سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

1984- جرج اورول

بالاخره تموم شد، باید اعتراف کنم فضاش بسته، سیاه و خفه کننده و گاها تهوع آور بود. بعد خوندنش تا مدت ها ذهنم بسته میموند و انگار دور سرم یه ابر سیاه بود، نمیذاشت به زندگیم برسم -ـ- 

بعد تموم کردن کتاب فهمیدم چقدر هیچی نمیدونم!(چه جمله ای!) نه از تاریخ، نه از سیاست و نه حتی فلسفه. خب ظاهرا باید یه فکر اساسی در این مورد بکنم، خیلی زشته انقدر دانشم سطحی و حتی میشه گفت ناچیز باشه. برای همین خوندن این کتاب برای من سخت بود تا حدودی، سرعت خوندنم مثل همیشه نبود و انگار ترمز کشیده بودم تا جمله هارو آروم بخونم و بفهمم میخواد چی بگه بهم. این جورج ارول بود، وای به حال بالزاک و کافکا "-" 

نمیدونم از چی کتاب براتون بگم، از کجا شروع کنم به حرف زدن ... فقط چیزایی که خیلی بیشتر مدنظرم اومد رو میگم:

من حقیقتا نفهمیدم کسایی که میگن این رمان داره شرایط ایران رو میگه یعنی چی :| بابا وضع ما انقدرم وحشتناک نیست، قبول دارم تا حدی هست اما نه دیگه انقدر. مثلا چیزی که خیلی مشهود بود محدود کردن آدم ها از نظر فکری، عاطفی و حتی غرایز جنسی بود! تو ایران ما محدود شدن افکار رو داریم، با این حال یه گوشی و اینترنت و وی پی ان کافیه که کاملا از ایران خارج شیم و جاهای دیگه سیر کنیم، علوم و ادیان مختلف رو ببینیم و حتی از نظر فکری موافق سرسخت اونها باشیم، به قول امیر خانی وقتی شما با هرکسی غیرخودتون در ارتباط باشین تحریم رو شکستین ـ حتی در همین حد که اگر شما مذهبی باشین، با یه فرد ایرانی غیرمذهبی در ارتباط باشین. دیگه سراغ غرایز نریم که ماشالله بعضیا تمام زندگیشون رو بر اساس همین غریزه ها بنا نهاده اند :)

بعد اینکه داشتم فکر میکردم واقعیت خیلی اوقات همونیه که احزاب کشور ها بر مردمشون اعمال میکنن. ما تو کشور مذهبی هستیم و خیلی از باورهامون از همین جا آب میخوره مثلا همین اقای شجریان، اربعین فوت کردن، تو کامنتا میخوندم که بعضیا میگفتن خوش به سعادتش اربعین از دنیا رفت، انگار که موهبتی الهی نصیبش شده. نمیگم غلطه یا درست. اما خیلی چیزها از نگاه اون حزب درسته اما از نظر عقلانی غلط. مثلا وینستونِ قصه ی ما میدونست ۲+۲=۴ اما با شکنجه و انواع فعل و انفعالات بهش فهموندن که ۲+۲=۵ چرا؟ چون از دید حزب این درسته! این مسئله توی همه ی سیاست گذاری ها، کشور ها و حکومت ها هست. 

یه چیز دیگه که جالب بود درمورد شستشوی مغزی آدم هاو خوندن فکر اونها بود. حزب تو کتاب، دشمناش رو سلاخی و نابود نمیکرد، چون بنظرش از خون ریخته ی اونها صدها مخالف سبز میشن. دشمنانش رو تغییر میداد، عوض میکرد، یه کاری میکرد که باور داشته باشن ۲+۲=۵، اینطوری حتی طرفدار آتیشه ی حزب هم میشدن! این موضوع با پیشرفتی که الان جوامع دارن به راحتی امکان پذیره و اصلا دور از ذهن نیست. نه تنها نشون دادن چیز غلط جای درست راحته، بلکه اجتماع نقیضین هم ممکنه! توی کتاب از کلمه «دوگانه باوری» استفاده کرده بود یعنی شما در عین واحد، دو چیز متضاد رو قبول کنی. نمونه بارزش اسم وزارتخونه هاش بود، مثلا وزارت عشق کارش شکنجه کردن ادم ها و عوض کردن و درنهایت کشتن مخالف ها بود. کاری میکرد درست برخلاف مفهوم کلمه ای که روش بود، بنابراین افرین! شما بعد ها حتی میپذیرید که یک چیز هم میتواند سفید و هم سیاه باشد.

اگر بخوام مفصل بگم خیلی طولانی میشه، چون کتاب خیلی از مفاهیم رو بسط داده بود مثل جنگ، صلح، بردگی، ازادی و... اونم در قالب یک داستان و این نهایت هنر نویسندگی رو میرسونه :)

تو مقدمه ی کتاب نقد اریک فروم رو اورده بودن، من اول خود کتاب رو خوندم و بعد مقدمه رو. میدونستم اگر از مقدمه شروع کنم چیزی ازش نمیفهمم. فروم میگفت جوامع وقتی صنعتی شدن و تونستن اقتصادی به دست بیارن و ثروتمندتر شدن، موجی از امید بین تمدن ها به پا شد. انگار همه داشتن به اون اتوپیایی که آرزو داشتن نزدیک میشدن و واقعا نزدیک بودن به جامعه ای برابر، عادلانه و پر از صلح؛ تا اینکه جنگ های جهانی اول و دوم به وجود اومدن. تمدن ها نابود شد، بخش عظیمی از تاریخ، فرهنگ و امید مردم با خاک یکسان شد و روشنی جاش رو به تاریکی داد. حالا همه معتقدند روح انسان درحال نابود شدنه، انسانیت چیزی ازش باقی نمونده و جورج اورل، هرچند تلخ، سعی در فهموندن این موضوع به مخاطب داره. میخواد بگه اگر به انسانیت توجهی نکنید مدت زیادی طول نمیکشه که همه میشیم شبیه مردمِ رمان (دیگه باید بخونین تا بفهمین منظورش از مردم رمان، چه وضع فجیعیه).

در کل خیلی خوشحالم که همچین اثر عالی ای رو خوندم، لازم بود و قابل تامل. از اون کتابا بود که اصلا حس نمیکنم سرش وقتم رو تلف کردم. تنها ترسی که دارم اینکه گفته های کتاب فراموشم بشه و چون اینجا کامل ننوشتم، ترسم بیشتر شده! با اینحال امیدوارم وقتی سراغ تاریخ، سیاست، فلسفه و.. رفتم و اون سطح کم دانش رو حداقل به متوسط رسوندم، برگردم سراغ ۱۹۸۴ D:

 

پیِ نوشته: طی عملیات خیلی یهویی ظاهر وبلاگ رو عوض کردم، خوب شده حالا؟ 

ترغیت

دومین کتاب از جین آستین. فکر میکنم قلم جین آستین تو کتاباش یکی باشه. غرور و تعصب رو که خوندم برام تازگی داشت این طرز نوشتن، اما سر ترغیب نه. به علاوه اینکه این دو کتاب خیلی شبیه هم بودن، از نظر تحلیل شخصیت ها، مونولوگ ها و دیالوگ ها و توصیفات. به هرحال باید از ترغیب هم بگم، اجحاف نشه در حقش :)

 

ترغیب ژانر عاشقانه کلاسیک داره، فرقش با غرور و تعصب بنظرم اونجا بود که خودم تا اخر نمیتونستم پیش بینی کنم دختر داستان بالاخره با کی ازدواج میکنه. سیر داستان خیلی ملایم همه چیز رقم می خوره و شما درمورد شخصیت ها و حرف هاشون و حرکاتشون صفحه ها میخونید! البته از این سبک خوشم میاد. حس میکنم خودمم باید وقایع رو پیش خودم تحلیل کنم، همینطور که شخصیت اصلی داستان میکرد. سراسر کتاب از حس عشق بادوامی حرف میزد که بعد از 8 سال هنوز هم سرجاش بود. یه جای کتاب که علنا گفت احساسات بادوام با تغییر زمان و مکان و هرچیز دیگه ای تغییر نمیکنند، مگر اینکه پخته تر شن. داستان دختری بود که بخاطر ترغیب دوست صمیمی خانوادگیش، به خواستگاری که اتفاقا بهش علاقه داشت جواب رد داده بود، داستان ترغیب شدن دختر ارشد خانواده به فخرفروشی توسط ثروت کلان خانوادگی، ترغیب پدر خانواده به نوشتن اسم دختر وسطی در شجرنامه خانوادگی، ترغیب خواستگار رد شده به دوباره پیش قدم شدن برای خواستگاری. 

یه نکته ای که تو رمان های کلاسیک من خیلی به چشمم میخوره حجب و حیای آدم های اون زمان و نزاکت و ادبشونه. با تمام وجودم این خصلت رو دوست دارم و حسودیم میشه نسبت به دورانی که داشتن. اون مرد از دختر جواب رد شنیده بود، اما بازهم برگشت منتهی با بهانه ای. میخواست ببینه دختر همون حس 8 سال پیش رو بهش داره یا نه. پیش خودش میگفت حتی یک بی اعتنایی کوچک کافیه تا دیگه سراغ دختر نرم. اینجا صاف و پوست کنده به پسر میگی جوابم منفیه، دیگه نبینمت، یه جوری کنه میشه آدم بارها ارزوی مرگ براش میکنه! شاید هییییچ گونه ربطی نداشته باشه، اما میگم XD ما تو روضه ها و مجالس مذهبی خیلی میشنویم و گاها میخونیم که ادب حضرت عباش باعث سعادتمندی ایشون شد، ادب حرّ باعث شد توبه کنه و برگرده پیش امام حسین. به شخصه هرجا هر فردی رو دیدم که ادب رعایت میکرد، گرچه آدم درستی نبود ذاتا، اما واقعا برام جذابیت نداشت. خودمون کلی مورد سراغ داریم که فلانی یک خطای بزرگی کرده اما بخاطر ادبی که به خرج داده بخشیده شده یا لاقل گناهشو به روش نمیارن... بحث از کجا به کجا کشید :) 

 

به نظرم اگر غرور و تعصب رو خوندید، واجب نیست ترغیب رو بخونید. 

سنگ

نوشته ی قدسیه پائینی. نثر کتاب ادبیه اما درکل خوانش ساده ای داشت. 

موضوع کتاب در مورد زرعه ابن ابان، کسی که در عاشورا در قتل امام حسین دست داشته و با سنگ و تیر و... به امام ضربه میزنه. امام نفرینش میکنه تا خدا نیامرزش و تشنه بمیره. اینطوری زرعه تا اخر عمرش عطش داره و تشنگی ولش نمیکنه. جد زرعه سنگ تراش هایی بودن که با دستاشون بت ها رو خلق میکردن، بت هایی که مورد پرستش قرار میگرفتن. طبیعیه که با اومدن اسلام بازار این سنگ تراش ها هرچقدر هم که ماهر باشن و خلاق، کساد شد و بغض پیامبر و خاندانشون افتاد ب دلشون. زرعه هم از همین تبار بود. بعد کربلا عاشق رقاصه ای میشه به نام شاکیه، تمام همت و امیدش رو جمع میکنه تا تمثالی از شاکیه با یه سنگ مخصوص درست کنه. سنگی که از وقتی به سروصورت امام خورد، رد خون روش موند و هرگز پاک نشد. زرعه مخصوصا با اون سنگ میخواست تمثال زنی رو دربیاره و به خیال خودش ردی از حسین به جا نذاره، یا اگر هم موند حسین و خونش وام دار شمایل شاکیه باشن. پیش خودش فکر میکرد مجسمه ای که قراره بسازه حتما مورد پرستش قرار میگیره و کیه که در برابر اون همه زیبایی سر خم نکنه؟ حالا بگذریم از اخر داستان و عاقبت مجسمه و شاکیه.

یه جاهایی نویسنده از این شاخه به اون شاخه میپرید و گیج کننده بود. حداقل برای من. نمیدونم چرا پیش خودش فکر میکرد از جملات مبهمش سر درمیاریم؟ مگه ما میتونیم بفهمیم چی تو سر نویسنده میگذره؟ 

همیشه وقتی این دست رمان های تاریخی و مذهبی رو میخونم نمیتونم مرز واقعیت و زاییده ذهن نویسنده رو از هم جدا کنم. برای همین سعی میکنم به کلیت داستان توجه کنم نه به جزئیات. اخر اینجور کتابا منبعی از نوشته هاشون میزنن اما از اونجایی که کمتر حوصله ی کتابای جدی و خشک تاریخی رو دارم، به همون رمانش کفایت میکنم :)

کتاب کم حجمیه، اگر به خوندن کتاب تو گوشی دارین عادت میکنین، مثل من از طاقچه میتونین بخونین ^^

 

پیِ نوشته: این که سنگ بود، اما من همیشه دوست دارم خاک واقعی کربلا زمانیکه روز عاشورا به رنگ سرخ در میاد رو ببینم. هرسال اون خاک خون گریه میکنه، یه وقتایی میگم اونکه خاکه همچین بلایی سرش اومد از مصیبت حسین، چرا اون آدما، اون روز تشنه ی خون امام شدن؟ مگه از چی درست شده بودن؟

دنیای سفلگان

ساحل را دیده ای که چگونه در آیینه آب، وارونه انعکاس یافته است؟ سرّ آن که دهر بر مراد سفلگان می‌چرخد این است که دنیا، وارونه آخرت است.

 

[قسمتی از کتاب فتح خون]

در غرب خبری نیست

کتابیه که جزء ژانر ادبیان کلاسیک جهان محسوب میشه. 

داستان درمورد یه کلاس 20 نفره ی دبیرستانیِ 18 ساله ست که با رجز خوانی و توصیه ها و تشویق های معلمشون زیر پرچم آلمان به جنگ جهانی اول می پیوندن. از این 20 نفر، 7 نفر باهم تقریبا تا اخرای جنگ دوام میارن و یک نفر درست روز اخر جنگ با لبخندی نشان از رضایت از مرگ، به دوستاش می پیونده. در همون روز، جنگ تموم میشه و جبهه حالا پر از سکوت شده و رادیو اعلام میکنه: در غرب خبری نیست.

علت اینکه نفر آخر با رضایت میمیره و اصلا ارزوی مرگ میکنه رو سراسر کتاب بهمون میگه. همه ی اون پسرا درست اوایل جوانی شون تفنگ به دست داشتن و یادگرفتن چطور بقیه رو بکشن، چطور از حمله خمپاره جون سالم به در ببرن، چطور فقط زنده بمونن. نفر آخر به اسم پل، پسری بود که با تدریس خصوصی کسب درآمد میکرد و همه ی پولش رو خرج کتاب میکرد، کتابای دست دوم. طی جنگ چه اونی که کتابخون بود، چه کسی که نوازنده بود و چه کسی که خشن ترین کار ها رو قبل جنگ کرده بود، به حیواناتی شبیه شده بودن که برای ساده ترین نیازهاشون با ملت دیگه میجنگیدن. برای بقا. نمیدونستن کی باعث و بانی این جنگ بوده، یه بار که دور هم جمع شده بودن به این نتیجه رسیده بودن که حتما عده ای از این جنگ سود میبرن و الا دلیلی نداشت ما به سربازا روسیه ای، با اون پوست سفید و چهره ی معصومانه شون شلیک کنیم و به طرز وحشیانه ای غارتشون کنیم! 

این پسرا به خون عادت کرده بودن، ادم مرده و تیکه تیکه شدن بدن ها براشون عادی بود. عادات و طرز زندگی قبل جنگ براشون دنیای دیگه ای جلوه میکرد که انگار تو زندگی قبلیشون اون رو زیسته بودن. اون زندگی براشون خیلی دور بود. وقتی تصادفی در یکی از روستاها به عکس زنی برخورد کردن فکر میکردن مگه هنوزم همچین لباسای تمیزی هست؟ اصلا از این زنا بازم پیدا میشه؟ 

همچین ادم هایی بعد از جنگ جایی برای زندگی نداشتن. بعد از اون همه کشتار و بعد از فاصله گرفتن از زندگی انسانی، نمیتونستن به فکر کسب درآمد و زندگی با معشوق و بچه باشن. اونها به همون میدون جنگ تعلق داشتن چون تا چشم به دنیا باز کردن، جبهه بوده و تفنگ و خون. 

برای همین وقتی پل از اون همه هم کلاسی و دوست و رفیق تنها میمونه و وقتی تیر میخوره و میفهمه دیگه آخراشه، لبخند میزنه و به استقبال مرگ میره. میدونست شایعه های صلح درسته، نمیخواست به جایی که بهش تعلقی نداره برگرده یعنی شهر و پیش خانواده.

 

باید بگم کتاب دردناکی بود و پر از غم. لابه لای اون همه ناراحتی یه وقتایی شخصیتای داستان خوش میگذروندن و شوخی میکردن. حتما فیلمای مربوط به جنگ های جهانی رو دیدین، حسی که بعد این فیلما به آدم دست میده غیر قابل وصفه. یا حداقل از توان من خارجه.

نویسنده کتاب خودش در همون سن شخصیت های داستان وارد جنگ شده بود اما جون سالم به در برد و شروع به نوشتن این رمان ضدجنگ کرد. پشت کتاب نوشته:

این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه ماجرای قرمانی، بلکه سخن از انسان هایی است که جسمشان را از مهلکه به در برده اند ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.

 

باید بگم حداقل اتهام و اعتراف رو داشت :) 

 نشر علمی فرهنگی امانت داری کرده بود و جاهای جنسی رو حذف نکرده بود، به هرحال شما از سربازی که مدت های طولانی غریزش رو سرکوب کرده چه انتظاری دارین؟ جالب تر اینکه وقتی زن سرباز متاهلی بعد از دوسال بهش سرمیزنه همه دست به دست هم میدن تا شرایط رو برای اون دونفر فراهم کنن، چون معلوم نیست تا فردا زنده بمونن یا نه :) روان ترجمه شده بود و راحت خونده میشد فقط یه جاهایی غلط تایپی داشت و تعجب میکنم چرا اصلاح نشده با اینکه چاپ هشتمه! 

آنتی جنگ

از آن همه مزخرفات مدرسه، همین چند نکته یادمان است، هرچه بود، سر سوزنی  به درد زندگی ما نخورد. پشت نیمکت های مدرسه به ما یاد ندادند که چطور در باد و بوران سیگار روشن کنیم یا چطور با هیزم تر آتش روشن کنیم یا به ما یاد ندادند که نرم ترین و راحت ترین جا برای فرو کردن سرنیزه، شکم آدم است، نه سینه که سرنیزه لای دنده ها گیر میکند. 

امروز، صحنه های دوران جوانی را مرور میکنیم و همچون مسافران از کنار همه آنها می‌گذریم. درک حقایق تلخ، تاروپود وجودمان را می‌سوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم‌، لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم، ولی آیا می‌توانیم در آن دوره زندگی کنیم؟ مثل بچه ها بی دست و پا و همچون مردان کارکشته‌ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم، بله، ما از دست رفته ایم.

 

[برشی از کتاب "در غرب خبری نیست"]

استخوان خوک و دست های جذامی

دومین کتاب از مصطفی مستور. مستور از اولشم تو ذهنم به عنوان نویسنده ای بود که سعی داره مفاهیم فلسفی و اساسی رو طی داستان به مخاطب بفهمونه یا حداقل مخاطب رو به فکر بندازه. بنظرم تا حدی هم موفقه.

خیلیا به مستور ایراد وارد میکنن. اما من قبولش دارم به عنوان نویسنده ی درجه دو. 

استخوان خوک و دست های جذامی داستانی از یک برج و همسایه هاشه. نویسنده به هرخونه سرک کشیده و تیکه تیکه مشکل هر واحد ساختمونی رو بهمون میگه. داستان ،آخرای کتاب به حدی درهم تنیده میشه که موضوع جمله ها از همسایه ای به همسایه ی دیگه تغییر میکنه. 

عنوان کتاب یه جایی توضیح داده میشه، یکی از همسایه ها با همکارش بیرون از برج، یه جایی از شهر، درحال کشتن پیرمردِ ثروتمند بدون ورثه ای هستن که رادیو حدیثی از امام علی نقل میکنه:  به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جذامی. 

این حدیث درحالیه که تموم همسایه های برج بخاطر مشکلاتشون دست و پا میزنن تا به جایی چنگ بزنن و یه راه نجاتی پیدا کنن: پدر و مادری که دختر کوچکشون سرطان گرفته، مردی که از زنش طلاق گرفته و با مشکلات بعد طلاق و روحیه ی ضعیف شده ی بچه کوچکش دست و پنجه نرم میکنه، مادری که همسرشو از دست داده و پسرش به جنون افتاده، زن تن فروشی که تو یکی از شب ها عاشق مردی میشه اما مرد حاضر نیست پاشو فراتر از نگاه کردن و گرفتن دستای زن بذاره، مرد قاتلی که به خاطر پول دست به هرکاری مزنه و... همه اینا مشکلات بزرگی هستن. در واقع ممکنه نقطه ی عطف زندگی هر آدمی محسوب میشن. 

در چنین شرایطی، طی همچین مشکلات سخت و جانکاهی، امام علی میگه همه ی اینها حقیر تر از اسخوان خوک در دست یه آدم جذامیه!

 

رمان کم حجمه، قلمش روان و اصلا سخت خوان نیست. 

فقط یه شخصیت رمان حرفایی میزد که خارج از گفتگوهای عمومی بود، همون پسر دیوانه! بنظرم حرفای همین پسر ارزش فکر کردن داشت و مصداق حرفاش همسایه های دور و برش بودن. 

 

هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

من از اون آدما نیستم که کتابایی روانشناسی بخونم یا انگیزشی، خوشم نمیاد کسی بهم امید واهی بده. وقتی این کتاب رو نگاه انداختم دیدم همه چیش متفاوته. این کتاب حقیقت رو مثل سیلی میزنه به صورت. همینش باعث شد تا اخر بخونمش :)

نویسنده ی کتاب شخص فوق العاده ای نیست و توی کتاب قربون صدقتون نمیره. نمیگه خواستن توانستن است. به طرز منزجر کننده ای بهتون میگه شما معمولی هستین و تمام! شما قراره شکست هاتون بیشتر از موفقیتتون باشه و رنج هاتون، تمام نشدنی. 

صادقانه بگم با اینکه حرفای کتاب نسبتا تکراری بود و از قبل میدونستم اما جوری میخوندمش که انگار اولین باره این حرفا به گوشم میخوره. یه سریا میگن این کتاب جوریه که بعد هر فصلش باید کتاب رو ببندی و عمل کنی و بعد بری سراغ فصل بعد. خب من اینکارو نکردم. یه نفس خوندم و فکر میکنم اینطوری بیشتر چیزی دستگیرم میشه. 

یه جای کتاب خیلی جالب و مضحک بود. نویسنده داشت درمورد این حرف میزد که ادم ها اشتباه میکنند و تا اخر عمر این اشتباه کردن ادامه داره تنها تفاوتش در کمتر اشتباه کردنه، حتی ممکنه مطالب و محتوای این کتاب هم بعد از چندماه در نظرم کاملا اشتباه جلوه کنه، شما مجبور نیستید این مطالب رو بپذیرید.

داشتم فکر میکردم یه نویسنده ی روانشناس چقدر جرات داره که مطالب و حرفای خودش  رو اشتباه فرض کنه و همین رو به مخاطب بگه؟ خب حداقل همین دلیل برای من کافی بود تا مطمئن بشم کتاب برای بُعد اقتصادیش چاپ نشده و سرمو شیره نمیماله. 

قلم کتاب هم خیلی خودمونی و گهگاهی طنز نوشته شده. همینش کلی بهم کمک کرد تا با لذت بخونم.

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان از عباس معروفی. ازمعروف ترین نویسنده های معاصر. اولین بار بود ازش چیزی میخوندم. 

داستان منسجم بود تقریبا، غیر یه جا که مشخص نشد معشوقه ی آیدین چطوری مرد و اصن چرا آیدین نفهمید ازش بچه داره. اونم یه دختر 15ساله!

داستان هی پس و پیش میشد و هر پاراگراف مثل تیکه های پازل بهم میچسبیدن تا داستان شکل بگیره. حتی زمان داستان توی هر پاراگراف تغییر میکرد، یه بار حال بود، یه بار گذشته و یه بارم آینده. استادم به این ویژگی میگفت مهندسی متن. یعنی شما متن رو جوری پس و پیش کنی که هم جذاب باشه، هم خوندنی،هم منسجم و هم گیج کننده نباشه. عباس معروفی داستان به این طولانی رو خوب تونست جمع کنه گرچه من یه جاهایی گیج میشدم. حتی زاویه ی تعریف داستان هم تقریبا توی هر پاراگراف تغییر میکرد. 

حالا خود داستان هم اجتماعی و خانوادگی بود و هم درام و هم رمانتیک. البته انقدر بار اجتماعی و خانوادگیش بالا بود که اصلا بخش رمانتیکش به چشم نمیومد. خیلی فضاش سیاه بود. توی اردبیل، قبل از انقلاب، حدودای 1320 یه خانواده ی کم سواد و متعصب رو روایت میکرد. پدری که به دختر پر شو شورش عادت میداد تا یه سره تو آشپزخونه باشه، فکر میکرد اینطوری دختر خوبیه، میگفت میخوام آدمش کنم! 

اون یکی قلِ دختر به اسم آیدین که به شعر و کتاب علاقه داشت اما پدر میگفت باید کاسب بشی. دوبار تمام شعرهایی که خود پسر گفته بود و برخی هاش رو بارها روزنامه ها چاپ کرده بودن رو سوزوند. و هر بار آیدین تسلیم نمیشد. در آخر به مدت 4 سال خودش رو از خانوادش پنهان کرد تا به ارزوش برسه. آیدین بعد ها به خاطر خودسوزی خواهرش پیش خانواده برگشت و بعد به وصیت پدرش عمل کرد. یعنی تو حجره موند و کاسبی کرد. بارها برادرش اورهان از ترس اینکه نکنه آیدین مالش رو بالا بکشه بهش گفته بود میخوای پولتو بدم بری به آرزوت برسی؟ بری تهران ادبیات بخونی؟ اما آیدین هرسری جواب میداد نه داداش! دیگه کار از کار گذشته. همه چی خراب شده. آیدین آرزو و استعدادش رو کشته بود.

پدر به حرف مادر گوش نمیداد و به بچه ها سخت میگرفت. وقتی پسر بزرگتر، یوسف، فلج شد و یه گوشه ی اتاق افتاد، گفت مُرده؟ مادر گفت نه! پدر تا وقتی زنده بود بارها گفته بود پس این کی میمیره؟ مادر هم میگفت به این یه تیکه گوشت چیکار داری؟ افتاده یه گوشه، فقط میخوره و پس میده.

اما چند وقت بعد از فوت مادر اورهان دست به کار شد. خونه خانمی نداشت تا غذا بپزه و گردگیری کنه و بخاری روشن نگه داره. هر کی هم میومد بخاطر بوی تعفن و موندگیِ یوسف فرار میکرد. اورهان هم یوسف رو داخل چاله ای که کنده بود گذاشت و با سنگ به سرش زد و بعد روش خاک ریخت تا از دستش راحت شه. اورهان به همین راضی نشد! نوبت آیدین بود. اورهان همه ی زندگیش رو توی حجره کنار پدر گذرونده بود و کاسب با آبرویی شده بود. میترسید آیدین ادعای مالکیت کنه نسبت به همه ی چیزایی که اورهان واسشون جونشو گذاشته بود. درحالیکه همون موقع ها آیدین فقط میخوند و شعر میگفت! واسه ی همین آیدین رو چیز خور کرد و دیوونش کرد. بعد اون، همه آیدین رو سوجی دیوونه صدا میکردن. حالا آیدین خوب فکر نمیکرد گاهی مثل بچه ها بود و گاهی ساکت بود و میذاشت میرفت و بعد چند روز اگر اورهان نمیرفت سراغش، پیداش میشد. اورهان جونش به لب رسیده بود، خسته شده بود از بس دنبال داداش دییونه ش گشته بود. یه روز زمستونی با یه طناب راه افتاد تا آیدین رو پیدا کنه. با خودش میگفت آیدین دیگه عمرشو کرده، آرزویی هم نداره ولی من هنوز زندگی میخوام! اما قبل اینکه دستش به آیدین برسه از سرما یخ زد و مرد.

 

تو این کتاب مثل اسمش، از هر صفحه سمفونی مرده ها نواخته میشد. با هر خاطره چیزی از بچه های خانواده میمرد. حتی با کارهای بچه ها هم چیزی درون پدر و مادر خانواده میمرد. غرور پدر مرد، ابهتش رو از دست داد، آیدین ارزو ها و استعدادش رو از دست داد، اورهان انسانیت رو، یوسف زندگی عادی رو، مادر دلخوشی و خوشبختی رو و آیدا تمام شور و شوق زندگی رو.

 

با اینکه کتاب خیلی فضای غمگینی داشت اما دوست داشتم، مشخص بود که برای نویسنده اتفاق ها مهم نبودن، بلکه روند اینکه مهم بودن. نویسنده توی پاراگراف از مرگ کسی خبر میداد اما صفحه ها درمورد اون شخص توضیح میداد تا به خواننده بفهمونه «چرا» مُرد و «چیشد» که تسلیم شد. در واقع بنظرم روند و فرایند داستان مهم تر از رخداد ها بود.

 

 

طاعون

امروز طاعون رو بعد از سه روز تموم کردم، انتظار داشتم این 380 صفحه رو دو روزه تموم کنم اما تنها زندگی نمیکنم :)

بعد از خوندن این کتاب رفتم یه سرچی زدم  و فهمیدم از وقتی کرونا اومده این کتابم پرفروش شده، البته تعجبی نداره چون موضوع کتاب با زمان ما جور در میاد. خوندن این کتاب لطف زیادی داشت برام، حس نزدیکی میکردم نسبت به کسایی که طاعون زده بودن. 

این اولین کتاب من از آلبر کامو بود. باید بگم قلمش رو دوست داشتم هرچند یه خورده متفاوت تر از هرچیزی بود که تا حالا خوندم. خودشم تا جایی که حوصله و نت مجال میداد به دلم نشست :) مبارکه!

کتاب از شخص سوم روایت میشود یا همون دانای کل، طی داستان یه سری شخصیت ها با هم ارتباط میگیرن و تا اخرش با همون چند نفر پیش میریم. داستان شهری به نام اران در الجزایر که بعد از سالها نابودی طاعون، دچار طاعون میشه و این برای دکترا خیلی جای تعجب داره از جمله دکتر قصه ما به نام ریو. چون طاعون خیلی سال پیش تو ایران و افریقا حسابی جولان داد و تموم شد! اما مثل اینکه باز سروکله ش پیدا شده، منتهی یه خورده متفاوت تر.

داستان از بدبختی ها و خوشبختی هایی که طاعون میتونه به بار بیاره خیلی حرف زده و در واقع داره به مسئله آدم ها و اینکه تو این شرایط انسانها چه احساس و رفتاری دارن، میپردازه، کتاب به جزئیات ساختمونها و انچهکه شخصیت ها از اشیاء دور و برشون میدیدن توجه زیادی نداره و به نظر من این یه جور ضعف محسوب میشه.

مثلا شما میخونید:  ریو تو اتاق حودش میگشت و بعد از مدتی روی صندلی نشست. قبلش نویسنده هیچی از اتاق ریو نگفته بود! یه جورایی تصورات ادم ناقص میمونه و باید خود آدم یه چیزایی از خودش در بیاره. به هرحال جنبه های دیگه ی داستان به نظرم به این ضعف میچربید.

یه جای کتب میگه:

آنچه که بلایا می آموزد این است که در درون افراد بشر، ستودنی ها بیش از تحقیر کردنی هاست.

 

رو این جمله فکر کردم و میتونم بگم که در این مورد با آلبر کامو موافق نیستم. بنظرم بلا همونطوری که باعث میشه حس انسان دوستی و کمک به همنوع ادم ها بیدار بشه، همونطور هم ادم های سودجو رو از خواب بیدار میکنه و به سمت احتکار کالای ضروری، تجاوز و دزدی میکشونه. مثل الانِ ما.

 

یه قسمتی هم میگه: 

میشنوید چه میگویند: بعد از طاعون این کار را خواهم کرد، بعد از طاعون آن کار را خواهم کرد... اینها به جای اینکه راحت باشند، زندگی خودشان را زهرآلود میکنند. حتی فکر منافع خودشان را هم نمیکننند. آیا من میتوانم بگویم: بعد از توقیف فلان کار را خواهم کرد؟ توقیف به خودی خود آغاز یک مرحله است نه پایان. عقیده من را میخواهید؟ اینها بدبختند. برای اینکه خودشان را به حال خود نمی گذارند.

 

با این قسمتش موافق بودم. نظر منم اینکه بعد کرونا وضعیت اصلا و ابدا مثل سابق نمیشه. همه مون یه حس ها و یا دردهایی رو تجربه کردیم: درد فقدان و دوری از عزیزانمون، دوری از عادات و علایقمون و .. بعد این، حس ها خاطره میشن و ما رو وارد مرحله ی جدیدی از زندگی مون میکنند. ما رشد پیدا کردیم اما به صورت دردناک و سخت! 

 

اما حسن ختام کتاب برای من اونجایی بود که یه روزنامه نویس درمورد طاعونِ اصلی ادم ها حرف میزنه و به نظرم نقطه عطف کتاب همینه! روزنامه نویس میگفت ما همه طاعون زده ایم! چه بدونیم و چه ندونیم. همه ما مثل طاعون باعث مرگ کسی یا چیزی میشیم. یا حتی باعث مرگ خودمون! و اصلا توجه نمیکنیم که نفسمون آلوده ست و باید بیشتر مراقب اعمال و گفتارمون باشیم. 

من اینطور برداشت کردم که مرگ حتما نباید خارج شدن جان از بدن علی الظاهر باشه. مرگ میتونه خاموش شدن ذوق یه نفر، تنفر کسی از بروز احساس، روی گردانی از استعداد و علایق و ... باشه. همه اینها اسمش مرگه. که ما خواسته یا ناخواسته شاید کسی رو کشته باشیم. بارها و بارها، ما آدم های طاعون زده! :)

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan