سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

عقل بچه ها

کتاب درمورد عقل بچه ها بود. از اسمشم دیگه معلومه! اینکه بچه ها چطوری فکر میکنن, با بزرگترها کل کل میکنن, استدلال میکنن و درمورد چیزی سوال میپرسن. اما اینطوری نبود که تالستوی بیاد و از زبان خودش این چیزا رو توضیح بده. کتاب حالت نمایشنامه داشت... مثلا پدر بچه وداره با همکارش در مورد اعدام و حکم مجرمین حرف میزنه, یکیشون مخالف اعدام کردنه و دیگری موافق. بچه ای که داره اینارو گوش میده میگه بابا چرا ادما رو میکشن؟ مگه تو کتاب مقدش نمیگن کسی رو نباید کشت؟ مگه نمیگن همه سزاوار بخشش هستن؟ و پدر هم به سوالاش جواب میده, گاهی درمانده میشه و گاهی میتونه در حد بچه استدلال کنه.

یا مثلا تو یه نمایشنامه دیگه چندتا بچه کوچک دارن درمورد این حرف میزنن که چرا کشورشون درحال جنگه. اخر نمایشنامه یکیشون میگه اگه من بزرگ شم همه کشورارو باهم متحد میکنم, اره این به نفع همه است! اینطوری هیچکش چون کشورشو دوست داره مجبور نمیشه با کشور دیگه بجنگه, خدمتکار ما هم دیگه از طرف ارتش لازم نیست بره جنگ.

کتاب پیش گفتار و پس گفتار(؟) مترجم داره و باید بگم در فهم کتاب کمکم کرد. مترجم هم اقای مجید مددی بود.

واقعا دنیای بچه ها خیلی ساده تر و بی غل و غش تره. تضاد های دنیای بزرگتر هارو نداره مثلا همین که گفتم: کتاب مقدس میگه کسی رو نباید کشت, اما مجرمین رو اعدام میکنن. یا مثلا داعی صلح دارن, اما میجنگن. یا حتی میگن امروز روز تعطیله اما بچه هارو مجبور میکنن لباس نو بپوشن و برن کلیسا, کاری که ادم روز تعطیل اصلا دوست نداره انجامش بده.

یه جاهایی بچه ها سوالایی میپرسن که خود بزرگترها هم نمیدونن جوابش چیه, یا یه جوابی میدن که خودمونم میدونیم چرت محضه! اما میگیم که چیزی گفته باشیم یا به اصطلاح کم نیورده باشیم. کتاب میگه سوالای بچه ها میتونه جرقه های خیلی مناسب و به حایی باشه که در مورد روابط و مناسبات اجتماعی, رسم و رسوم های بیخودی, قانون های صدمن یه غاز و خلاصه همه چیز به بازنگری داشته باشیم, یه طور دیگه فکر کنیم, مثل بچه ها, ساده تر, پاک تر, به دور از تضاد ها و تناقض. 

در راستای سوالایی که بچه ها میپرسن و والدین عموما نمیدونن چطور جواب بدن, یاد خاطره ای از استادم افتادم که میگفت فلان بچه ی فامیل از مادرش ئرسیده بود خدا چیه؟ مامانشم براساس ایه «الله نورالسماوات والارض», گفته بود خدا نوره. شب که شد, توی ماشین چراغای راهنما چشمک میزد, بچه گفت عه مامان خدا شبا اون تو میره! :)

کتاب جالب و بامزه ای بود.

امان از دست این بچه ها با سوالاتشون :))

 

آمان :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan