سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

ارتداد

چند روز پیش با ولع تمام کتاب را خواندم و با آهی که نشان از خیال راحت بود کنار گذاشتم.

فرضیه کلی رمان جالب بود. امام در 22 بهمن، در بهبوبه ی پیروزی بر اثر سکته قلبی فوت میکندو تمام امید مردم انقلابی به یک باره نابود میشود. خیلی ها به راهشان شک میکنند و برخی به سازمان مجاهدین ملحق میشوند چون عقیده دارند راه و روش آگاهی دادن به مردم پیش رونده نیست و در نهایت به شکس انقلاب منجر میشود برای همین اسلحه به دست به مصاف جنگ رفتند.

اما در این بین افرادی بودند که پهلوی را شاخه های درخت فساد میدانستند و ریشه آن را در اسرائیل جستجو میکردند، پس آماده ی مبارزه در جنوب لبنان و فلسطین شدند.

در کتاب تصویر تهران بعد از 20 سال هم به نمایش کشیده شده بود. تهران حلبی آباد با این تفاوت ها که کاباره اها و مشروب خانه ها با نهایت قدرت در حال کار کردن هستند، فساد تمام جامعه را برداشته و...

در کتاب ماجرای فکر آوینی وحید یامین پور بیان کرده بود که حتی اگر انقلاب نمیشد شاید کشور به نهایت پیشرفت میرسید، تکنولوژی وارد میشد و اصلا مردم از رفاه برخوردار بودند.. اما در رمانی که نوشت، خبری از این رفاه نبود و فقط اشاعه فساد تجلی میکرد. به گمانم خود نویسنده به آنچه در ماجرای فکر آوینی گفته، اعتقاد چندانی ندارد برای همین از لفظ «شاید» استفاده کرده بود.

به صورت کلی رمان پر بود از گفته های انقلابی و قانون های کلی پدیده ها. یامین پور روزی در استوری صفحه اینستاگرام خود گفته بود: خیلی وقت بود میخواستم این حرف ها را به مخاطبان بزنم، ارتداد این فرصت را به من داد.

و من مواجهه ام با کتاب، مواجهه با افکار شخصی یامین پور بود. یامین پوری که در قالب شخصیت های یونس، حاج علی، احمد و امام تجلی پیدا کرده بود.

رمانش به دلم نشست، همانطور که نخل و نارنج با شخصیت پردازی عالی شیخ انصاری به دلم نشته بود. قلمش پایدار.

در ادامه بخشی از کتاب ارتداد را می نویسم (با وجود دشوار بودن انتخاب بین آن همه متن ارزشمند):

انسان شهر را میسازد ولی سپس این شهر است که مثل موجودی زنده به انسان هجوم می آورد و انسان را به شکل دلخواهش در می آورد. و مگر آنها که در برابر نیروی عظیم شهر و ماشین می ایستند تا کی و کجا توان مقاومت دارند؟ مقاومت ها به «تدریح» میشکند؛ «به تدریج»؛ در باتلاق ساکت و بی صدای استدراج. شهر، ظرف استدراج است. «تدریج» چه خلقت دهشت آور و پیچیده ای است! خداوند میتوانست تدریج را نیافریند ولی آفرید. ندریج جلوه ی مکر خداست و خدا بهترین و سریع ترین مکار است.

 

این قسمت از متن هم من را به یاد قسمتی از ماجرای فکر آوینی انداخت. آنجا که میگفت انسان رسانه را میسازد اما از یک جایی به بعد رسانه است که به انسان شکل و شمایل میدهد.

ابن مشغله

ابن مشغله را درحالی تمام کردم که دو روز است باران می آید و امشب تشدید پیدا کرده. این هوا به حس رخوت انگیز بهار افزوده و کمتر از قبل به کار هایم میرسم.

اما ابن مشغله، نوشته ی نادر ابراهیمی... نادر به صدق و حقیقت تعریف کردنی نیست و فقط باید آثارش را خواند تا پی به عظمت این قلم برد، هرچند کم حجم.

کتابش در مورد مشاغلی بود که در طول زندگی بر عهده گرفته بود: ویراستاری، نویسندگی، چاپ آثار، ایرانگردی و ایران پژوهی، نقاشی، تصویرگری و... اما خودش در کتاب میگوید نویسندگی را نه با دل خودم بلکه بخاطر جبر زمانه انجام میدهم. مثل امید. ما امید را نه به عنوان مولد دل خود بلکه تنها به عنوان ودیعه ای از گذشتگان گرفته ایم و سپس به آیندگان میدهیم.

 

در این کتاب نادر سعی دارد فقط به شغل هایی بپردازد که آنها را داشته و هرسری به دلیلی از آنها برکنار شده و تاکید میکند که سعی ندارم در این کتاب پند زندگی دهم و آنچه را که یادگرفته ام به شما بیاموزم. اما خودمانیم... آموخته بود :) روحش شاد.

قاعده ای 5 تا 20 تا را یادتان هست که در یادداشت قبل گفته بودم؟ به نظرم نادر شاید به نهایت امری که در ذهن خود بود نرسید(شاید هم رسیده بود، ما که از دل آدم ها خبر نداریم) اما قطعا تمام آن چیز هایی را که میخواست هرچند کوتاه تجربه کرده بود. او پنج بار از یک تا بیست شمرده بود و در آخر امر به صد رسیده بود. روحش بیشتر شاد باد :)

5 تا 20 تا

از دیشب شروع کردم نرم افزار طاقچه را بالا و پایین کردن. بلکه کتابی که حس خوبی بهم میدهد را پیدا کنم. از مرشد و ماگریتا، توقف در مرگ، به خدای ناشناخته و... گذشتم و روی ابن مشغله مکث کردم. قبلا فقط چهل نامه ی کوتاه این نویسنده ی عزیز را خوانده بودم. با خودم گفتم یعنی این همان کتابی است که به دنبالشم؟ بازش کردم و پیش گفتار را خواندم. همان چند صفحه کافی بود تا بار دیگر به قلم عظیم نادر ابراهیمی معتقد شوم. 

حرف های جالبی میزد در همان پیش گفتار. مثلا میگفت اگر فکر میکنی که این دنیا مِلک وقفیه نیست، تو پوچی و از پوچ هم هیچ هیچ انتظاری نمیرود تا به اصول اخلاقی، اباد کردن این دنیاو.. راداشته باشد. پوچ نبوده و نیست. البته پیشنهاد میکنم اگر این کتاب را نخوانده اید خودتان به دست بگیرید و باقلم عطیم نویسنده بخوانید. چیزی که من مینویسم اصلا و ابدا تاثیر قلم کاتب را نخواهد داشت.

گذشته از اینها چیزی بیشتر از همه نظرم را جلب کرد و من را در دنیای تفکر پرت.

نادر میگفت کودکی را فرض کنید که یکی به او میگوید «اگر تا صد بشماری به تو جایزه ای میدهم» کودک شروع میکند به شمردن به عدد20 که میرسد بقیه را بلد نیست. پس میگوید« بیست و ده، بیست و یازده، بیست و دوازده و..» آن شخص میکوید اگر بلد نیستی تا صد بشماری پنج بار تا 20 بشمار. و کودک میشمارد و جایزه اش را میگیرد. 

من فعلا با آن قسمتی که این کلمات چه تاثیری روی کودک خواهد گذاشت کاری ندارم. اما نادر گفت:

چه لزومی دارد همه ی ما به نهایت 100 برسیم؟ اگر حد ما 20 است، پس پنج بار تا 20 بشماریم تا صد بشود. لزومی ندارد همه به آن لذتی  که از رسیدن به غایت و منتهای آرزوی خویش دارند، برسند، میتوانند لذت های کوچک اما چندباره را امتحان کنند.

دیشب به تمام درباره این فکر میکردم. برای آدمی مثل من که به شدت دنبال راحتی است، حرف شیرینی می آمد. خیلی شیرین. کاملا هم منطقی میدانمش.

اما آیا این حرف فی نفسه درست است؟

پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید

این اسم یک کتاب است. کتابی از میچ آلبوم. از آلبوم فقط سه شنه ها با موری را خوانده بودم.

کتاب از پیرمردی سخن میگوید که در پارک بازی کار میکند و مسئول تعمیرات وسائل پارک است. پارکی در ساحل اقیانوس. 

طی یک حادثه پیرمرد میمیرد و در بهشت خود با پنج نفر ملاقات میکند. اما این بهشت مثل یک بهشت عادی نیست! از نهرهای عسل، قصر های یاقوت و حوری هایی که پری وار منتظر تو هستند خبری نیست. در این بهشت احساس نفرت، کینه و عصبانیت هم به تو دست میدهد و اِدی همه ی این احساسات را دربهشت تجربه کرد! او حتی در بعضی ملاقات ها درد پایی که بخاطر جنگ مجروح شده بود هم حس میکرد! درد پا حتی در بهشت هم راحتش نمیگذاشت.

اما این پنج نفر که بودند؟ اینان همه انسان هایی بودند که به طریقی با ادی ارتباط داشتند.

اولین ملاقات، با مردی بود آبی رنگ! ادی او را وقتی خیلی کودک بود، کشته بود اما نه آگاهانه. او فقط میخواست توپش را از جلوی ماشین او بردارد ولی راننده ضعیف تر از این حرف ها بود و بخاطر ترشح زیاد آدرنالین تعادلش درجاده بهم خورد و تصادف کرد و جانش را از دست داد.

دومین ملاقات، با فرمانده اش بود. فرمانده ای که او را از وسط آتش نجات داده بود. درجنگ ادی و دوستانش دهکده ای را که در آن اسارت کشیده بودند، آتش زدند. اما ادی از کلبه ای درخواست کمک شنید. بی اعتنا به صدای دوستانش که او را به برگشت میخواندند راه خود را پیش گرفت تا آن فرد را از کلبه بیرون کشد. اما فرمانده تیری به پای ادی زد تا از رفتن بازبماند. بعد از یک هفته ادی حالش خوب شد اما تا اخر عمر پایش لنگ میزد و تیر میکشید.

سومین نفر، زنش بود. مارگاریت. معشوقه ای که ادی را در 22 سال آخر زندگی اش ترک کرده بود. این ملاقات از تمام ملاقات ها برایش شیرین تر بودند. هرگز نمیخواست از او دور شود اما باید دونفر دیگر را ملاقات میکرد. 

چهارمین نفر، پیرزنی بود ثروتمند. ثروتش بواسطه ی شوهرش بود. همسرش در روز تولدش پارک بازی ای را میسازد که ادی سالها بعد در آن کار میکرد و تا اخر عمر هرگز از آن خارج نشد. درد پای ادی و تنهایی مادرش پس از مرگ پدر همه دست به دست هم داده بودند که ادی علی رغم تنفرش از کار در این پارک، هرگز آنجا را ترک نکند.

آخرین نفر همان بود که در کلبه میسوخت. دختری پنج ساله. پنهان شده بود تا مادرش پس از جنگ یه سراغش برود. اما ادی ناخواسته او را کشته بود. ادی فریاد میزد که مرا ببخش! اما دخترک او را سالها بخشیده بود و فقط به خاطر کابوس های ادی که پس از آتش سوزی سراغش آمده بودند، در بهشت منتظر بود تا ادی را ملاقات کند.

 

چیزی که ادی در بهشت به دست آورد رها شدن از کینه و نفرت، بخشندگی و از همه مهم تر فهمیدن علت زنده بودنش و زتدگیش بود. او در تمام مدت حیاتش با تعمیر وسایل بازی جان هزاران بچه را نجات میداد اما همیشه فکر میکرد بیهوده زنده است و هیچ کاری برای کسی نمیکرده است.

 

در جایی از قرآن میخوانیم که اگر کسی یک نفر را بکشد انگار همه ی مردم را کشته و اگر کسی را نجات دهد انگار کل مردم دنیارا نجات داده... انسانها هر یک به منزله ی یک دنیا آدم هستند. اعمالشان به یکدیگر مربوط است. به ظاهر هر یک داستانی دارند اما تنها چیزی که وجود دارد، یک داستان است.

اولین کتاب 99/ در محضر آوینی

معمولا با اسم آوینی تنها مستند روایت فتح و صدای خوش آهنگ او به ذهن متبادر میشود. با این اوصاف باید سید اهل دوربین یا صدا نام میگرفت، اما چرا سید شهیدان اهل قلم؟ مگر اوینی چه قلمی داشت؟ یا بهتر بگویم، چه تفکری؟ انسانی میتواند بنویسد که فکری پشت قلمش باشد و الا جز خزعبلات چیزی تحویل مخاطب نمیدهد. 

چیزی که در این کتاب خواندم تنها قطره ای بود از انچه آوینی در سر داشت. قلم روان و ساده و همه فهم اقای یامین پور این فرصت را به راحتی به مخاطب میدهد تا بخواند و بفهمد و فکر کند.

اما برگردیم سراغ آوینی... از این به بعد چیزی که از اوینی در ذهن من توسط این کتاب نقش بسته، انسانی است دارای تفکرات انقلابی، منتقد زمانه خود و البته شجاع و صریح بودنش در مقابل جرایانات زمانه اش، مصر روی اعتقادات مومنانه و در نهایت زمانه شناس. اوینی در زمان جنگ ضرورت دید تا صحنه های جنگ باید ثبت شود اما نه صحنه ی خون و خون ریزی. صحنه ی تجلی پیدا کردن انسانی با مختصات انقلابی و مومنانه.

بعد از جنگ ضرورت دید دست به قلم ببرد و تفکرات تکنوکرات، لیبرال، مدرنیسم و.. را نقد کند. تمام این جریانات در ایران سالهای 60 و 70 وجود داشته و هنوز هم دارد. اما در آن دوران آوینی یکه و تنها در مقابل این جریانات ایستادگی میکرده درحالیکه امروزه بسیاری به این دست از جریانات نقد وارد میکنند و تفکرات آوینی را پیش میبرند.

قسمتی از متن کتاب میگوید اگر بپرسید که ما به چه زبانی سخن میگوییم؟ باید گفت به زبان سعدی! سعدی اگر نبود معلوم نبود چه بلایی سر زبان فارسی عزیز ما می آمد. و اکنون ما هم وامدار تفکرات آوینی و روشنگری او در تفکرات انقلابی و مومنانه هستیم. اوینی معلم انقلاب ماست. کمتر انسانی پیدا میشود که بتوان گفت دارای منظومه فکری است، آوینی یکی از این کمترین هاست. در تفکرات و آثارش جوری تنیدگی دیده میشود که به هیچ عنوان ضدو نقیضش را نمیتوان یافت و مانند یک رشته به هم متصل است.

با تمام این اوصاف، خود نویسنده هم بیان میکند که آوینی را از روی کتاب هایش بشناسید. کتاب ماجرای فکر آوینی تنها اشاره ای به سبک و سیاق این شهید مهجور دارد. سلام خدا بر این شهیدheart

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan