از ۲۸ آذر به بعد هیچ کتابی رو به صورت کامل نخوندم و همش مطالعات پراکنده داشتم. از مجله بگیرین تا کتاب. تا اینکه عین جانم این کتابو بهم داد گفت بخون! منم گفتم از جلال تا حالا هیچی نخوندم پس شروع کردم :)
بیاید قبول کنید یه مرضی هست که وقتی هی پشت هم کتاب میخونی، یهو بعد یه کتابی نمیدونی از چی شروع کنی، وقتی هم شروع میکنی اراده ی قبلی مبنی بر تموم کردن کتاب تحلیل میره یا اصلا کتابا جذابیتشون رو از دست میدن! و تو یک ماه الی چند ماه بدون کتاب سر میکنی و فقط نوک میزنی و از این کتاب به اون کتاب چن صفحه اول رو ورق میزنی... اسمش چیه؟
اولا باید دید این کتاب کی نوشته شده، موقعی که داستان نویسی تو ایران تازه رواج پیودا کرده بود و نویسنده ها کم کم هنر قلم و ذهن خیالبفاشون رو داشتن نشون میدادن (اگه اشتباه میگم بگین :))
متن کتاب خیلییی روان بود و ساده، از استعاره هایی که نادر تو یه جمله ردیف میکنه خبری نیست. تنها ایرادش، البته خیلی هم ایراد نیست، جمله های طولانیشه و اینکه گاها دوبار جمله رو میخوندم تا مکث به موقع داشته باشم و بفهمم چی میگه. خیلی هم به «واو» علاقه داشتن نویسنده ی بزرگوار :دی
یه چیز جالبی هم بود که نمیدونم جوهر اضافی داشت انتشاراتی یا چی، کلمه «هیچ کس» هرجا که بود بولد و ایتالیک. یه جاهایی ز بی بخاری ملت میگفت و یه جاهایی از بابخاری! مثلا «هیچ کس اعتراضی نکرد».
کل داستان درمورد دو میرزابنویس بود که ارزش هاشون باهم فذق میکرد: میرزا اسدالله و میرزا عبدالزکی.
اونیکه روی دیالوگاش باید فکر میشد میرزا اسدلله بود و سوالای میرزا عبدالزکی گاها سوالای منم بود. مثلا هیچ حکمتی رو قبول نداشت به غیر از همون حکومت امام زمان، میگفت همه ی حومت سروته یه کرباسن و چه بخوان و چه نخوان دستشون به خون مردم آلوده میشه و فسادی درش رخ میده، از اونطرفم دنبال مخالفت با ظلم حکومت بود اما خب میدونست این ظلم هیچوفت کامل برچیده نمیشه چون اساسا تشکیل حکومت کار غلطیه. نظرش این بود که مشکلات مردم رو کدخدا طور حل کنیم، یعنی یه سری ریش سفید بیان و با مشورت و شورا و مصلحت برای مشکلات تصمیم گرفته بشه..
چیزی که برام جالب بود دقت نظر بعضی از مردم و میرزا اسدالله به اتفاقات و کارهاش بود. مثلا بعضی مردم هاونگ/هاون خودشون رو به حکومت نمیدادن و میرفتن پیش میرزا شکایت نامه مینوشتن. چرا؟ میگفتن حکومت هاونگ/هاون او هارو آب میکنه و ازش توپ میسازه ما نمیخوایم دستمون الوده بشه به خون مردم، فرقیم نمیکنه چه مردمی باشن.
بعدش فکر کردم خرید ما از یه سری محصولات کشورهای دیگه که با این پولا به جنگ کمک میکنن، چی میشه؟ یا چرا راه دور بریم.. خرید ما از یه ادم گرون فروش او رو جری تر نمیکنه تو کارش؟! و ...
یا مثلا میرزا اسدالله درمورد میرغضب باشی/جلاد حرف میزد و از استدلالش برای قبول اینکار: من اگه جلاد نباشم، یکی دیگه این شغل رو قبول میکنه پس چه فرقی داره؟! به هرحال میرزا میگفت این که نشد دلیل! بعدم داری از خون ملت شکم زن و بچت رو سیر میکنی؟!
بعد فکر کردم چند تا کار انجام دادم به این بهونه که اگه من نکنم یکی دیگه میکنه، یا برعکس، چند تا کار نکردم به این بهونه که یکی انجام میده... خیلی! خیلی!
اسم کتاب همخونی عجیبی داشت با داستان، میرزایی که قسم میخورد به قلمی که داشت و هرچیزی رو راحت امضا نمیکرد، نمینوشت. برعکس اونیکی میرزا که کار خودش رو میکرد و خیلی عمیق فکر نمیکرد که قلمش چه ها قراره به بار بیاره.
از اینا که بگذریم خوش خوشان کتاب رو خوندم و ۲۰۰ صفحه دو سه هفته ای طول کشید :دی.
کتاب بعدی؟ صدسال تنهاییِ کبیر و عزیز.