سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

پاداش، منطق پنهانی که انگیزه های مارا شکل میدهد

اره عنوان اسم یه کتابه :) به پیشنهاد اقای مجتبی شکوری که کتاب باز میومد گرفتم و خوندم. بخوام بگم همه چیز رو کاملا براتون توضیح میده، دروغ گفتم!

کتاب فقط یه محرکه، دید جدیدی رو باز میکنه براتون، باعث میشه به خودتون رجوع کنید.. و اخر کتاب هم میگه که مفهوم انگیزه اصلا چیزی نیست که به راحتی ها بهش پرداخته بشه و هنوز که هنوزه جزء اسرار بشریته.

اسم کتاب همون موضوع کتابه، برای من بیشتر قسمت معنا دهی و اون قسمت هایی که میگه انگیزه ی پول، کمترین درصد انگیزه ی ادم ها برای انجام کاری رو نشون میده، جالب بود. یعنی احتمالا اگر به ادما بگیم که خونه رو مرتب کن بهت فلان قدر پول میدم، با اهمال کاری های زیادی مواجه میشیم اما اگر اون ادم بعد مرتب کردن خونه حال خوب خانواده، خوشحالی مادرش، تشکر کردنش و.. رو ببینه، خیلی بهتر عمل میکنه. 

قسمت معنا دهی که گفتم، درمورد این حرف میزد که ما آدم ها هرکاری رو برای معنای خاصی انجام میدیم و گاها کارهایی که انجام میدیم برامون آزار دهندست اما برامون معنایی داره. مثل غسالی که سروکارش با غسل دادن مرده هاست اما براش معنایی داره و از کارش هم راضیه گرچه رنج و آزاری هم براش در پی داره.

با این کتاب زخم قدیمی من دوباره سرباز کرد، انقدر خون ریزی کرد که نگو :) به حدی که باعث شد در اویلن فرصت، اولین زمان ممکن رو با مشاوری که الان سه ساله بهش مراجعه میکنم، تنظیم کنم. براش گفتم یادته از همون اول که اومدم این دانشگاه و این رشته گریه میکردم و میگفتم نمیدونم چرا اومدم؟ نمیخوام ادامه بدم؟ گفت اره. گفتم همون قضیه پابرجاست اما این سری نمیخوام سرپوش بذارم روش و ولش کنم. میخوام ببینم کل این دنیا تهش چی داره که به من بفهمونه! 

به گفت برم بنویسم چیزایی که از دنیا نصیبم شده (از روابط خانوادگی، دوستانه، درامد و.. ) و چه چیزهایی من به دنیا پس دادم (هدیه ای که به کسی دادم، چیزی که نوشتم، حس خوبی که انتقال دادم و..) گفت با جزئیات بنویس. فعلا این تکلیف اولمه تا بعد ببینم چی پیش میاد...

قبل اینکه این جلسه رو تنظیم کنم، مشاور گفت کسی که برام خیلی عزیز بود فوت کرده، بهش گفتم میخواین جلسه رو بذاریم بعد؟ گفت نه. زندگی در جریانه. میدونین.. اینکه یه آدمی جرات گفتن اسم «زندگی» بعد از چشیدن یه مصیبت رو داشته باشه بنظرم خیلی جرات میخواد.

درو نشم...

لحن کتاب خودمونی بود، سخت و ثقیل نبود اصلا و قابل فهم. پیشنهاد میکنم جزء کتابای هوش کسب و کار یا حتی روانشناختی یا کلا علوم انسانی این کتاب رو هم مطالعه کنید. 

 

مرگ ایوان ایلیچ

خب بعد روزها حسابی به وبلاگ رسیدم و همممه ی پست هاتون رو خوندم، ولی یه چیز خودمونی بگم؟ بیاین سنت حسنه ی کوتاه نویسی رو فراموش نکنیم :) جدی اگر براتون خوندن مطالب مهمه، اطاله ی کلام زیاد جالب نیست و خود من به شخصه وحشت برم میداره وقتی یه پست طولانی میبینم XD. امیدوارم پستم طولانی نشه :دی.

خب این کتاب اخر ماجرا رو همون پاراگراف اول گفت:« آقایان! ایوان ایلیچ هم مرد.» این نوع شروع کردن داستان تو کتابای کلاسیک خودمونم هست مثل شاهنامه که همون ابتدای بیت اب پاکی رو میریزه روی دستمون :). از این نوع شروع کردن خوشم میاد، چون چیزی که مهمه این نیست که «چه» اتفاقی افتاده، اینکه «چطور» شد ایوان ایلیچ مرد، مهمه. یه جورایی بوی روانشناسی و تحلیل شخصیت از این کتابا بلند میشه و خب، من؟‌ذوق *ـ*. 

داستان سراسر در مورد مرگه. تالستوی اخرای عمرش این کتاب رو نوشته و اگر یادتون باشه اینجا گفتم چطوری برید سراغ تالستوی عزیز. من سریع رفتم سراغ کتابی که اوج پختگی و مهارتش و البته عقایدش در مورد مرگ رو مینویسه. 

سراسر کتاب درمورد اینکه چیشد ایوان ایلیچ مرد و مخصوصا زمانیکه با بیماری دست و پنجه نرم میکرد حرف زده. و قسمت مهم واخرش، زمانی که تسلیم مرگ شد. ایوان ایلیچ یه ادم موفق، منظم،‌ اهل کتاب و دارای مقام و منزلت اجتماعی خوبی بود، شکی نداشت که زندگیش شرافتمندانه بود و هیچ جایی از زندگیش رو اشتباه نکرده بود. اما زمانی مرگ با ارامش اومد سراغش و زمانی دردورنج بیماری تنهاش گذاشت که فهمید در تمام مدت زندگیش گمراه بوده و درست زندگی نکرده! اما اخه چطوری میشه یه همچین زندگی بی نقصی، ماحصلش بشه گمراهی؟

وقتی یه قسمتی از کتاب باز رو دیدم به جواب رسیدم، البته فکر کنم :دی. 

اون قسمت از کتاب باز درمورد این حرف میزدن که هیچ چیز در جهان ثابت نیست و زمانی ما به این نتیجه میرسیم که میبینیم یه آدمی که سرتاسر عقاید و رفتاراش مخالف منه، زندگی ارومی داره و احساس خوشبختی میکنه به اندازه ای که من این احساس رو دارم! زمانی به این نتیجه میرسیم که دنیا، دنیای تضاد هاست و باید باهاش کنار اومد و به پذیرش رسید، که ببینیم اتم شامل الکترون و پروتون و نوترون، از بار منفی و مثبت و خنثی در کنار هم درست شدن تااااا بزرگ ترین مخلوقات دنیا. 

ما وقتی این رو میفهمیم که گفتگو کنیم، فکر کنیم، نظرات مخالف رو بشنویم و ببینیم آره! یه طرز تفکری غیر از من هم میتونه وجود داشته باشه و اتفاقا درست هم باشه! :)

ایوان ایلیچ وقتی با ارامش زندگی رو ترک کرد که فهمید تمام مدتی که به خودش و راه زندگیش اعتقاد راسخ داشت، همچین هم راسخ نبود و شاید درگمراهی کامل هم بود! اینکه ادم اخر زندگیش به این جرات و شجاعت برسه که متوجه بشه زندگیش رو تماما به پوچی گذرونده، حرف زیادیه! کار شاقیه! 

البته یه جایی از داستان اشاره به گمراهی زندگی ایوان کرد، جایی که خود ایوان متوجهش نبود:

در مدرسه حقوق که بود کارهایی میکرد که پیش از آن در نظرش پلیدکاری هایی سیاه می بود و چون به آنها تن می داد از خود سخت بیزار میشد. اما بعد که دید همین کارها را بلندپایگان و قوی دستان نیز میکنند و آنها را خطا نمی شمارند بی آنکه عقیده ی خودرا عوض کند و آنها را کارهای خوبی بداند، زشتی آن هارا از خاطر زدود و هروقت نیز که به یادشان می افتاد از ارتکاب آنها دلتنگ نمیشد.

اینجا یه اشاره ای هم دیدم بر: الناس علی دین ملوکهم. :)

مرگ ایوان ایلیچ کتاب کم حجمیه، شاید کشش داستانی زیادی نداشته باشه اما من از تالستوی ممنونم  بابت قلم عزیزش :)

 

 

صدسال تنهایی

زینگ! تموم شد :)

اول بگم که اگه میخواین این کتاب رو بخونین ترجمه بهمن فرزانه از انتشارات امیرکبیر رو تهیه کنید. ترجمه ای روان تر و ساده تر نسبت به بقیه داره. 

دوم باید درمورد رئالیست جادویی یه خورده بگم. رئال که یعنی واقعیت، جادویی هم به چیزی گفته میشه که غیرعادی و غیرمعمول باشه. صد سال تنهایی یک اثر رئالیست جادویی هست یعنی در طی داستان شما دارید متنی رو میخونید که واقعیه، تخیلی و فانتزی نیست، اما وسطای داستان یک سری اتفاقات غیرمعمول میفته مثلا مرده زنده میشه! یکی از ویژگی های برجسته ای که این کتاب داره قلم ماکز هست که این اتفاقات جادویی رو خیلی عادی طی داستان میاره بدون اینکه خدشه ای به اصل داستان وارد یشه و مخاطب کم کم این اتفاقات غیرعادی رو به عنوان روال عادی دنیای واقعی میپذیره مثلا از یه جایی به بعد انتظار داره اون شخصیت داستان که کشته شد، بعد ها زنده شه و ارتباطی با افراد خانوادش داشته باشه. صد سال تنهایی از اون آثاریه که اگه بخواین به کسی بفهمونین آثار رئالیست جادویی چه ویژگی هایی دارن، این کتاب رو معرفی خواهید کرد و من هم معرفی میکنم :).

داستان در مورد یک خانواده است، خانواده ای که یک سری ویژگی هاشون نسل به نسل منتقل میشه حتی اگر فردی حرامزاده در اون خانواده باشه. مثلا از عنوان کتاب معلومه که تنها بودن در این رمان، موضوعیت داره و اتفاقا شخصیت های داستان که همشون افراد یک خانواده ان، انسانهای تنهایی هستن اما ویژگی های متفاوتی دراین تنهایی دارن. مثلا یکی تنهاست و در اتاق رو به روی دنیا میبنده ولی یکی دیگه تنهاست و با چندین نفر ارتباط جنسی هم برقرار میکنه اما فارغ از هرگونه دلبستگی زندگی میکنه حتی دلبستگی به خانوادش هم نداره.

چیزی که جالب بود برام: بخشی از رمان وارد زمان جنگ میشه، زمانیکه فرماندهی جنگ رو یکی از پسران همین خانواده به عهده میگیره. ویژگی هایی که این پسر داره، به صورت سمبلیک تعریفی از جنگ ارائه میده: شخصیتی پر از خشم، نفرت، بدون سرزندگی، بی تفاوت نسبت به همه چیز حتی عشق. بعد ها فرد دیگه ای از این خانواده جنگ رو اینطوری توصیف میکنه که: نمیدونم چرا سعی میکنن جنگ رو توصف کنند و تعریفی ارائه بدن، جنگ یک چیز است: وحشت. (نقل به مضمون). 

یک چیز عجیبی که شاید به فرهنگ ما نخونه، این بود که محارم بسیار بسیار ارتباط تنگاتنگی داشتن :| به حدی که خاله با خواهرزاده رابطه ای رو پیش میگیره که با شوهرخاله نداشته! در این حد یعنی... اگه فکر میکنین اینجور چیزها که خیلی هم در رمان پره، با ارزش هاتون جور درنمیاد، پیشنهاد میکنم سراغش نرید. اما بنظرم کسی که کتابخونه این رو پذیرفته که از همه ی دنیا و همه ذهن ها سردربیاره و به همه جا سرک بکشه به شخصه خودم رو از این لحاظ به عنوان یه نیمچه کتابخون، محدود نمیکنم.

اسامی این کتاب به اسپانیایی هست، تازه همه ی افراد اون خانواده اسم پدرشون یا پدربزرگشون رو دارن! یعنی شما با یه گروه از آئورلیانو و آرکادیو هایی مواجه میشین که هرکدومشون داستان متفاوتی رو تجربه کردن. انتشارات امیرکبیر شجره نامه ی این خانواده رو ابتدای کتاب اورده پس میتونین بهش سربزنید تا رشته رو گم نکنید یا اینکه خودتون شجره نامه بسازید.

بنظرم این کتاب از نظر اثر رئالیست جادویی محشر بود، اما خیلی موافق نیستم که توصیفات مفصلی از شخصیت ها یا مکان ها ارائه داده باشه. انگاری بیشتر اتفاقاتی که می افتاد مهم بودن تا اینکه «چه چیزی»‌باعث شد تا این اتفاق بیفته،‌ویژگی های افراد داستان بعد ها طی داستان مشخص میشد و یا تا اخر داستان اصلا متوجه نمیشدم چرا اون شخصیت، اون کار رو کرد. 

به هر صورت دلم برای اورسولا و اون شخصیت مورد پسندش تنگ میشه :). 

نون و القلم

از ۲۸ آذر به بعد هیچ کتابی رو به صورت کامل نخوندم و همش مطالعات پراکنده داشتم. از مجله بگیرین تا کتاب. تا اینکه عین جانم این کتابو بهم داد گفت بخون! منم گفتم از جلال تا حالا هیچی نخوندم پس شروع کردم :)

بیاید قبول کنید یه مرضی هست که وقتی هی پشت هم کتاب میخونی، یهو بعد یه کتابی نمیدونی از چی شروع کنی، وقتی هم شروع میکنی اراده ی قبلی مبنی بر تموم کردن کتاب تحلیل میره یا اصلا کتابا جذابیتشون رو از دست میدن! و تو یک ماه الی چند ماه بدون کتاب سر میکنی و فقط نوک میزنی و از این کتاب به اون کتاب چن صفحه اول رو ورق میزنی... اسمش چیه؟

اولا باید دید این کتاب کی نوشته شده، موقعی که داستان نویسی تو ایران تازه رواج پیودا کرده بود و نویسنده ها کم کم هنر قلم و ذهن خیالبفاشون رو داشتن نشون میدادن (اگه اشتباه میگم بگین :)) 

متن کتاب خیلییی روان بود و ساده، از استعاره هایی که نادر تو یه جمله ردیف میکنه خبری نیست. تنها ایرادش، البته خیلی هم ایراد نیست، جمله های طولانیشه و اینکه گاها دوبار جمله رو میخوندم تا مکث به موقع داشته باشم و بفهمم چی میگه. خیلی هم به «واو» علاقه داشتن نویسنده ی بزرگوار :دی 

یه چیز جالبی هم بود که نمیدونم جوهر اضافی داشت انتشاراتی یا چی، کلمه «هیچ کس»‌ هرجا که بود بولد و ایتالیک. یه جاهایی ز بی بخاری ملت میگفت و یه جاهایی از بابخاری! مثلا «هیچ کس اعتراضی نکرد». 

کل داستان درمورد دو میرزابنویس بود که ارزش هاشون باهم فذق میکرد: میرزا اسدالله و میرزا عبدالزکی. 

اونیکه روی دیالوگاش باید فکر میشد میرزا اسدلله بود و سوالای میرزا عبدالزکی گاها سوالای منم بود. مثلا هیچ حکمتی رو قبول نداشت به غیر از همون حکومت امام زمان، میگفت همه ی حومت سروته یه کرباسن و چه بخوان و چه نخوان دستشون به خون مردم آلوده میشه و فسادی درش رخ میده، از اونطرفم دنبال مخالفت با ظلم حکومت بود اما خب میدونست این ظلم هیچوفت کامل برچیده نمیشه چون اساسا تشکیل حکومت کار غلطیه. نظرش این بود که مشکلات مردم رو کدخدا طور حل کنیم، یعنی یه سری ریش سفید بیان و با مشورت و شورا و مصلحت برای مشکلات تصمیم گرفته بشه.. 

چیزی که برام جالب بود دقت نظر بعضی از مردم و میرزا اسدالله به اتفاقات و کارهاش بود. مثلا بعضی مردم هاونگ/هاون خودشون رو به حکومت نمیدادن و میرفتن پیش میرزا شکایت نامه مینوشتن. چرا؟ میگفتن حکومت هاونگ/هاون او هارو آب میکنه و ازش توپ میسازه ما نمیخوایم دستمون الوده بشه به خون مردم، فرقیم نمیکنه چه مردمی باشن. 

بعدش فکر کردم خرید ما از یه سری محصولات کشورهای دیگه که با این پولا به جنگ کمک میکنن، چی میشه؟ یا چرا راه دور بریم.. خرید ما از یه ادم گرون فروش او رو جری تر نمیکنه تو کارش؟! و ...

یا مثلا میرزا اسدالله درمورد میرغضب باشی/جلاد حرف میزد و از استدلالش برای قبول اینکار: من اگه جلاد نباشم، یکی دیگه این شغل رو قبول میکنه پس چه فرقی داره؟! به هرحال میرزا میگفت این که نشد دلیل! بعدم داری از خون ملت شکم زن و بچت رو سیر میکنی؟! 

بعد فکر کردم چند تا کار انجام دادم به این بهونه که اگه من نکنم یکی دیگه میکنه، یا برعکس، چند تا کار نکردم به این بهونه که یکی انجام میده... خیلی! خیلی!

اسم کتاب همخونی عجیبی داشت با داستان، میرزایی که قسم میخورد به قلمی که داشت و هرچیزی رو راحت امضا نمیکرد، نمینوشت. برعکس اونیکی میرزا که کار خودش رو میکرد و خیلی عمیق فکر نمیکرد که قلمش چه ها قراره به بار بیاره.

از اینا که بگذریم خوش خوشان کتاب رو خوندم و ۲۰۰ صفحه دو سه هفته ای طول کشید :دی. 

کتاب بعدی؟ صدسال تنهاییِ کبیر و عزیز. 

تهوع

به نصفه کتاب که رسیدم بستمش و ازش تشکر کردم بابت دیدجدیدی که بهم داد و معذرت خواستم از اینکه داره حوصلمو سر میبره و باید بذارمش کنار!

اینکه سارتر انقدر با مهارت تونسته یه مکتب به اسم اگزیستانسیالیت با اون همه پیچیدگی در قالب داستان بیاره، اوج مهارت یک فرد در نویسندگی رو نشون میده :) و البته باهوشی او رو!

اونجاهایی که شخصیت اصلی از خوبی های زندگی میگفت و تموم جزئیات رو جلوی چشم مخاطب میورد و بعد، همه رو پوچ میخوند و بهش حالت تهوع دست می داد و بعد دوباره روزنه ی امیدی از اون همه تاریکی بهمون نشون میداد، تضادها باعث میشد که منِ مخاطب دچار تناقض و حتی تهوع شم! 

بخاطر اینکه سیر داستانی درست و حسابی نداشت و عملا اتفاق خاصی تا وسطای کتاب نیفتاد گذاشتمش کنار. شاید اگر ادامش میدادم این حرفو نمیزدم. 

 

تهوعِ غم؛ تهوعِ فکر

دستش را میزند به گلو و می‌گوید:

"اینجاست، رد نمیشود."

خسیسانه رنج میکشد. لابد درمورد لذاتش هم خسیس است.

 

+ آشنا بود براتون؟ برای من باید میگفت:

دستش را میزند به سر و میگوید: "اینجاست، رها نمیشود."  خسیسانه به زبان می آورد، لابد درمورد شنیدن هایش هم خسیس است. 

+ بعد مدت ها کتاب تهوع رو برداشتم، میشه گفت اولین کتاب کاغذی بعد  سفر به گرای ۲۷۰ درجه. دچار شده بودم به یه بیماری، اینطوریه که نمیدونی چی بخونی، دست رو هرچی هم که میذاری بهت نمیچسبه. برای همین به خودم فرصت دادم که یه مدت از کتاب دور باشم گرچه سخت بود. حالا بهترم :)

نظم بیرونی، آرامش درونی

این کتاب رو حدود دوروزه تموم کردم اما حقیقتا حس نوشتنم نمیومد. این روزا انقدر درگیر کارم که نمیدونم روزا چطوری میگذره! وقتی شب میشه و اکانتای آمریکایی که دنبال کردم رو نگاه میکنم، میبینم اونا روزشون تازه شروع شده و از صمیم قلب آرزو میکنم کاش امروزم برگرده چون اصلا نفهمیدم چیشد :( 

این اولین کتابی بود که میخوندم به پیشنهاد یه بوک بلاگر که قرار بود تا ۳۰ آبان روزی ۵ صفحه ازش بخونیم. من نسخه الکترونیکی رو از طاقچه گرفتم. وقتی دیدم چقدر کوتاه کوتاهه حیفم اومد روزی ۵ صفحه ازش بخونم برای همین هرسری که میرفتم سراغش یه فصل میخوندم، در کل کتاب ۵ فصل داشت. 

موضوع کتاب از عنوانش معلومه.  از اول تا اخر کتاب در مورد منظم و مرتب بودن حرف میزنه. اما خب خوبیش اینکه یه چارچوب دقیق برای مخاطب ایجاد نمیکنه که مثلا تو اگر کشوت تمیز نباشه بی نظمی و لاغیر! نویسنده میگه هرکسی روی یه جایی حساسه. مثلا من خودم به کتابخونه یا هال حساسم اما برام مهم نیست چقدر میز آرایشیم شلخته باشه. برعکس برای مادرم منظم بودن همه چیز مخصوصا اتاق من مهمه. تو اینجور مواقع باید دوتامون به یه اشتراکی برسیم. اولا که باید همو درک کنیم که سلایق متفاوته، دوما ملاحظه همو بکنیم، مثلا میز آرایشیم رو مرتب کنم هرچند روز یه بار بخاطر روی گل مادر :) این یکی از ده ها راهکار های نویسنده بود.

البته بگم فصلا هرکدوم موضوع جدا داشتن و تا حدی هم پوشانی میکردن هم دیگه رو.این خودش حُسنه. چون مخاطب میتونه هرفصلی رو که دید درش ضعف داره باز کنه و بخونه. مقدمه کتاب درمورد ضرورت مرتب بودن و نظم داشتن میگفت، این که نظم چه ربطی به روان آدم داره. یه جاهایی مثال میزد که فلانی وقتی عصبیه کمد لباساشو مرتب میکنه و آروم میشه. یا وقتی خوابم نمیبره پا میشم آروم دور خونه میگردم و جاهای مختلف رو مرتب میکنم هم کار بی سروصداییه، هم نیاز به فکر آنچنانی نداره و هم بعد یه مدت خوابم میگیره! البته اینا همش مثاله. 

فصل اول: تصمیم گیری درمورد وسایل. اینکه فلان وسیله رو دور بندازم یانه. قبول کنید تصمیم سختیه مخصوصا وقتی پای یادگاری ها وسط میاد یا لباسایی که دوسشون داریم اما واقعا کهنه شدن، یا وسایلی که حسابی بابتشون پول دادیم اما الان برامون هیچ کاربردی ندارن. دونه دونه از موانع دورانداختن وسایل میگه و بهمون کمک میکنه راحت تر تصمیم بگیریم.

فصل دوم: نظم دهی بعد از انتخاب سرنوشت وسایلمون. اولش یه خوده از نظم دهی میگه، نظریه «پنجره های شکسته» رو پیش میکشه و نتیجه میگیره بی نظمی های کوچیک به تغییر رفتار منجر میشه. حالا برای جزپیات من ترجیحم اینکه به خود کتاب سر بزنید :)

فصل سوم: خودتان و یگران را بشناسید. اینجا همون اختلاف سلیقه در مرتب کردن رو میگه. اضافه میکنه هدفتون از تمیز کردن این باشه که خودتون یا بقیه رو شاد کنید، شاید اگر هدفتون این باشه که صرفا اون کار باید انجام بشه، بعد یه مدت خسته بشید. حتی میگه اگر با بهم ریختگی خوشحالید پس زحمتی برای مرتب کردن نکشید! در واقع اصل بر لذت بردن شما از زندگیه :)

فصل چهارم:‌عادت مفید پرورش دهید. عادت منظم بودن. یه قانون توی این فصل میگه که بنظرم کاربردی میاد، قانون یک دقیقه، یعنی شما توی یه دقیقه یه کاری رو انجام بدین. مثلا کاپشن رو از جالباسی آویزون کنید، یا کفش رو تو جاکفشی بذارید، یا کش مو رو بذارید تو کشو و... همه این کارا توی یه دقیقه انجام میشه اما از بهم ریختگی خونه به طور چشم گیری کم میکنه. راست میگه :) 

فصل پنجم و آخر: زیبایی را اضافه کنید. اینجا یه خورده بهتون سلیقه داشتن یاد میده ؛) بنظرم کل این فصل کاملا بستگی به مخاطب داره. مثلا میگه برای خودتون امضای مشخص داشته باشید مثلا یه جنس خاص از لباس اکثرا خریداری کنید، یا یه رنگ خاص از وسایل. اینطوری انگار اون اشیاء واقعا به خود خودتون تعلق دارن و ارامش پیدا میکنید. البته برای من این موضوع اصلا صدق نمیکنه. ولی تا حالا از منظر امضاء‌ بهش نگاه نکرده بودم :)

 

نویسنده کتاب گریچ روبین و از انتشارات میلکانه.

سفر به گرای ۲۷۰ درجه

من درحالی که چند دقیقه ای بیشتر نیست که کتاب رو تموم کردم و در حالیکه آب بینی جاریه، این پست رو مینویسم.

گرای ۲۷۰ درجه جبهه ای به سمت شلچه است، نقطه عطف داستان همین جاست که نیرو ها به اون سمت حرکت می کنند و از یه پلی دفاع میکنند تا عراقی ها نتونن ازش رد شن. سال ۱۳۷۵ منتشر شده و بعدش کلی جایزه رو سسرش هوار شد: جایزه بیست سال داستان نویسی، چهارمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس و بیست سال ادبیات پایداری. 

این کتاب خیلی شبیه در غرب خبری نیست بود، اگه بخوام خلاصه بگم شخصیت های داستان تقریبا به همون اندازه صمیمی بودن باهم، هر دو شخصیت های بچه های دبیرستانی بودن و سن زیادی نداشتن. شخصیت اصلی موقع روایتگری دقت خاصی داره و همه چیز رو از نظر میگذرونه.

اما یک تفاوت اساسی داشت. اونم اینکه در غرب خبری نیست روایت سربازی بود که در جنگ جهانی اول و در جبهه آلمان میجنگید اما سفر به گرای ۲۷۰ درجه به زمان جنگ تحمیلی برمی گشت و روایتگر داستانی بود از زبان سرباز ایرانی. مشخصه که دو کتاب از دو فرهنگ متفاوت نوشتن و هر دو سرباز حاصل اجتماع متفاوتی هستن.

برام جالب بود. با اینکه دو فرهنگ متفاوت بودن اما تقریبا همون روایات، همون وحشیگری ها، همون صحنه ها برام تکرار میشد. یه خورده در غرب خبری نیست بحثش به علت به وجود اومدن همچین جنگ بزرگی میکشید، اما سفر به گرای ۲۷۰ درجه نه. 

یه چیز دیگه که تو دو تا کتاب برام مشهود بود این بود که چقدر سربازا دنیای کاملا متقاوتی رو تجربه میکنن، دنیایی که آدم جنگ «نزده»‌ هرگز درکش نمیکنه و نخواهد کرد. حتی اندازه سر سوزنی. شخصیت های هر دو کتاب وقتی برمیگشتند به شهر با دنیای متفاوتی مواجه میشدن که تعلقی به اونها نداشت، انگار سالها از اون زندگی دور بودن. 

هردوی کتابها روایتگر بودن و این در مورد در غرب خبری نیست کمتر صدق میکنه چون بعضی جاها سوگیری در مورد جنگ و نظر نویسنده هم به چشم میخوره. اما سفر به گرای ۲۷۰ درجه فقط واقعیت جنگ رو گفت و هیچ چیز درمورد اینکه چرا این جنگ بوجود اومد، چرا صلح نمیشه و... گفته نمیشه و به نوعی قضاوت رو به خواننده میسپاره (اگر خواننده فعال باشه). 

تو کتاب ننوشته بود داستان بر اساس واقعیت میباشد، اما اینکه یکی زیر تانک بدنش پیچ میخوره و با خاک یکی میشه یا اینکه اعضای بدن ادم ها بخاطر ترکیدن خمپاره بغل دستشون از هم جدا میشن یا هزار جور مثال دیگه... همه اینا واقعیه! و فقط شخصیت های داستان و مکالمه هاشون شاید ساخته ذهن نویسنده باشن. چرا میگم شاید؟ طبیعیه هر نویسنده ای برای نوشتن یه کتاب باید کلی تحقیق در مورد اون موضوع بکنه، مثلا یکی میخواد برای بچه ها داستان بنویسه باید ساعت ها با بچه ها باشه، مکالمه هاشون، بهونه گیری هاشون، علایقشون و ... رو ببینه تا بتون داستان کودک بنویسه.

سفر به گرای ۲۷۰ درجه هم همینه. حتما نویسنده کلی با ادم ها مصاحبه کرده، کلی کتاب در مورد جنگ خونده، کلی خاطره شنیده و آدم های مختلف رو دیده، تا ذهنش تونسته چیزی رو خلق کنه. اما همین خلق هم برگرفته از همون مطلعاته.

بگذریم. 

خیلی از احمد دهقان و قلمش شنیده بودم. این اولین کتابی بود که ازش خوندم و خوشم اومد. متن داستان روانه و فقط کافیه بخاطر اسم سلاح های جنگی یا قطعات وسایل جنگی یه سرچی بزنین. جمله ها کوتاهه و با جمله های طولانی خسته نمیشید. 

 

این کتاب واقعا حالم رو بد کرد. بخاطر جنگ. اصل وجود جنگ. حتما شنیدید که میگن جنگ برای ما رحمت بود، یا امام خمینی موقع صلح گفت جام زهر را نوشیدم. من نمیفهمم چرا! کلی سوال تو ذهنمه که بی جواب مونده. مثلا اینکه آیا تموم شدن جنگ به قیمت تیکه تیکه نشدن جوون ها، درست نبوده؟! اگه درست بوده چرا میگن از رحمت به دور موندیم، چرا میگن جام زهر نوشیدیم! من با عقل نه چندان کاملم جوابی برای این سوال ندارم. احتمالا بخاطر نگاه واقع بینانه ایه که دارم.

 

در اخر یه بخشی از کتاب رو باهاتون به اشتراک میذارم:

وقتی به جنگ می آیی و مجروح میشوی، ادبی که مردمان عادی پُزش را میدهند، کنار میرود. جنگ اخلاق خود را دارد. یکی عقب اتوبوس مرتب عق میزند. مایع زردرنگی بالا می آورد. صورتش سفید شده و آب دهانش از زیر چانه اش شره میکند. ترکش به شکمش خورده و با زوری که به خود میدهد، همه باند های دور شکمش، پرخون شده اند. امدادگری که همراهمان است،‌به اش سرم وصل میکند و چیزی را با آمپول قاتی آن میکند. اما حالش اصلا خوب نمیشود.

 

من دانای کل هستم

سومین کتاب از مصطفی مستور. مجموعه داستانه که البته داستان اولش در کتاب استخوان خوک و دست های جذامی بود.

اولا که از اسمش خوشمان امد. دوما که یه مستور ایمان اوردم :) از چه نظر؟ از اون نظر که مفاهیم فلسفی، اعتقادی و گاها مذهبی رو در غالب اینجور داستان ها و با تمااااام سادگی قلم و روانی داستان بیان میکنه. 

مثلا توی همین کتابی که خوندم در داستان دوم نویسنده ای بود که داشت روی شخصیت های داستانش فکر میکرد. قرار بود یونس، یوسف رو بکشه. نویسنده فکر میکرد چطوری طرح کشتنش رو بنویسه. وقتی طرح تموم شد متن رو داد به زنش تا تایپ کنه. اما زن قبول نمیکرد اون صحنه رو تایپ کنه. بنظرش اینکه به خودت حق بدی بخاطر اینکه زجری کشیدی کس دیگه ای رو بکشی، غیرمنطقی بود و وقتی با شوهرش ساعت ها دعوا کرد، با گریه اون صحنه رو تایپ کرد. 

حرف زن به شوهرش این بود که تو نویسنده ای. میتونی شرایط داستان رو تغییر بدی! جوری که یوسف کشته نشه. تو میدونی یوسف قراره کشته بشه. شوهرش جواب داد که من بیشتر از یونس خودشو میشناسم و میدونم که بالاخره یوسف رو میکشه، داستان به سمت قتل میره در نهایت و ادامه داد:

گوش کن! وقتی داری یک فیلم تکراری تماشا میکنی در اون وضعیت تو نسبت به ماجرای فیلم دانای کل هستی. یعنی تمام وقایع رو با جزئیات کامل میدونی. سوال من اینه که دانستن، و دانای کل بودن تو چه تاثیری در ماجرا داره؟ اگه قرار باشه در فیلم کسی کشته بشه دانستن تو ذره ای مانع مرگش نمیشه، میشه؟

زنش ایراد گرفت که تو میتونستی اصلا یونسی رو به وجود نیاری تو داستان که بعدا سر یه چیز مسخره قاتلش کنی! شوهر گفت:

این تقدیر محتوم اونهاست. در این مورد به خصوص این من هستم که تصمیم میگیرم کی توی داستان باشه و کی نباشه. اما همین که کسی توی داستان اومد خودش مسئول رفتارای خودشه و من کسی رو به هیج کاری مجبور نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد. اما این رو بدون اگه شخصیتی خواست کج بره من تنها کاری که به عنوان راوی باید بکنم اینکه اون خطا رو مینویسم. اگه نگذارم کاری رو که میخواد به میل خودش انجام بده، درست مثل اینکه او رو به کاری که نمیخواد وادار کرده باشم.

 

+ یادمه سرکلاس فلسفه ساعت ها با استادی داشتیم سروکله میزدیم که فقط میخواست یک چیز رو اثبات کنه: اگه خدا میدونه که تو دقیقا تصمیم های زندگیت چیا هستن، این موضوع باعث سلب اختیار تو نمیشه. ما زیر بار نمیرفتیم. میگفتیم چه فایده؟ به هرحال خدا که میدونه، پس ما هیچ اختیاری تو هیچ تصمیمی نداریم! بعد اینکه متوجه شدیم حرفش شدیم، گفتیم که ای بابا! خدا که میدونه ته ته زندگی من یه چاه ویله! چرا جلومو نمیگیره؟ 

اون قسمتایی که از کتاب گذاشتم دقیقا جواب سوال مارو میداد. مصطفی مستور طی یه داستا کوتاه که خوندنش به نیم ساعت هم نمیرسید، ساعت ها چک و چونه زدن ما و استادمون رو له کرد! اونوقت هی بگین چرا همش رمان و داستان میخونم :)

 

+ بیاین دوباره بریم سراغ یه قسمت از این داستان. اینبار با این سوال که اصلا ما اگه نخوایم خلق شیم باید کی رو ببینیم؟ :) منتهی به جای راوی، خدا رو بذارید و به جای داستان و شخصیت هاش، آدم هارو:

داستان به معنی واقعی کلمه متعلق به راوی اش است. شاید در هیچ نوع رابطه ی مالک و مملوک دیگری نتوان این چنین حقیقی مفهوم مالکیت را درست و با دقت تعریف کرد. داستان در هیچ یک از اجزایش به هیچ کس دیگری جز راوی تعلق ندارد. 

 

داستان های دیگه از این کتاب محتوای عاشقانه داشتن و تقریبا سناریوی تکراری. اما بخاطر جمله های کوتاهش و از این شاخه به اون شاخه پریدن دوسشون داشتم. 

+یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم رفت -ـ-. یادم افتاد اضافه میکنم.

کاشوب

اولین مواجهم با این کتاب سر کلاس ادبیات عزیز تو دانشگاه بود. استاد داستان اخر رو برای همه پرینت گرفته بود و گفته بود همه بخونید. بعد دربارش حرف زدیم. اونجا بود که مصمم شدم کتاب رو بخونم. کاشوب مجموعه ی خاطره ها و روایات از محرم توسط قشرهای مختلف جامعه است که هرسال محرم چاپ میشه (بجز امسال).

 داستان های اول رو که خوندم جا خوردم، نسبت به اون داستان اخری که سرکلاس خونده بودم ساده تر و گاهی مسخره بودن. ولی به خوندن ادامه دادم. نمیگم همه داستان هاش اینطور بودن، بینشون خاطره هایی بودن که احساس ادم رو از اعماق قلب به بازی میگرفتن. 

به هرحال برای من جالب بود خوندنش. اولین کتابی بود که خوندم و گویای عواطف مردم نسبت به محرم بود. فکر نمیکنم سمت چاپ های دیگش برم. شایدم برم ببینم سالهای بعد کیفیت انتخاب داستان هاش بهتر شده یا نه. 

از همه جالب تر یه داستانی بود درمورد مردی که از باب تحقیق و پژوهش وارد صحنه ی کربلا شده بود. بنده خدا سر هر روضه ای میشست نه تنها گریش نمیگرفت بلکه همش بررسی میکرد که فلان حرف مداح سندیت داره یا نه و اگر نداشت اون مجلس رو ترک میکرد. خیلی زور میزد که کاری با مستند بودن روضه ها نداشته باشه و فقط گوش بده و گریه کنه، اما نمیتونست :)

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan