به یه فساد درش رواج داره، حکم درست بودنش هم صادر میشه! با خودم فکرمیکنم وقتی آدم ها معیار حق و باطل میشن چقدر همه چیز وحشتناک تر جلوه میکنه، همه میکنن منم میکنم، استدلال از این سخیف ترمن یکی سراغ ندارم. واقعا دنیا بعد از بوجود اومدن اومانیسم دیگه خطرناک تر شده، ادم ها فکر میکنن مالک همه چیز هستن و طبق صلاح دید خودشون عمل میکنن.

بذارین مثال بزنم، یه چالشی ترند شده بود به اسم باربی که همتون میشناسین، اونجا باربی اولش میگه منو هرجایی میتونی ببری، هرجایی خواستی میتونی لخت کنی و ... یهو چالش عوض میشه و میگه من اسباب بازیت نیستم و اگر اجازه دادم میتونی لباسام رو دربیاری. تا اینجا یعنی اگر من راضی باشم توهم راضی باشی، دیگه مشکلی نیست. ولی من فکرمیکنم دقیقا مشکل همینه! چرا باید اینجوراجازه ها دست ماها باشه! نمیخوام بگم ما حق انتخاب هم نداریم اما میگم راه رفتن تو خیابون هوس و امیال به بهونه اینکه من راضیم، انتخاب چندان درستی نیست. من دارم این موضوع رو با چیزی که از دینم فهمیدم مقایسه میکنم و برای همین میگم درست نیست مثلا در اسلام وقتی نطفه ای شکل گرفت دیگه تو حق نداری برای تعیین تکلیف کنی، تا قبلش میتونستی بگینطفه ای باشه یا نباشه، اما وقتی نطفه هست نمیتونی بگی بدن خودمه سقط میکنم. دقیقا موضوع اینکه همه چیز ما امانته، جسم، روح،روان، ذهن و ... و اینکه قران میگه در برابر هرچیز کوچکی که انجام میدن اونو میبینن یعنی همین!

حالا فکرکن رمان میاد میگه شوهرمن خیانت کرده، اما چه میشه کرد! همه میکنن! همه تصمیم دارن تو زندگی زناشوییشون خیانت کنن و شوهر منم انجام داده، حالا فقط میتونم بسازم و بسوزم! چقدر همه چی تیره و تاریکه اینطوری :))

سرتونو درد نیارم، فکر کنم اولین رمان فرانسویم بود، سری پیش مادام بوواری رو ببرداشتم بخونم و مترجم عزیزززززززززززززز در مقدمه قشنگ اسپوبل کرد، منم اعصابم خرد شد انداختم اونور -_- اما انگار فرانسوی ها پیشگام در امورخیانت هستن اینطوری که فهمیدم، میگی نه؟ :)

ربه کا

ربه کا رو بکوب خوندم، باورتون نمیشه چطوری چهارصد و خرده ای رو بلعیدم :)))خیلی به دلم نشست، زیبا بود، ترسناک، مرموز، درست همونطوری که یک کتاب سبک گوتیک باید باشه و البته یکمی هم عاشقانه. از قلم دافنه دوموریه خوشم اومد، صحنه سازی هاش به نظرم اندازه بود، نه مثل تالستوی خیلی با جزئیات میگفت و نه خیلی کلی، درست به اندازه. همونقدری که باید دونست، حداقل همین مقدار برای من کافی بود مثلا وقتی میگفت ماندرلی میدونستم چه شکلیه، یا وقتی میگفت دره خوشبختی یا ... احتمالا بازم برم سراغ کتابای دیگش مثلا کتاب دخترعموی راشل که تعریفش رو شنیدم.

داستان کاملا درمورد ربکاست و حس و حالی که در اطرافیانش به وجود اورده، در صورتیکه خود ربکا تو داستان نیست. در واقع شخصیت اصلی که سایه اش همه جا دیده میشه اما خودش نه. راوی داستان یه دختر نوجوانه، که طی اتفاقاتی از بچگی درمیاد و میفهمه چطوری باید پخته تر رفتار کرد. 

خیلی فضای این کتابب یعنی سبک گوتیک برام جدید بود، یادم نمیاد چیزی شبیه این خونده باشم تا حالا. برای همین جذابیت خاصی داشت.

از یه جا به بعد، دقیقا از اونجا که راوی داستان که یه دختر هست، رفتار هاش پخته تر میشه، همسرش بهش میگه تو دیگه اون حالت کودکی ات رو نداری، چیزی که باعث شد من به فکر ازدواج با تو بیفتم، پخته تر شدی و من این رو دوست ندارم (نقل به مضمون). من این حرف رو از همسرم زیاد شنیدم یعنی به من میگه همین بچه بازیات رو دوست دارم، همین مسحره بازیا و دیوونه بازیا. این حرف رو از دوستای دیگم هم شنیدم، اینکه همسرشون از مسخره بازیای خانم هاشون خوششون میاد و بهشون نمیگن سنگین ترباش! تازه اگر سنگین تر باشی بهت میگن چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ یه جوری که انگار از حالت نرمال اومدی بیرون! از خودم میپرسیدم چرا بعضی اقایون این طورین؟ همشون همینطوری هستن اصلا؟ یا فقط کسایی که اطراف منن؟ 

خواهرم یه بار میگفت اگر خانوما نبودن این دنیا تو غم غرق میشد. شاید بخاطر همینه با همین دیوونه بازیا ادما لحظه ای غم رو فراموش میکنن، غنیمته! 

ولی دیوانه وار

این کتاب رو ریحانه روز تولدم تو باغ کتاب برام گرفت، روزیکه با یه کیک دستش اومدسوپرایزم کنه به بهونه انجام کارای پایان نامه :) نویسندش: شیوا ارسطویی.

اینطوری نیست که کتاب واضح و روشنی باشه برام چون دیالوگای شیوا با مهاجر که اخرسرم نفهمیدم کی بود اون وسط، یکم برام گنگ بود. اما حین این دیالوگه که شما میفهمی شیوا کیه و چیکاره است. یه دختر که زندگی زناشویی پایداری نداره، از قضا کلی خاطرخواه داره و خودشم کلی معشوقه! یکی از معشوقه هاش استاد دانشگاش به اسم یحیا بود، یه مرد مسن که جای پدر شیوا رو میگرفت، حین رابطه اشون شیوا بهش میگفت: بابامی... بابامی... اونم میگفت: اره بابا صدام کن ... :| یه چیزایی مثل شوگرددی با این تفاوت که هزینه ی زیادی تقبل نمیکرد چون شیوا خودش درآمد داشت و رسما از درآمد و پول یه کس دیگه بی نیاز بود. یا یکی دیگه پژمان بود که این پسره ده سال ازش کوچک تر بود، این سری شیوا شده بود شوگرمامی :| اما هیچوقت شیوا این رابطه رو جدی نگرفت خداروشکر و به چشم بچه ای که ببیشتر از سنش میفهمه به پژمان نگاه میکرد (بازم خداروشکر!)

این کتاب کم حجم بود واز طرز روایت کردنش، نوع زندگی شون و محیطی که شیوا درش بزرگ شده خیلی خوشم اومد، کلا یه چیز دیگه بود، میدونین... اخه مثلا من دنیای رمانهای کلاسیک رو میتونم تصور کنم و از روی فیلمایی که ساخته شده تصویر ذهنی ای ازش دارم باز، اماچون هم فیلم ایرانی کم میبینم و هم دایره ارتباطیم با ادم های متفاوت از خودم خیلی محدوده، تجربه ی دنیای اونا از طریق رمانای ایرانی برام خیلی جذابه! من از شیوا خوشم اومد، کلا دنیا به هیچ جاش نبود، الکی میگفت عاشقه، تب و تاب بقیه عشاق رو در حد یه درصد میکشه وخودشو زیاد خسته نمیکنه، اخرشم ازدواج نکرد، اگر جای شیوا بودم منم اینکارو میکردم. 

شیوا وقتی بچه تر بود، توسط داییش که سر بچه های گرسنه به دولت اعتراض میکرد و پی اش زندانی شد، خیلی اذیت میشد، داییش بهش غذای خوبی نمیداد، فکر کن سوپ سرمرغ و خروس، تاج خروس له شده تو اب داغ و لزج شده... اه چیه این! دایی اش هم انداختش تو اب انبار، گفت هروقت دختر خوبی شدی میارمت بیرون، دختر خوب اونی بود که دم نمیزد همون غذاهای زهرماری رو میخورد. شیوا اینو نمیخواست برای همین رفت توی اون تاریکی وحشتناک، فقط سه یا چهارسالش بود. دایی کلید اب انبار رو گم میکنه و شیوا سه روز گرسنه و تشنه اونجا میمونه.

تو اب انبار با یه مارمولک دوست میشه، وقتی گشنش میشه میخوابه تو خواب یه عالمه غذاهای خوشمزه میخوره و وقتی بیدار میشه توهم سیری داره، تو اب انبارفقط دوتا روزنه ی کوچک هست که دوباریکه نور ازش رد شدن، بنظرم زندگی شیوا همین دو روزنه رو داشت فقط. من که خواننده بودم و خودم رو جای اون میذاشتم، فهمیدم روزنه اول داداشم میشد و روزنه ی دوم پدرم که هردوتاشونو شیوا از دست میده، از یه زندگی تاریک چه انتظاری داری؟ غیر از اینکه تو رویا ها سیر کنه و دلش به خیالات باشه؟ مثل بچگی هاش، یه قول خودش اگر رویا نبود زنده نمیموند تو اب انبار که! 

زندگی شیوا غمگین بود، پشیمونی نداشت، رها بود از سرزنش کردن خودش. شیوا عجیب بود.

پس از بیست سال

بالاخره 750 صفحه ما تموم شد و چقدر دلنشین بود. داستان حول محور یکی از یاران امام حسین میگرده به اسم سلیم بن هشام. من اول فکر میکردم شخصیتش واقعیه بعد فهمیدم نه بابا! همش تخیل نویسنده است تا با شخصیت دانای کل اونچه که میخواد رو به ما بفهمونه.

کتاب اولش در کربلا شروع میشه و اخرش هم همونجا تموم میشه ولی وسطاش یه هفتصد صفحه ای باید از قبل کربلا بخونید تا بفهمید سلیم کیه، زید کیه :))) همینقدر فاااصله!! جوریکه وقتی به فصل اخر رسیدم با خودم گفتم کجا بودیم اصلا! و برگشتم فصل اول رو یه بار دیگه خوندم.

حین داستان شما متوجه میشید که امام علی، معاویه، عمرو بن عاص و ... که بودند و چه کردند و در نهایت، چیشد که کربلا شد؟ چیشد مردم با وضو سر نوه ی پیامبر و جانشینش رو قطع میکنن؟! 

عمار یاسر یه جا میگه پس از بیست سال از شهادت امام علی نمیگدره که مردم قصد قتل فرزند امام رو میکنن، و همینطور هم شد. عنوان کتاب هم از همینجا برداشته شده. 

کربلا اتفاق نمیفتاد اگر مردم انقدر ظاهر بین نبودن، اگر سر جنگ صفین گول ظاهر قران رو نمیخوردن، اگر مالک اشتر از پیش معاویه برنمیگشت و کارشو همونجا تموم میکرد، اگر عرو بن عاص عورتشو نشون امام علی نمیداد تا امام به قتل برسوندش... اگر یکم فقط یکم مردم قدرت تحلیل داشتن، الان وضع ما خیلیییی عوض میشد.

در نهایت سلیم حرف خوبی میزنه، تاریخ تکرار نمیشه، این مردم هستن که از رفتار گذشتگانشون عبرت نمیگرن و هی دچار خطاهای مشابه میشن.

خودمو میگم... ایا الان میتونم تشخیص بدم ظالم کیه، مظلوم کی؟ قدرت تحلیل حوادثم چقدر بالاست؟ چقدر میتونم خودم رو قاطی اوضاع و احوالات نگه دارم و کم نیارم؟ اگر جواب من به خودم ناامید کننده باشه، بعید نیست اگر منجی ظهور کنه منم یکی از همونا باشم که با حرف بقیه مخالفش شدن ... 

نمیدونم.. با این کتاب خیلی تو خودم رفتم. نمیتونم قبول کنم برگردم به وضع قبلیم و تحلیل های مختلف رو مطالعه کنم، اخبار رو دنبال کنم، بحث و جدل داشته باشم و بازم زندگی کنم! راستش دنیای بدون فکر کردن خیلی راحت تره، انگار هرچی خودتو کنار بکشی خیالت راحت ترو زندگی اسون تره، اما احمق تری بی رودربایستی! 

من نمیخوام احمقی باشم که سرش تو لاک خودشه و دنیا دست یکی دیگه داره به ظلم میچرخه و ککم هم نگزه، ولی این زندگی با یه صلح ظاهری رو هم دوست دارم! واقعا دنیا همینطوریه.. هرچی رو به دست بیاری، یه چیز دیگه از دست میدی. همینقدر محدود و بی ارزش.

شوهر باشی

این کتاب از جامانده های دوره ای بود که پشت هم داشتم داستایوفسکی میخوندم. وقتی طول دانشگاه این کتاب دستم بود یکی از بچه ها با خنده گفت تو باید زن باشی، نه شوهرباشی! اصلا هم خنده دار نبود راستش. چون سری های پیش هم درمورد کتاب هایی که میخوندم اظهار نظر کرده بود اونم با لحنی عاقل اندر سفیه که این چیه دیگه داری میخونی! این بارم این شوخی رو کرد و بعدش گفت فاطمه! اینا چیه اخه! منم لبخند زدم گفتم کتابه. بعدش هرچی گفت جواب ندادم و به «اوهوم» کفایت کردم. 

شوهر باشی یعنی فقط اسم شوهر رو یدک بکشی! چون بعضی از خانوما هستن که نمیتونن تا اخر عمر به یک نفر فقط تعهد بدن و با همون باشن، تکلیف اونا چیه؟ افرین! اونا شوهرباشی میخوان که فقط یه نفربه طور رسمی شوهرش باشه اما پشت قضایا با ده نفر در ارتباط باشه بدون محدودیت. تا حداقل اون جامعه اون خانوم رو قبول کنه و پشتش حرف در نیاره! خلاصه که کتاب درمورد تلاقی دو مرد هست که یکی شوهر باشی یه خانم و اون یکی عاشق همون خانوم بوده... 

داستان برام گیرایی داشت چرا دروغ بگم؟ اما واقعا یه سری صحنه ها رو اعصابم بودن مثلا خودبیمار پنداری شخصیت اصلی، یا گیر دادنش به یه موضوع و رها نکردنش، یا برخورد همیشگی اش با اون شوهرباشی و... امان از این داستایوفسکی.انتهای داستان نه تنها خوب تموم نمیشه بلکه اعصاب خرد کن تر هم میشه. برای همین پیشنهادم اینکه بعد خوندن کتابای اروم و دل خوش کُنک (!) برین سراغ این کتاب.

من تا موقعی که کتاب رو نخوندم اصلا عنوانش برای جذاب بود و پر از سوال. حالا میبینم جامعه ما چقدر شوهرباشی هایی داره که خودخواسته نیست، چقدر شوهرباشی هایی داره که با تمام وجود خودخواسته است! راستش رو بخواین بنظرم هرچی شوهرباشی بیشتر فساد جامعه بیشتر اصلا :) قضیه اون طرفی هم هستا، تا حالا به زن باشی فکر کردین؟ اینکه چقدر داریم مردان دارن خیانت میکنن، خانم میدونه اما میسازه؟ این اگر صرفا زن باشی نیست پس چیه؟

وقتی هرکسی تو هرجایگاه و نقشی که هست، درست وظایفش رو انام نمیده، یه «باشی» اخر عنوانش اضافه میشه. یعنی اینکه طرف باشه حالا، مهم نیست با چه کم و کیفی! مثل معلم باشی، مسئول مملکت باشی، دانشجو باشی و... تو چندتا  «باشی» هستی؟

من اگر بخوام بگم، فاطمه باشی ام. بله. در انجام اموراتم نسبت به خودم دارم کوتاهی میکنم، حقی به گردن خودم دارم که انجام نمیدم و روزام داره میگذره و برخلاف تصور همه، من هویت فردیم کم کم داره گم میشه. اما داشجوئم، همسرم، دخترم. از این بابت حداقل خوشحالم و خداروشکر میکنم.

 

پسران دوزخ، فرزندان قابیل

طی مدتی که دارم کتاب پس از بیست سال رو میخونم، تصمیم گرفتم حینش یه سری کتاب کوتاه هم بخونم تا همش تو فضای پس از بیست سال نباشم. این شد که این کتاب رو انتخاب کردم که بازم فضاش تفاوت زیادی نداشت :|

کل کتاب صدوخرده ای صفحه است با یه ادبیات و بیان احساسات اول گیرا و بعد تکراری نوشته شده اما یکم که میخونید میفهمید قصد نویسنده از نوشتن این کتاب کلا این بوده که تفاوت های بین تشیع با سلفی گری و داعشی و ... رو نشون بده. پس عملا وجهه داستانی خاصی نداره. خیلیم هم اثر غنی ای نیست و به شکل خیلی مسخره ای تموم میشه، چون احتمالا شما به این نتیجه رسیدین که ما خوبیم بقیه بدن دیگه، پس عملا مهم نیست داستان چطوری تموم میشه.

سوالی که اخرش برای من موند این بود که اگر داعشی و سلفی انقدر ضایع افکارشون ضد و نقیضه پس چطوری این همه ادم از همه جای دنیا جذب کردن و سالها کشورا مثل ما درگیر جنگ باهاشون بوده؟! پس انقدرام ساده نیست... 

چیزای جالبی میگفت از تفکر داعشی ها مثلا اینکه ریختن خون شیعه مستحب موکده، یا سجده روی خاک یا بوسیدن ضریح عمل کفرامیزه، صحابه معصوم ان و امامان انقدرام خالی از خطا نیستن، ابوبکر بغدادی صدای خداست و...خیلی چیزای دیگه.

نویسنده طی مکالمات بین دو شخص داستان اینهارو میگفت و طبق نظراسلام بهشون جواب میداد، البته که کتاب منبع داشت، اما اون دو شخصیت داستانی یکیش پژوهش گربود و یکی یه ادم عادی! پس هرچی اون پژوهشگر میگفت اصلا طرف نمیتونست جوابشو بده... از اساس غلط بود این مکالمه بنظرم :)

فکر کنم تا الان خودتون بتونین تصمیم بگیرین این کتاب رو بخونید یا نه.

خانه لهستانی ها

صدای لباسشویی اومد. یعنی اینکه باید برم لباسارو پهن کنم. خونه رو خاک گرفته و زمین پر از خرده آشغاله، منتظرهمسروخواهر نشستم ببینم این طلسم بیرون رفتن ما تو تابستون بالاخره شکسته میشه یا نمیشه. به لیست کارای امروزم نگاه میکنم که نوشته: «وبلاگ، خانه لهستانی ها». با خودم گفتم بهتر از اینستاگردیه، لپتاپ رو باز کردم و دارم اینارو مینویسم. این روزا حاضرم هرکاری کنم غیر از اینستاگردی. با خودم فکر میکنم پس درامدداشتن از طریق ادمینی اینستاگرام چی میشه؟ واقعیت اینکه میخوام این تابستونم خلوت باشه و پراز فکر، تا حالا خوب پیش اومدم و کم و بیش میدونم از زندگیم چی میخوام، اما هنوز به نتیجه نرسیدم. این تابستون این بلاتکلیفی رو تموم میکنم، به خودم قول میدم.

حالا درمورد کتاب...

خانه لهستانی هااز مرجان شیرمحمدی و نشر چشمه، وقتی اومد به زندگیم که بعد از دو سه تا کتاب از داستایوفسکی دلم لک زده بود برای یه اثرایرانی دلنشین حال خوب کن. دروغ چرا، خانه لهستانی ها چندان هم حال خوب کن نبود، چون داستان درمورد مستاجرهای یه خونه ی پر از اتاقه که همه باهم زندگی میکنن، توقع دارین از این داستان چیزی جز فقر و حسرت و فرهنگ پایین و کتک کاری در بیاد؟ اونم حول سالهای 1330. با اینحال برام شیرین بود بخاطر راوی، سهراب حدودا ده ساله. اتفاقات بزرگ بزرگسالان رو جوری توضیح میده که انگار اصلا مشکل خاصی نیستن، همینش از تلخی زندگی آدم های اون خونه کم میکنه.

این کتاب درست و به موقع اومد و شد همدم روزای زندگیم که از بی کتابی و حجم امتحانات داشتم خفه میشدم! دستی به سر و روم کشید و گفت بیا برات یه چیزی تعریف کنم... 

داستان روانه، اصطلاحات جالبی داره، بعضی کلمه هاش برام جدید بود، خوش چاپ و خوش دستم هست. نباید منتظر اتفاق خاصی انتهای داستان باشین، انگار که نویسنده فقط یه قسمت از زندگی سهراب رو نوشته و فیلم رو تموم کرده. اخرش دلم نمیومد بذارمش کنار، دوست داشتم ادامه دار بود، حیف شد...

اینم اضافه کنم که بعد مدتها امتحان نکردن یه نویسنده ی جدید ایرانی، انتخاب خوبی بود، خیلی خوب!

قصر حبابی

این یک کتاب درمورد روابط زوجین است. :)

عنوان کتاب نوشته 30 باور اشتباه درروابط عاطفی همسران. و از عنوان, محتواش معلومه مثلا اومده گفته این باور ها یا اشتباه هستن و یا تا حدی درستن:

زوجین باید بهترین دوست هم باشند.

عشق واقعی و گرم باعث یک ازدواج خوب میشود.

اگر احساس گناه کردی, حتما به همسرت اقرار کن.

ازدواج شاد نیازبه اعتماد کامل طرفین دارد.

و...

این عبارات فقط نمونه ای بود از اون 30 تا, نکته جالب توجه برای من این بود که نویسنده ها ایرانی بودن, اخه خیلی مهمه توصیه هایی انقدر مهم طبق بستر فرهنگی خودمون داده بشه. 

متن کتاب به شدت روان و خوش خوانه.

من نمیتونم این کتاب رو بهتون توصیه کنم چون کاملا بستگی به سطح مطالعه خودتون تو این حیطه داره مثلا من چون قبل از ازدواج و دوران خواستگاری و بعد ازدواج در این زمنیه مطالعاتی داشتم, نصف بیشتر کتاب برام تکرار مکررات بود.

میتونید صفحات اولیه و یا کل اون باور هارو یه نگاه بندازید اگر دیدید اشنایی کافی دارید و *نیاز به یاداوری* هم ندارید, درمورد خریدنش با نخریدن تصمیم بگیرید.

 

خیلی بی ریط: من نتونستم قالب رو تنظیم کنم کسی هست که بتونه کمک کنه؟

داستان ملال انگیز از یادداشت های یک مرد سالخورده

بالاخره از چخوف خوندممممم... و اینکم بگم واقعنم متنش روان و خوش خوان و قابل لمسه. با اینکه از ارایه های ادبی خوشم میاد اما فهمیدن ماجرای داستان، همراه شدن با شخصیت ها و کشش داستان هم برام ملاکه. و چخوف میشه گفت همه اینها بود، چون کمتر اون ارایه های ادبیِ تو ذهنم مثل تمثیل و استعاره و تشبیه و... درش به کار برده بود.

و از همه مهم ترررر اینکه این کتاب رو من از نشر ماهی گرفتم از همون کتاب جیبی های گوگولی که همه ما میشه بردش و انقدر شیفته اینجور کتابا شدم که نمایشگاه کتاب رفتم یه جیبی دیگه گرفتم( چرا یه دونه؟ چون واقعا قیمت کتابا نسبت به حجم و نوع کاغذ و جلدشون اصلا منصفانه نیست و حقیقتا زورم میومد) کتابی که خریدم از داستایوفسکیه.

داستان پردازی چخوف خوب بود و واقعا کل داستان همونی بود که خودش گفت، پر از ملال! شخصیت اصلی حق داشت ملول باشه چون پیر شده بود. با این احتساب طی کتاب حال و هوای یه پیرمرد رو درک میکنین :)

یه جای کتاب پیرمرد میگفت همه میگن دانشمندان و فیلسوفان واقعی به همه چیز بی اعتنا هستن و این درست نیست، چون بی اعتنایی یعنی مرگ پیش از موعد. بنظرم خود پیرمرد هم زودتر از موعدش مرده بود! چون حتی به فرزند خوانده اش وقتی تو سردرگمی داشت دست و پا میزد یه کلمه هم کمک نکرد، حتی به ازدواج پنهانی و ناگهانی دخترش! دیدم چقدر حرفش راسته، یهه زمانی تو زندگیم این دلمردگی رو مدت زیادی تجربه کردم و نزدیک بود دیگه واقعا افسرده بشم، به شوخی هم به مشاور میگفتم این دنیا دیگه چیز خاصی برای ارائه دادن به من نداره، انگار که مثلا یه زن پیر باشم و کلی سال عمر کرده باشم :)))

ملال هم میشه گفت همچین مفهومی داره یعنی تو توی حس بی حسی باشی، حال بی حالی، بین تمام حس ها خنثی باشی. بنظرم تو این کتاب چخوف انتخاب اسم کتاب رو هم دقیق و ملموس گذاشته بود^^

 

خیلی بی ربط: ۱. قالبم برای شماهم بد میاد؟ برای من کلمه های اول هر سطر نصفه نشون میده!

۲. امروز که کارم بیشتر با گوشیه وقتی تو محیط های عمومی میرم خجالت میکشم از اینکه گوشی دستمه، جای کتاب تو دستام خالیه و این گزاره (خوشبختانه یا متاسفانه) داره روز به روز جاشو تو ذهنم باز میکنه که: گوشی به دست گرفتن یعنی بی برنامه بودن.

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۵ ۶ ۷
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan