سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

سقوط

به نام خدا کامو رو دوست ندارم. البته نه اینکه اندازه جورج اورل ازش بدم بیادا! خیلیم باهاش خوش نمیگذرونم به هرحال. این سقوط هم از اون آثار پرطمطراق و دهن پر کُنه! از اونا که بنظرم واقعا متن سخت و سنگینی داره و جمله هاش پره از لغت های جدید و مترادف که حداقل برای گسترش دایره المعارف خوبه، من این آخری رو بیشتر دوست داشتم :)

تمام کتاب پر بود از غر زدن از دست آدما، پر بود از توجیه شخصیت اول داستان که متکلم وحده بود و مخاطبش ما بودیم (اینکه مخاطب ما بودیم خیلی جالب بود برام و بنظرم همین بود که باعث شد ادامه اش بدم) پر بود از سیاهی و بعضیا میگن حقیقت تلخ انسان بودن که بنظرم آدما انقدرا هم که کامو میگه بد نیستن :|

یه جاهایی از کتاب بهم برمیخورد. به منی که با مبانی اسلام بزرگ شدم و آدم بودن موهبت به حساب میاد و عنوان اشرف مخلوقات برای ماست‌.

خلاصه که کتابش کم حجمه، اگر در شرایط روحی خیلی اوکی ای نیستین این کتاب رو بذارین فرصت مناسب تر بخونین. ولی در جایگاه کتابخون میگم که بخونین چون کامو بالاخره اسمی در کرده! کتاب از همون سقوطی داره حرف میزنه که انسانها گرفتارش هستن.یه رمان اگزیستانسیالیت هست یعنی اینکه (اگر بخوام یه تعریف کوتاه بگم) کتاب بر این مبنا نوشته شده که آدم ها هستن که میتونن به زندگی خودشون معنا بدن و زندگی کنن.

شمارو نمیدونم ولی اگر من میخواستم طبق این مبنا زندگی کنم تا حالا چندین بار خودکشی کرده بودم!

خیلی بی ربط: بروز رسانی فایر فاکس تو گوشی چقدر مزخرف شده!

قمار باز

هروقت میام وبلاگ میگم حرف بزنم و از چیزای مختلف بگم، اما باز یادم میفته کلی کتاب دارم که باید بنویسم درموردشون، حرف برای چیزای دیگه زیااااده ولی برای کتاب نه. برای من حداقل.

قمار باز از نویسنده ای هست که اکثر شخصیت های داستانیش بیمار روانی هستن و از سلامت روانی هیچ خبر ندارن :) احتمالا بخاطر خود شخصیت نویسنده است که خودشم خیلی از نظر روانی درست و حسابی نبود.

قمار باز درمورد یه معلم سرخونه است که عاشق قماره، نه فقط تو کازینوها و پیش رولت ها بلکه تو زندگی شخصی اش هم همینه!  وقتی یک چیز ارزشمندی رو میذاری وسط و نمیدونی میبری یا میباری میشه قمار دیگه درسته؟

داشتم فکر میکردم منم تو مراحلی از زندگیم همین بودم. یه دوره یا رابطه ای رو شروع میکردم و بین موفقیت یا عدمش علی السویه بودم، ولی رفتم. گاها بُردم و حس رضایت داشتم، گاها عذاب وجدان تلف کردن وقت و انرژی میومد سراغم. مثل قمار بازی که پول زیادی رو گذاشته وسط و اخرش هیچ. 

داستایوفسکی سلیقه خودش رو میپسنده، خیلی با سلیقه من اوکی نیست. من قلم لطیف تالستوی رو بیشتر دوست دارم شاید چون بهم امید میده نسبت به اینده ی آدما، یا جامعه آرمانی. اما داستایوفسکی تلخی آدم ها و زندگی هاشون رو بیشتر بهم نشون میده و این تلخی اذیتم میکنه احتمالا بخاطر اینکه به اندازه کافی تو زندگی واقعی میچشم! کتاب بمونه برای طعم های بهتر :)

طبق قولی که یه سالی به خودم داده بودم، میخوام کتابای یه نویسنده رو کامل بخونم. ببینم میتونم ته داستایوفسکی رو دربیارم یانه :)

اینم بگم و برم. کتاب لحنش روان بود، جاهایی ممکنه بخاطر عدم سلامت روان شخصیت ها اذیت بشین :| ، و البته محتوای انچناااانی نداشت و این کتاب های جهانی و کلاسیک بیشتر بخاطر فرم هستن که هنوز موندن پیش ما، نه محتواشون.

من او

انقدر از این کتاب حرف زده شده که من خودم دیگه حالی برام نمونده, گفتنی هارو گفتن اما خب منم یه چیزایی میگم برای اونایی که تو باغ نیستن :دی.

نویسنده کتاب (رضا امیرخانی) از معدود نویسنده های وطنیه که از قلمش خیلی خوشم میاد. سراغ این کتاب نمیرفتم چون حوصله داستان عاشانه نداشتم واقعا تا اینکه همسر جان هدیه اش داد و شد توفیق اجباری.. اونم تازه زنگ زد و پرسید که این کتابو دارم یا خوندم؟ منم با بی میلی و با توقع اینکه «از لحن صدام تشخیص بده مایل به خوندنش نیستم» جواب دادم نه.

بگذریم... خیلی هم عاشقانه مرسوم نبود، لطیف بود و جالب. طبق روال همیشگی کتابای امیرخانی رو باید تا ته خوند تا کاااملااا فهمید داستان از چه قراره. منم صبر کردم و از ارایه و ادبیات کتاب لذت بردم و اخرش با چند قطره اشک و قلبی پر از تشکر برای وجود همچین کتابی, بستمش. 

قلم اسون نیست, خیلی هم روان نیست. طی کتاب اصطلاح, شکل کلمات, لغات و کاربرد احادیث وایات جدیدی یادمیگیریم که من عاشق اخری ام چون کمتر نویسنده ای هست که با حدیث «منْ عَشِقَ فَکَتَمَ وَ عَفَّ فَمَاتَ فَهُوَ شَهیدٌ» خوب بازی کنه.. ارمیاش یه جور, بیوتن یه جور .... خلاصه این نویسنده ارزش امتحان کردن داره :)

داستان زمان پهلوی, جنگ ایران و عراق و معاصر رقم میخوره. شخصیت زیادی تو داستان نیستن. بیشتر با شخصیت های اصلی میشه همراه احساسشون شد, فضاسازی نسبتا خوبی داره. طوری هم نیست که نیازی به مجسم کردن جزئیات اطراف داشته باشیم یا حداقل من اینطوری حس میکنم بیشتر گفتگوها, مونولوگ ها و واگویه ها جالب توجهه.

خوشحالم که یه 600 صفحه ایه با کیفیت تموم کردم :) 

دوست بازیافته

داشتم فکرمیکردم بین اون همه کتابی که اسفندماه رگباری خوندم و نیمدم تو وبم بگم( عرق شرم از خودم), کدوم رو بالاخره معرفی کنم؟! 

این کتاب انقدر خوب بود و جمع وجور که حد نداره! همه چیز در قالب یک بوم نقاشی توضیح داده شده و به نتیجه مطلوبی میرسه. نویسنده خودش نقاش بوده پس میتونه مقصودش رو مختصر, مفید و گویا بگه.

داستان درمورد دو پسر تنهاست که باهم دوست میشن و... جالب بود برام که تو این کتاب به این کوچکی از همه چیز حرف زده میشه, خیلی چیزا زیر سوال میره اما نویسنده قصد اثباتش رو هم نداره ظاهرا! ازهمه احساسات حرف زده میشه و مخاطب رو کاملا درجریانش میذاره, حتی غرقشون میکنه. وقتی کتاب رو دستتون بگیرین باورتون نمیشه همچین کتابی همه ی اینارو داشته باشه :)

برای شروع کتابخونی خیلی خوبه. کم حجم, روان, جذاب.

نویسندش فرد اولمن و از نشرماهی گرفتم.

سعادت زناشویی

رفتم سراغ تالستوی عزیز, کتاب یه جوری بود انگار از همون اول ازدواج دو شخصیت اصلی اشتباه بود, و بعدش هم به جای اینکه کارایی در مورد بهبود روابطشون انجام بدن, هیچکاری نکردن تقریبا. و این شد مشکل در مشکل که اخر سر خانم تو اوج جوانی عشق فرزندش رو جایگزین عشق همسرش میکنه بلکه ذهنش آروم بشه.

واقعا مهم تر از ایجاد یک احساس لطیف دوست داشتن, نگه داشتن اون حس تا اخر راهه. 

کتاب مثل همه ی کتابای تالستوی روانه, کشش داستانی خاصی نداره و برای خوندن یه کتاب در یک روز,  خیلی خوبه.

چگونه یک نماز خوب بخوانیم

بعد یه عالمه کلنجاررفتن باخودم اخر سرقانع شدم تا یه شانس دوباره به کتابای مذهبی بدم, تا یه بار دیگه حرفای تکراری و پامنبری های پیش افتاده رو تکرار نکنن. این شد که این کتاب فسقلی وخوش دست رو برداشتم و باز کردم.

ازهمون بخش اولش برام جذاب و شنیدنی بود تا اخرش. انتظار داشتم شروع کنه از فضائل نماز گفتن و حدیث و روایت ردیف کنه که البته این از حاج اقا پناهیان به دور بود. 

شروع کرد اول همه تصوراتم از نماز رو از بین بردن! اینکه نماز عشق و عاشقی نیست, نماز درواقع حال گیری بنده هاست, چقدرم راست گفت :) مخصوصا منی که روز عروسیم باید نماز صبح و ظهر و شب رو با یه وضو میخوندم, اونم با لباس عروسکه نمیشد رکوع رفت, با یه مَن ارایش که اصلا معلوم نبود مانع تو و مهر هستن یا نه. حال گیری بود دیگه نه؟

خلاصه کتاب شروع میکنه از حرفای رایج جامعه و تصورات عمومی درمورد نماز حرف زدن و یکی یکی اونارونقد میکنه. 

خیلی کتابش برای من کاربردی بود, فقط ایه روایت نیورده بود و اصلا حرفای تکراری توش ندیدم, چیزای زیادی ازش یاد گرفتم و دارم کم کم انجامش میدم و واقعا عمل بهش سخته. باورکنین!

متن کتاب هم که خیلی روانه و انگاریکی جلوت نشسته داره حرف میزنه, قابل فهم همه هست و قلمبه سلمبه حرف نزده.

 

سیر عشق

طی یه داستان آلن دوباتن از تفکرش درمورد عشق و سیری که داره میگه. یه تیکه از داستان رو میگه بعد نظر روانشناسانه ی خودش رو اضافه میکنه. بعضی اوقات آلن دوباتن دید خودش با نظریه های رمانتیک رو مقایسه میکنه.

کتاب جالبی بود، اکثر حرفاش رو قبول داشتم اما همیشه یه چیزی تو ذهنم تکرار میشد: مبانی فکری این حرفا با مال من فرق داره. پس گاها اگر متوجه این تفاوت نمیشدم، اما میدونستم که یه چیزی با فرهنگ من نمیخونه.

از این نظر کتاب رو دوست داشتم که ایده ی جالبی بود! من ندیدم کسی بیاد سبک زندگی یک زوج ایرانی، زوج اسلامی رو بگه... چرا؟ شاید چون تو خانواده های مذهبی حیا زیاده، یا کلا اهلش نبودیم فکر میکردیم یاد  دادنی نیست که، خودش تجربه میکنه و... نمیدونم چرا. اما این خلا رو همیشه حس میکردم. این همه شنیدم که سبک زندگی اسلامی ایرانی، خب؟ چطوریه؟ به ما هم بگین.. حالا غذاها طبق مزاج پخته بشه، سردی و گرمیشون رعایت بشه و... بنظرم خیلی سطحیه. یه بار هم اقای پناهیان اومده بود دانشگاهمون و میگفت چرا به بچه های ما اموزش داده نمیشه این چیزا؟ چرا نمیگن وقتی رفتین سر خونه زندگی چیکار کنین، چطوری رفتار کنین، چی بگین چی نگین، چطوری بگین... موضوع جدیه.

گذشته از اینا، کتاب به دلم نشست از این نظر که تا یه جایی چیزایی که میگفت رو خودم تجربه کرده بودم و دیدم اره راست میگه!

من نمیتونم نقد آنچنانی به کتاب داشته باشم، فقط به عنوان یک کتابخون اومدم تا بگم این کتاب از چیا حرف میزنه.

ترجمه زهرا اختری رو خوندم و نسبتا روان بود، کتاب قابل تاملی بود و نمیشه سرسری به مثابه یک رمان بهش نگاه کرد.

انسان در جستجوی معنا

سلام. میدونم خیلی وقت بود که پیدا نبودم, اتفاقاتی افتاد در زندگیم که برخی خوشحال کننده و بعضی ناراحت کننده بود, شاید روزی اومدم و نوشتم. اما الان خوشحالم که صفحه وب رو باز کردم و زدم رو بیان :) 

این کتاب رو حدودا یک ماه پیش خوندم و به توصیه ی مشاورم بود, اونجا که ازش پرسیدم: من نمیدونم برای چی باید زندگی کنم, الان فقط زنده ام. نمیدونم زندگیم چه معنایی میتونه داشته باشه.. یه بار درموردش نوشتم که بهم چه توصیه هایی کرد.. جزء یادداشت های اخیر باید باشه.

کتاب عجیب بود, ناراحت کننده بود و جالب بود. بیشتر بخاطر نوع نگاه نویسنده جالب بود که اگر اون دید رو به جهان اطرافش نداشت عمرا میتونست تو اردوگاه های کار اجباری آلمانی ها زنده بمونه اونم با بدن ضعیفش! 

نمیخوام خیلی داستان سرایی کنم چون این کتاب زیادی معروفه و اصلا من کی باشم که چیزی بگم؟ :) فقط میخوام بگم چطوری بهم کمک کرد تو پیدا کردن سوالم...

وقتی کتاب تموم شد فهمیدم چقدر سوالم بچه گانه اما به جا بود! میدونی مثل چیه؟ سوالم یه طوری بود که خودم از دید یک نفر سوم به زندگیم نگاه کردم و گفتم, این داره چیکار میکنه؟ ایا این همه تلاش, این همه انرژی, این همه خنده هدفداره؟ من که بعید میدونم! چون اصلا رفتارهاش جهت دهی خاصی ندارن که بشه هدف رو تشخیص داد. 

بله! اینطور شد که فهمیدم رفتار هام مثل توپ های رنگی که هیچ طیف رنگ خاصی رو نشون نمیدن, توی کیسه دارن باهم قاطی میشن. مثل گردونه هایی که تو تلویزیون موقع قرعه کشی هی میچرخونن تا عددای بی ربط کنار هم قرار بگیرن. 

تموم ذهنم رو جمع کردم ئیش خودم میگفتم پادکست برای چی گوش میدی؟ برای چی کتاب میخونی؟ برای چی تمرین میکنی یه خط چشم بی نقش بکشی؟ برای چی سعی میکنی رقص یادبگیری؟ برای چی؟؟؟

تا اینکه رسیدم به این: فقط دنبال اینم که ضعف ها رو دونه دونه برطرف کنم.

درواقع معنای زندگی همونیه که داریم دنبالش میری اما متوجهش نیستیم.. فکر میکنیم معنایی نیست اما ته ته ذهنمون چیزی هست که مارو صبح به صبح از رختخواب بلند میکنه... معنای زندگی خیلی سادست. خیلی دم دستیه اما نمیبنیم. همین ندیدن مارو بهم میریزه مثل کسی که عینک روی چشماشه اما دیوونه وار داره دنبال عینکش میگرده و کلافه شده. 

همین معنا, ممکنه روز به روز, ثانبه به ثانبه و لحظه به لحظه تغییر کنه. وقتی میری تا اب بخوری اونجا معنای زندگیت سیراب کردن خودته! :) به همین سادگیه... 

بنظرم زیادی دنبال پیچیدگی ام, زیادی دارم به زندگی گیر میدم. دنیا خیلی ساده تر از این حرفا میگذره و میره, چه من به پروپاهاش بپیچم چه نپیچم :))

 

از این حرفا که بگذریم, همه ی چیزایی که بالا نوشتم برداشت من از کتابی بود که طی گفتم خاطره و توصیه های روانشناسانه ی نویسنده دستگیرم شد. متن خیلی ساده و روان بود. خوش خوان بود. کشش داستانی هم نداره چون داستان نمیخونید! خوشحالم بالاخره رفتم سراغ این کتاب.

عقل بچه ها

کتاب درمورد عقل بچه ها بود. از اسمشم دیگه معلومه! اینکه بچه ها چطوری فکر میکنن, با بزرگترها کل کل میکنن, استدلال میکنن و درمورد چیزی سوال میپرسن. اما اینطوری نبود که تالستوی بیاد و از زبان خودش این چیزا رو توضیح بده. کتاب حالت نمایشنامه داشت... مثلا پدر بچه وداره با همکارش در مورد اعدام و حکم مجرمین حرف میزنه, یکیشون مخالف اعدام کردنه و دیگری موافق. بچه ای که داره اینارو گوش میده میگه بابا چرا ادما رو میکشن؟ مگه تو کتاب مقدش نمیگن کسی رو نباید کشت؟ مگه نمیگن همه سزاوار بخشش هستن؟ و پدر هم به سوالاش جواب میده, گاهی درمانده میشه و گاهی میتونه در حد بچه استدلال کنه.

یا مثلا تو یه نمایشنامه دیگه چندتا بچه کوچک دارن درمورد این حرف میزنن که چرا کشورشون درحال جنگه. اخر نمایشنامه یکیشون میگه اگه من بزرگ شم همه کشورارو باهم متحد میکنم, اره این به نفع همه است! اینطوری هیچکش چون کشورشو دوست داره مجبور نمیشه با کشور دیگه بجنگه, خدمتکار ما هم دیگه از طرف ارتش لازم نیست بره جنگ.

کتاب پیش گفتار و پس گفتار(؟) مترجم داره و باید بگم در فهم کتاب کمکم کرد. مترجم هم اقای مجید مددی بود.

واقعا دنیای بچه ها خیلی ساده تر و بی غل و غش تره. تضاد های دنیای بزرگتر هارو نداره مثلا همین که گفتم: کتاب مقدس میگه کسی رو نباید کشت, اما مجرمین رو اعدام میکنن. یا مثلا داعی صلح دارن, اما میجنگن. یا حتی میگن امروز روز تعطیله اما بچه هارو مجبور میکنن لباس نو بپوشن و برن کلیسا, کاری که ادم روز تعطیل اصلا دوست نداره انجامش بده.

یه جاهایی بچه ها سوالایی میپرسن که خود بزرگترها هم نمیدونن جوابش چیه, یا یه جوابی میدن که خودمونم میدونیم چرت محضه! اما میگیم که چیزی گفته باشیم یا به اصطلاح کم نیورده باشیم. کتاب میگه سوالای بچه ها میتونه جرقه های خیلی مناسب و به حایی باشه که در مورد روابط و مناسبات اجتماعی, رسم و رسوم های بیخودی, قانون های صدمن یه غاز و خلاصه همه چیز به بازنگری داشته باشیم, یه طور دیگه فکر کنیم, مثل بچه ها, ساده تر, پاک تر, به دور از تضاد ها و تناقض. 

در راستای سوالایی که بچه ها میپرسن و والدین عموما نمیدونن چطور جواب بدن, یاد خاطره ای از استادم افتادم که میگفت فلان بچه ی فامیل از مادرش ئرسیده بود خدا چیه؟ مامانشم براساس ایه «الله نورالسماوات والارض», گفته بود خدا نوره. شب که شد, توی ماشین چراغای راهنما چشمک میزد, بچه گفت عه مامان خدا شبا اون تو میره! :)

کتاب جالب و بامزه ای بود.

یک عاشقانه ارام

سلام! این کتاب نازم تموم کردم. اینطوریه که همون اول کتاب نادر ابراهیمی میگه این کتاب برای کساییه که تازه وارد زندگی مشترک شدن و یا تازه وارد راه عاشقی شدن. 

متاب سه قسمت داشت اول مربوط بود به ماجرای عاشق شدنش، اینکه چطور شد با عسل آشنا شد. قسمت دوم هم مربوط میشد به روزهایی که گذشت بهشون، چالش هاشون مثلا به خطر افتادن احساسشون نسبت به هم بخاطر عادت کردن به هم دیگه... قسمت سوم هم یه جورایی جمع بندیه :) انگار داره میگه حالا که ما اخر عمرمونه نسبت ما با عشقمون چی میتونه باشه.

حرفاس خیلی خوبی میزنه نادر، خودم استفاده کردم. نکاتی رو گفته بود که شاید انقدر دقیق و ظریف بهشون توجه نکرده بودم. اینکه حواسمون باشه به حس دوست داشتنمون «عادت» نکنیم و همیشه زنده نگهش داریم و اینکه تو گذشته نمونیم، هی خاطره هارو مرور نکنیم و حال رو فدا نکنیم (نادر حتی انقدر اصرار داشت که به آلبوم عکس هاشون سر نمیزد و یا حتی به زنش میگفت مرور خاطره نکن وقت نداریم، بیا از الانمون لذت ببریم) از چیزهایی بودن که بیشتر توجه منو جلب کرد. 

نمیتونم بگم کتاب به درد کسایی میخوره که حتما رابطه ی عاشقانه ای رو دارن تجربه میکنن! میشه به عنوان پیش نیاز ورود به روابط عاشقانه خونده شه :) و یا حتی امادگی. اینکه بدونیم چه خطرها و غم و غصه هایی ممکنه سراغمون بیاد، چه مسئولیت ها و انتظاراتی و... . اما به اونایی که چنین رابطه ای رو ندارن پیشنهاد میکنم با احتیاط بخونین چون احتمال اینکه دلتون پر بکشه برای قربون صدقه های نادر و احساس های لطیف کتاب، خیلیه! :) من خودم خیلی لذت بردم حقیقنا :دی.

فقط یه جاهایی از کتاب متوجه نمیشدم مخاطب کیه، نادر داره با کی الان حرف میزنه.. یا بعضی جاهاش برام قابل فهم نبود انگار یهو یه متنی پریده بود وسط داستان! در کل خوب بود.

متنش استعاره و تشبیه و خلاصه ارایه های ادبی زیادی داره. مستقیم و غیرمستقیم حرف میزنه. 

با سبک و قلم نادر حال میکنم/ ذوق میکنم. حس میکنم با اینکه مرده، با اینکه ظاهرش حتی غلط اندازه :) اما خیلی نازک دل و لطیفه. جوریکه میخوام لپاشو بکشم بگم گوگولی :)

همین دیگه خستتون نکنم. 

دینگ! فهرست کتابام طی یک سال و حدودا ۴ماهی که وبلاگ زدم شد ۳۰ تا. کمه نه‌؟ میدونم. دارم رو سر خودم با اینکه مهم کیفیته نه کمیت، شیره میمالم.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan