سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

بلاهتِ پابرجا

درحال خوندن "طاعون" از آلبرکامو هستم؛ تو این روزایی که ماها درگیر کروناییم میتونیم اون زمانی رو که مردم درگیر طاعون بودن رو تا حدی درک کنیم، گرچه طاعون حتما سخت تر، دردناک تر و وحشتناک تر از کروناست! 

گذشته از اینا میخوام این یه تیکه رو باهاتون به اشتراک بذارم:

بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می‌کرد. همشهریان ما نیز در برابر این وضع(شیوع طاعون) مانند همه مردم بودند، به خویشتن فکر می‌کردند یا عبارت دیگر اومانیست بودند و آن را باور نداشتند. بلا، مقیاس انسانی ندارد. از این رو انسان با خود می گوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفته ای است که می‌گذرد، اما نمی گذرد و انسان ها هستند که از خوابِ آشفته ای به خواب آشفته ی دیگر دچار می شوند، و قبل از همه، این خوابهای آشفته گریبان اومانیست ها را می گیرد زیرا آنها پیش‌بینی لازم را نکرده اند. همشهریان ما را نمیشد بیشتر از دیگران متهم ساخت. آنها فقط فراموش می کردند که متواضع باشند و گمان می‌بردند که هنوز همه چیز امکان دارد و در نتیجه این تصور پیش می‌آمد که بلا ناممکن است. به داد و ستدها ادامه می‌دادند، آماده سفر می شدند و عقایدی داشتند. چگونه می‌توانستند به طاعون فکر کنند که آینده را، سفرها را و بحث‌ها و مشاجرات را از میان می برد؟ خود را آزاد می شمردند ولی تا بلا وجود دارد هیچ‌کس آزاد نخواهد بود.

بربادرفته

سلام بر شما. اقا امتحاناتمون تموم شد و منم بکوب نشستم بربادرفته رو خوندم. ناگفته نماند که جلد اول این کتابو اردیبهشت ماه خوندم و بعد که خواستم جلد دوم رو از کتابخونه بگیرم، اعتبار کارتم تموم شده بود، براتون گفته بودم، همون روزی که بهم گفتن تمدید کارت داریم، افتادیم رو ترک موتور پدرجان و رفتیم سمت کتابخونه و اولین کتابی که گرفتم جلد دوم بربادرفته بود :)

بذارید اول براتون بگم که چیشد رفتم سراغ این کتاب: من یه عادتی دارم سرکلاسای مختلف که استاد هرچی کتاب معرفی میکنه یادداشت میکنم و میرم سراغشون، اگر خوشم بیاد میخونم. بربادرفته ام یکیش بود. وقتی این کتابو گرفتم باید اعتراف کنم که حدود 10 صفحه اولو خوندم و اونموقع گفتم : اه چقدر جزئیات داره! چه موضوع تکراری ای! و بستمش. تا چند ماه بعد که از بی کتابی و قرنطینه زور کردم خودمو که بخونم. چشمتون روز بد نبینه! اقا هی میخوندم هی میخوندم اصلا اشتیاقم برا خوندنش تمومی نداشت! حالا که دوجلش رو مطالعه کردم پیش خودم گفتم برم جزوه کلاس جامعه شناسی رو باز کنم ببینم تو چه بحثی بودیم که استاد این کتابو معرفی کردن؟؟

مارکس یه حرفی داره: میگه همه ی مشکلات و پدیده ها و اتفاقات جامعه برمیگرده به لایه های اقتصادی و همیشه سرمایه دارا ادمای پیروز هستن چون اونا تصمیم میگرن جامعه چه دانشی رو یادبگیره، چه فرهنگی رو رواج بده و چه تفکراتی داشته باشه.. خلاصه پول همه چیو میخره (خیلی بحثاش مفصله ها من لقمه طوری گفتم)

اما بوردیو برعکس مارکس میگه نه! همه چی برمیگرده به فرهنگ، حتی اقتصاد و اینکه سرمایه داری به چه نحوی تو جامعه باشه به فرهنگ ادما برمیگرده، اینکه یه جامعه به چه دانشی بیشتر از همه اهمیت بده بازم به فرهنگ برمیگرده و الی اخر. اما بوردیو بعدش یه حرفی میزنه: منش آدم ها عوض نمیشه. و آدم ها همواره در طول عمرشون یه منش رو دنبال میکنند، شما فکر کن یه فقیری تا اخرین لقمه ی غذاشو میخوره تا نکنه گشنه بمونه، این فقیر حتی اگر متمول شد و پولی بدست اورد هم باز موقع غذا خوردن یا همه شو میخوره یا بقیشه برمیداره میبره و ذخیره میکنه تا وقتی گشنش شد بخوره.. این فقیر منشش همونه، حتی وقتی ثروتمند شد هم همون موند(البته این مثاله، تو مثال هم دعوا نمیکنن، شما اصل مطلبو بگیرین) همینجا بود که استاد رمان بربادرفته رو پیشنهاد دادن که بخونین تا حرف بوردیو رو شیرفهم شین :)

یه چیزی بگم این وسطا؟ خود نظرم اینکه اگر پشت کتابی که دارین میخونین یه تاریخچه، یه دلیلی چیزی باشه اون کتاب بیشتر بهتون میچسبه یا حداقل اون کتاب رو فراموش نمکنید. 

رمان بربادرفته دقیقا همین بود. کل دوجلد از نوجوانی تا 28 سالگی یه دختر امریکای جنوبی رو داشت تعریف میکرد که بخش عمده جوونیش رو تو سالهای جنگ امریکای جنوبی و شمالی سر الغای بردگی، گذرونده بود. این دختر و همه ی اطرافیانش منش یکسانی داشتن، چه اون زمان که ادمای ثروتمندی بودن و همه چیز داشتن، چه زمانیکه سایه جنگ افتاد رو زندگیاشون و عزیزانشون و پول هاشونو از دست دادن، و دوباره چه زمانی که سرپا وایسادن و دوباره متمول شدن... از همون اول این دختر یعنی اسکارلت اوهارا یه دختر نترس و وحشی و لجبازو محکمی بود. همیشه تو اتفاقای بد وقتی  تحمل بار سنگین اون اتفاق رو نداشت میگفت «به این موضوع بعدا فکر میکنم، فردا بهش فکر میکنم یا فردا یه روز دیگه ست».. البته این حرف خیلی جاها باعث شد درمورد مشکلش درست فکر نکنه و ضربه بخوره. رمان تو دسته بندی عاشقانه کلاسیکه.

فک کنم از موضوع رمان تقریبا فهمیده باشین.

نویسنده رمان مارگاریت میچله. که 10 سال داشت این دوجلد رو مینوشت اما بازهم دلش نمیومد منتشر کنه چون فکر میکرد به اندازه کافی خوب نیست و باید ویرایش بشه برای همین 10 سال لفتش داد تا اینکه دوستش باخبر شد مارگاریت یه رمان خفن داره اما منتشر نمیکنه! میره به انتشاراتیا میگه و همه دست به دست هم مارگاریت رو به زور راضی میکنن که دیگه بسه! بده بیرون اون کتاب شاهکارتو! و اینگونه میشه که بربادرفته عزیز متولد میشه :) . البته خیلی حیف شد که مارگاریت بعدش طی یه تصادف جوون مرگ میشه و مارو تو کف همین یه دونه اثرش میذاره :(

متن رمان ساده س. اصن مارگاریت سلوک نوشتنش میخواست همین طور باشه، میخواست ساده بنویسه. موفق هم شد. من که کلمه های قلمبه سلمبه یا عبارات سخت تو رمانش ندیدم. خوبی رمانش اینکه همه چیز با جزئیات نوشته شده، جوری که کل دوجلد مثل سریال از جلو شماتون رد میشه. البته خیلیا حوصله ی جزئیاتم ندارن. 

به شخصه باید بگم از این رمان خیلی چیزا یادگرفتم و بعد از تموم شدن مطالعه ی روزانم دونه دونه حرفا و شخصیتا و اتفاقات و واکنش هارو تحلیل میکردم و گاهی قضاوت میکردم. همین کار باعث شد بفهمم مارگاریت خیلی حرفا رو زیر پوستی به مخاطبش میگه. بعد این نمیدونم کدوم کتاب منو میتونه در حد بربادرفته راضی کنه. 

زوربای یونانی

سلام. ثبت کنید دومین کتاب در ایام امتحاناتlaugh

این کتاب نوشته ی نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده و شاعر یونانیه.

داستان درمورد یه کارگر ساده و بیسواده که تا تونسته زندگی کرده و تجربه کرده. پشت کتابش نوشته بود زوربا رو با خیام یکی دونستن از این نظر که در زمان حال زندگی میکرد. (همین برای اشتیاقم به خوندنش بس بود) این کتاب واقعیه. ینی نویسنده واقعا توی سفر کاری با کارگری اشنا میشه به اسم الکسیس زوربا و تصمیم میگیره اونو مباشر خودش کنه. تو همین همکاریا با هم دوست میشن و زوربا یه سری معانی زندگی به نویسنده میگه. بخاطر همین کتابو فلسفی کرده، خیلیم فراز و نشیب نداره البته.

ما خیلیامون زوربای درونی داریم! ینی یه وقتی دوست داریم یه کاری کنیم چند دقیقه بعد کار دیگه و... این چرخه همچنان ادامه دارد. حداقل من که اینطوریم. جوری که وسط امتحانا دلم میخواد کتاب غیردرسی بخونم و همانطور که مستحضر هستید درحال کتاب خواندم یه سره :| من از این نظر به کلی با شخصیت کتاب حال کردم. زوربا یه پینشهادی داد سر این موضوع. میگفت وقتی میخوای از بند یه چیزی و وابستگی به چیزی راحت شی، ازش زیاد استفاده کن یه خاطره ام تعریف کرد اونم اینکه وقتی بچه بوده البالو خیلی دوست داشته اما پول نداشته بخره. یکم پول کش میره از جیب پدرش و یه جعبه پر از البالو میخره و تا ته یه گوشه میخوره، انقدری که گلاب به روتون بالا میاره، برای همینم الان از البالو بدش میاد.

با اینم موافقم من. خودم تجربه داشتم مثلا یه بار یه کتاب 300 وخورده ای صفحه رو دو یا سه روزه بی وقفه خوندم، با اینکه کتاب خیلی قشنگی بود( اسمش ذهن زیبای من بود) اما تا یه هفته تقریبا لای هیچ کتابی رو باز نکردم. ب هرحال..

یه جاهایی زوربا از وطن و ازادی حرف میزد. میگفت تا وقتی ماها درگیر وطن بازی هستیم یه مشت ادم وحشی هستیم که میخوایم از یه تیکه خاک دفاع کنیم. حالا خود زوربا تو چندتا جنگ شرکت داشتا! بخاطر همینم همچین حرفیو میزد. کلا هرحرفی میزد به خاطر تجربه هاش بود.

درمورد خدا و شیطان و عقیده باحالی داشت :) مثلا میگفت اصن خدا و شیطانی وجود نداره که! یا میگفت اره خدا و شیطان هست اما دوتاشون یکیه! همونکاری که شیطان میکنه خدا هم میکنه. یا حتی میگفت هرکی تو خودش شیطان و خدا داره. این نظر اخریو بیشتر قبول دارم. اما اونیکی نظراشم قابل تامل بود.

اما اما درمورد زن... انقدر فکرش جنسی زده بود که حد نداشت :( خودش میگه تو جوانی وقتی دل مادربزرگشو شکوند مادربزرگش نفرینش کرد که الهی نیازمند زنا بمونی :) و این شد که زوربا تا سن 60 سالگی که با نویسنده اشنا شد، انواع و اقسام زن ها رو تجربه کرده بود. البته اینم بگم که دلش نسبت به زنا خیلی به رحم میومد چون معتقد بود زنا ادمای ضعیفی هستن. حتی یه بارم گفت اگر من قانون گذار میشدم هزاران قانون برای مردان وضع میکردم اما برای زنان هیچی و میذاشتم اونا ازاد باشن. چون ضعیفن. میدونی این حرفو بعد چه خاطره ای گفت؟ زوربا قبلش داشت تعریف میکرد که با دختری همراه بود به مدت شش ماه که خیلی دوسش داشت اما اون دختر یه شب رفت و پیداش نشد و بعد فهمید دختره با یه مرد دیگه روهم ریخته، زوربا دلش به شدت میگیره و گریه میکنه اما بعدش مثل قبل میشه و شروع میکنه به اکتشاف زنای جدید. 

راستی گریه رو اصلا و ابدا بد نمیدونست اما درحضور خانم ها گریه نمیکرد.

درکل ذهنش نسبت به زنا سطح پایین بود، قبول کنید :) غیر اونجاش که میخواست زنارو آزاد بذاره اما مردا رو به زنجیر قانون بکشه :)

درمورد آزادی گفتم؟ کتاب میگفت که معنی ای نداره خدایی رو برستی و به پاش بیفتی تا به ازادی برسی، چون این خودش یه نوع اسارته. همینطور میگفت ازادی به راحتی به دست نمیاد. مثلا خود همین زوربا، بعد از شرکت تو جنگ ها و سربریدن های زیاد و جمع کردن کلکسیونی از گوش آدم های بلغاری ها و اتش زدن روستا ها و غارت ها و هزارجور جنایت دیگه، تنها به ازادی رسیده بود. مثل گل نیلوفری که از هزار جور لجن سر از اب بیرون میاره :)

 

خلاصه این شما و این زوربا :) زوربا خیلی تجربی بود. کتاب خوندن دوست نداشت و معتقد بود دوست نویسندش زندگیشو با کتاب خوندن هدر داده و خودشو اسیر قلم کاغذ کرده، اخرشم هیچی از زندگی نفهمیده. 

من عاشق حرفای زوربا شدم. اساسا هرکی از تجربه هاش انقدر مطمئن حرف بزنه و به بقیه انتقال بده به این واضحی، من عاشقش میشم. 

زوربا ادم لحظه بود. تو لحظه دلت چی میخواد؟ همونو انجام بده. اما قول بده وقتی انجامش دادی، با تموم جونت فقط روی اون کار تمرکز کنی ؛)

 

راستی، از روی این کتاب یه فیلم سینمایی و یه نمایش موزیکال ساخته شده که خودم هنوز ندیدم. اما از من به شما نصیحت: فیلم هیچوقت جای کتابو نمیگیره.

ناطوردشت

خب به روم نیارین که اخه وسط امتحانا چه وقت کتابخوندنه؟ چون امتحانای این ترممون به طور معجزه آسایی فرجه داره. دانشگاه ما معمولا اعتقاد به هیچ فرجه ای نداره. 

 

حالا در مورد این کتاب...

اول بگم که این کتاب شاهکار سلینجره. درموردش هم خیلی بحث شده من خودم خیلی مطلب ازش تو وبلاگا خوندم.

داستان درمورد یه پسر بچه 17 ساله ست. که از ادم بزرگا متنفره و خودش هی مقاومت میکنه تا مثل اونا نشه اما خب طبیعت دنیا تغییره و هم اینکه دیگه از نظر جنسی و بعضا اخلاقی معصومیت دوران بچگی رو نداره. برای همین تصمیم میگیره بچه هارو نجات بده. از زندگی ادم بزرگا از اینکه نکنه وقتی بزرگ شدن مثل مردم امروزه بشن: بدجنس، حقه باز و حیله گر.

بچه ها تنها کسایی بودن که این پسر بهشون اعتماد داشت و مابقی ادم های روزی زمین رو به باد توهین میبست.

نویسنده خیلی خوب دوره ی نوجوونی رو که دوره ی تضادهاست به تصویر کشونده مثلا میخواد بره موزه، تا دم در میره اما نظرش عوض میشه و برمیگرده! خیلی از حرفاش و فکراش و کاراش همینطور بود.

خوبیه کتاب این بود که صریح بود. راحت توهین میکرد، فحش میداد ، از رابطه جنسی میگفت و... و اینکه انتشارات علمی فرهنگی امانت دار خوبی بود. قلمشم روان بود و راحت جلو میرفت.

کتابیه که فراز و فرود زیادی نداره. همش هم یه پسرنوجوان نشسته براتون از ادما میگه و غر میزنه و فحش میده :) البته بعضی قسمتاشم از خواهر و برادر کوچیکش و خوشیاش میگه. لذا اگه حوصله غر زدنا و درددل یه ادم دیگه رو ندارید فکر کنم نخونید بهتره. اما اگه میخوان کتابخون قهاری بشین بخونین که این کتاب یکی از آثار بزرگه.

من این کتابو که میخوندم برای دو سه روز شده بودم نوجوان. واقعا حس سالهای پیش خودم برگشته بود. مخصوصا اونجاهایی که یه ماه میخواستم برم رشته خبرنگاری، ماه بعد تصمیم میگرفتم برم ادبیات، ماه بعد حقوق، ماه بعد روانشناسی، ماه بعد هتلداری و ... باور کنین همه ی اینا یه روز آرزوم بودن :) 

اندازه گیری دنیا

هم اکنون در تایم بین درسام براتون مینویسم، ایام امتحاناس دیگه -_-

اول بگم که اسمش برام جالب بود برای همین رفتم سراغش. پشت جلد نوشته دو تا نابغه باهم ملاقات میکنن به اسم همبلت که جغرافی دانه و گاوس که ریاضیدانه ( بچه های ریاضی تجربی باید خوب بشناسنشون). اما خود کتاب از نظر من متنش اگر یکم ترجمه ش بهتر میشد عالی بود، متن طنز و روان و دلنشینی داره. فصل اول از ملاقات این دونفر میگه اما از فصلای بعد شروع میکنه به شرح بچگیای این دونفر و زندگی هاشون، اینکه چیشد یکی رفت سراغ کشف سرزمین های جدید اون یکی کشف فرمولای جدید. فصل اخر باز برمیگرده سر ملاقات.

هردو زندگی جالبی داشتن و واقعا پر از علاقه به کاری که میکردن. بنظرم همین عشق و علاقه باعث شده تا اسمشون به یادگار بمونه. 

حالا چرا اسم کتاب اینه؟ چون یکیشون با سفرای اکتشافی دنیارو اندازه گرفته، اون یکی با ساخت فرمولای جدید. 

از جمله رمانهای تازه نوشتی بود که خوندم و دوسش داشتم :) 

 

کتاب از نشر افق و ترجمه ناتالی چوبینه.

سرکار علیه

از اسم این یکیم خوشم اومد. شبیه اسمای با مسمیِ زمان قاجار میمونه :) حس اصالت بهم دست میده.

کتاب نوشته دوتا خانومه: زهره عیسی خانی، ریحانه کشتکاران. دقت کنید گفتم دوتا خانم، نگفتم دونفر! اینکه یک کتاب در مورد دختران و زنان رو یک مرد بنویسه یا یک زن، زمین تا آسمون فرقشه. قبول دارید؟

من درمورد هویت زن خیلی سوالا تو ذهنم بود. و این سوال که «زن کیست؟» یه مجهول بزرگ بود که فکر میکردم هیچوقت به جوابش نمیرسم چون هروقت کتابی راجع به سوالم خوندم، نوشته ی آقایون بود. دیگه با فرهنگ خودمونم آشنا هستید دیگه همه مردا دم از رسالت بزرگ خانم ها که خانه داریه میزنن و میگن بهشت زیر پای شماهاس و شما مثل گلبرگ گل لطیف و ظریف هستید و برای کار بیرون از خانه ساخته نشده اید و چه و چه و چه... 

تو معرفی این کتاب نوشته شده داستان هایی درمورد مادر و دختره از دو نسل متفاوت که هردو نگاه های مختلفی از زن در جامعه دارن. 

همین که گف داستان، برای من بس بود تا برم سمتش. اصولا آدم خوندن متن های خشک و رسمی به مدت طولانی نیستم و همیشه ترجیحم بر رمان و داستان و ... بوده. بگذریم..

وقتی این کتاب رو خوندم فهمیدم ما واقعا تعریفمون از اجتماعی بودن زن فرق داره! حداقل برای من یکی که فرق داشت. مثلا من همیشه تصویر یه خانمی تو ذهنم میومد که کارمند یک اداره ایه و ظهر ها برمیگرده خونه تا به وظایف مادری اش هم عمل کنه.

در یکی از داستان های کتاب، داستان یک خانومی زوایت میشه که حلال مشکلات محله ی خودشه. واسطه گری میکنه برای ازدواج جوانها، پول جور میکنه برای اجاره خونه ی خانواده های بی بضاعت، دعوا ها رو فیصله میده، زیارت نرفته هارو زیارت میبره و... اتفاقا خود این خانوم هیچ درامدی نداره و همه این کارهارو با همکاری خانواده های محل انجام میده. میبینید؟ این خانم به تمام معنا یک زن اجتماعیه. یک مادریه که از مسائل اجتماعی شهرش به صورت کامل خبر داره. چه مادری بهتر از این که وقتی دخترش از مشکلات دخترانگیش میگه، مادرش بهش انگ بی حیای نمیزنه چون میدونه این چیزا مقتضای جامعه ی امروزه؟

 

یک داستان دیگه ای داره درمورد خانمی که مادره و شغل اداری هم داره. هر روز توی مسیر با مادر روای داستان از کفش ها، لباس و هرخریدی که روز قبل کرده میگه و از مد روز تا دلتون بخواد پرچانگی میکنه... این خانم شغل داره اما اصلا آدم اجتماعی ای نیست. چون چارچوب ذهنیش گیر کرده روی خودش. حتی به بچه هاش هم توجهی ندارهو

 

برای من تا قبل این کتاب خیلی سخت بود که بین مسئولیت اجتماعی زنها و خانوادگی شون جمع ببندم، چون جامعه من جوری بهم القا میکرد که اینا دوچیز جدا هستن و اگر کسی بخواد هردو رو داشته باشه دل شیر میخواد! این موضوع تو جامعه های مذهبی بیشتر خودشو نشون میده متاسفانه. جامعه ای که الگوش حضزت زهرا و زینبه با اون همه حماسه آفرینی ها!

 

کتاب کم حجمه و خیلی روان و همه فهمه. اصلا هم از تعابیر سخت و پیچیده استفاده نشده و بنظرم این درمورد همچین کتابی با همچین مضمونی خیلی خوبه، تا همه دستشون بگیرن و بخونن.

ببخشید زیاد نوشتم :)heart

ریاح

اول بگم که از اسم کتاب بسیار بسیار خوشم آمد :) ریاح که تو قرآن هم ازش گفته شده، یعنی بادی که پیام آوره رحمت خداست.

اما چیزی که باعث شد بخرم این بود که بعد 19 سال انتشارات سوره مهر تجدید چاپش کرد و در مورد فلسطینه. مکانی که از وقتی چشامو باز کردم بهم گفتن اسرائیلیا به زور اومدن تو سرزمینشون و اونجا رو اشاغال کردن. اسرائیلیا کیان حالا؟ یهودیا، یه دین توحیدی! 

اینکه چطور شد اینا اومدن اونجا و کیا باعثش شدن، در قالب داستان گفته شده.

چیزی که خیلی بد تو ذوقم خورد یه رفرنسی (پاورقی) بود که میگفت قضیه هولوکاست و اتاق های گاز و.. مظلوم نمایی یهودی هاست :| به قول بنده خدایی اگر غیر این نوشته میشد حق چاپ نمیگرفت خب :)

بگذریم. اصل داستان و اینکه چطور شد پای یهود به این سرزمین ادیان باز شد، خوب بود و جای تامل.

نثرش روان و خوش خوان بود.

نویسنده هم اقای جلال توکلیِ.

 

 

 

غنیمت

نوشته صادق کرمیار.

اول باید بگم اصلا و ابدا نباید این اثر رو با نامیرا مقایسه کرد. فضاها، قصه ها و شخصیت ها کاملا متفاوته گرچه میشد خیلی بهتر نوشته شه.

داستان طی یک جنگ اتفاق میفته. جنگ آمریکا با عراق به بهونه نجات مردم شریف عراق از دست دیکتاتوری صدام!! 

داستان از سه شخصیت روایت میشه و همین باعث تکرار مکررات دیالوگ ها و صحنه ها برای خواننده میشه و خسته کننده جلوه میکنه. 

درمورد مردیه که طی جنگ ایران و عراق زنش شهید میشه و بچه ی نوزادش رو گم میکنه و 21 سال بعد اتفاقی در تلویزیون بخاطر گزارش جنگی از شهرناصریه عراق دخترش رو همرااه یک نوزاد میبینه. نوزاد درست همون شمایل متبرک حضرت عباس رو به سینه داشت که 21 سال پیش رو سینه دخترش زده بود. از همین نشونه مرد راه میفته به دنیال دخترش، دریا.

وقتی اون رو پیدا میکنه دریا به خاطر عفونت زخکش شهید میشه و مرد تنها با یک نوزاد به تهران، پیش زن و دوبچه اش برمیگرده. اسم دختر رو دریا میذارن. مرد دیگه کابوس 21 ساله اش رو نمیبینه، چون دخترش رو پیدا کرده.

 

اینم بگم که این کتاب رو پارسال از نمایشگاه کتاب گرفتم و بخاطر متن ساده و روانش اصلا دوست نداشتم برم سمتش. کلا یه مرضی دارم که ادبیات رو با سختی و قشنگی کلماتش و تعبیراتش دوست دارم :) 

 

غرور و تعصب

خب.. خیلی وقت بود که چیزی ار کتاب ننوشته بودم. راستش رو بخواید تو این مدت جلد اول کتاب عزیز برباد رفته رو هم خوندم اما ترجیح دادم تا خوندن جلد دوم چیزی ازش تو وبلاگ ننویسم. بعد بربادرفته به سختی از حال و هواش جدا شدم و کتاب غرور و تعصب رو به دست گرفتم. حالا در خدمتتونم با غرور و تعصب از جین آستین... 

اول باید اعتراف کنم که این کتاب رو به پیشنهاد دوستی خواندم و تا قبل از این اندک تمایلی به خواندش نداشتم حتی بعد از آنکه کتاب را باز کردم و 20 صفحه اول را خواندم، با خودم فکر کردم که این کتاب نیازمند حوصله زیاد است و اصلا ازش خوشم نیامد. بعد از چند ماه از بی کتابی سراغش رفتم و شروع کردم به مطالعه.

داستان به کندی پیش میرود و اتفاقات مهم آن به سهولت و در حد یک یا دو پاراگراف اتفاق می افتد. انگار که یک سری از اتفاقات اصلا در نظر نویسنده مهم نمی باشد. اما تنها و تنها سیر تحول دو اخلاق غرور و تعصب است که مورد توجه نویسنده است. به این ترتیب که دوشخص که یکی متکبر و دیگری متعصب است طی اتفاقات این رذیلت های اخلاقی خود را به حد تعادل میرسانند و در نهایت به ازدواج آن دو ختم میشود. برای نویسنده مهم است تا به مخاطب بفهماند چه تصمیماتی، چه افکاری،  واکنش ها و رفتاری سبب این تعادل اخلاقی شده است و به نظر من از این جهت این کتاب شایسته قدردانی است. 

باید بگویم تغییر این اخلاقیات به سوی تعادل، مستلزم داشتن تفکر منطقی و رفتاری خوددار است. اگر کسی بداند متکبر است اما به دلیل نداشتن منطق کافی سعی در بهبود آن نکند، هرگز به تعادل نخواهد رسید.

کتاب خوش خوانی بود و احساسات شخصیت های اصلی داستان را میتوانستم به راحتی درک کنم. شاید این بخاطر روحیه باانصاف خودم است( تعریف از خود نباشد یک وقت!) که رفتار درست را هرچند ضد خودم باشد، انجام میدهم.

در کل، بخوانید، لذت ببرید، و تا هرجا که توانستید از پیام های کتاب برای روزمره هایتان استفاده کنید :)heart

 

پی نوشت: دارم بال بال میزنم تا فیلمش رو هم ببینم اما انقدر کارای دانشگاه روی سرم ریخته که دارم نهاد درونیم رو قانع میکنم که الان وقتش نیست. خدایا خودت اراده ی اقناع نهاد درونم رو بده:) ... راتس تو این شبا منم دعا کنید. منم دعاتون میکنم که میدونم هممون سخت محتاج دعای خیر هم هستیمangel

یک خوشه انگور سرخ

دلتون برای خلاصه و معرفی کتابام تنگ نشده بود؟ :)

چند روزی هست که تکالیف دانشگاه هجوم اورده سمتم و همه چیو به هم ریخته. واسه همینه که زوری جلوی خودمو میگیرم تا راهم به کتابخونه ی اتاقم کج نشه.

این کتابی که عنوانش هم براتون نوشتم (یک خوشه انگور سرخ) از فاطمه سلیمانی ازندریانیه (قسمت اخر فامیلیش واقعا سخته، خیلیم پیش خودم تکرارش کردم اما نشد).

یه رمان تاریخی مذهبیه. در مورد امام جواد. گل سرسبد اماما :) بس که جوان بود و دلبر.

داستان از زبان همسرش یا همون قاتلش روایت میشه. 

از معجزات امام هم صحبت میکنه مثلا وقتی امام از تبیعد اجباری که در بغداد بودن آزاد میشن، در راه به مسجدی در کوفه میرسن که خیلی قدیمی بود و یه درخن خشکیده هم اونجا بود. امام برای وضو کوزه ی آب رو طلب میکنن و پای درخت وضو میگیرن. بعد نماز صبح، نافله و تعقیبات، وقتی از مسجد خارج میشن همراهانشون میبینن که درخت سرسبز شده و حتی به ثمر نشسته! 

این یکی از معجزه های امام جواد بود چون نه خیزران(مادر امام جواد) و نه همسرش ( زینب، همون قاتلش) تعجبی نکردند.

خود امام جواد هم معجزه بود. وقتی تازه به دنیا اومده بودن حرف زده بودن و شهادتین گفته بودن، و وقتی هم امام شدن 7 سال بیشتر نداشتن. همین باعث تا بعد امام رضا برای بعضیا سخت باشه که به یه بچه ی 7ساله «چشم» بگن برای همین داستانی سرهم کردن و گفتن امام رضا شهید نشده، امام رضا منجی موعوده. اسم اینها بعدها شد واقفیه. البته کم بودن سن امام جواد تنها دلیل این چرندیات گفتن نبود، میگن واقفیه ها صاحب ثروت امام رضا بودن. بیشتر ثروت امام رضا دست واقفیه بود، و اونها برای اینکه نخوان مال و اموال رو پس بدن به وارثشون( همون امام جواد) این داستان رو بافته بودن. چه کارا...

اینو میگم اما قطعا میدونید: قاتل امام، دختر مامون بود. اما وسوسه کردن قتل امام از طرف معتصم، عموی قاتل بود.

مامون دختر خودش رو به عقد امام در اورده بود تا به واسطه ی نوه ای که به دنیا میاد بین بنی عباس و بنی هاشم صلح بشه، از طرف دیگ این نوه خلیفه هم میشد. چون هم بنی عباس دوسش داشتن هم بنی هاشم. هردو خاندان هم اصل و نسب های طولانی داشتن و هردو به پیامبر ختم میشد. البته بنی هاشم مستقیم به پیامبر میرسید و بنی عباس به عموی پیامیر. با این نوه هم  صلح به وجود میومد و هم معتصم به خلافت نمیرسید. ولی از اونجایی که اینا همیشه بدبختن، این نوه هیچ وقت به دنیا نیمد. دختر مامون هم برای راحت شدن از دست امام جواد ایشون رو به قتل رسوند. آخه چجوری دلش اومد امام به این نازی رو بکشه؟ چه زن بی رحمی.. همون بهتر که تا اخر عمرش روی خوش از دنیا ندید. جانشین امام جواد ( که امام هادی باشن) توسط سمانه، که کنیز و تازه مسلمان بود، به دنیا اومد.

بعد هر رمان تاریخی و مذهبی، این مطلب بارها در ذهنم تکرار میشه که ملاک برتری افراد تقواشونه، نه همسر امام بودن، نه دختر خلیفه بودن، نه ثروتمند بودن، نه خوش قیافه بودن و نه هیچ چیز دیگه ای.

من وقتی میگم خلیفه، منظور حاکمیت بر مملکتیه که از شرق کل ایران و افغانستان و دورتر... و از غرب، مصر و دورتر  رو گرفته ها :) ... واقعا سخته که دختر همچین خلیفه ای باشی و مغرور نباشی.

به هرحال، کتاب کلمه های تکراری خیلی داشت. احساس کردم نویسنده دایره لغاتش کم بود. یکی از شاخضه های نویسنده ی خوب وسعت دست در انتخاب کلمه ها و ساختن تعابیر جدیده. که خانم سلیمانی ازش محروم بودن. به امید پیشرفتشون...heart

از نظر محتوایی هم میشد غنی تر باشه. مثلا کرامات بیشتری از حضرت گفته بشه یا نقل قول های بیشتر.

 

 

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan