سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

بعد امتحان شل نکنید

نمیدونم شما مدلتون چطوریه. اما من اینطوریم که وقتی یه امتحانی رو میدم به خودم میگم افرینننن خوب دادی! حالا یه استراحتی به خودت بده. مثلا دیروز. امتحانم اذان ظهر تموم شد و من در دو بازه زمانی نزدیک ۶۰ قسمت از ناروتو شیپودن رو دیدم، یک بازه ی ۴ ساعته و یک بازه ۵ ساعته! بینشم به زوووور نشستم برای امتحان امروز خوندم.تا همین الانشم حوصله ی هیچ کار مفیدی ندارم. خلاصه عزیزانم بعد امتحان به خودتون شل نگیرید که اینطوری تا مدت ها شل میشوید -_-

میخوام اون چالش فاطمه خانم رو برم، کمتر گوشی دستم باشه و به تبع کمتر فیلم و انیمه ببینم.

 

پی نوشته: راستی چرا انقدر ناروتو شیپودن زیاده؟ چرا انقدر لفتش میده خستم کرد •-• به این نتیحه رسیدم شخصیت پردازی زیادی هرچقدر تو کتاب خوب باشه، تو انیمه و فیلم افتضاح بار میاره :(

پی نوشته بعدی: بازم غر شدن نه؟ پس میذارم جزء غرغریاتم بمونه :(

عاشق شدن چه مشکل

برای اولین بار تو زندگیم از ته دل روی یکی کراش زدم و خواستم باهاش باشم، اما خب آواز دهل از دور خوش است :)

کنجکاوی و ملحقات آن

داشتم فکر میکردم اگر دنیای ما مثل انیمه های تخیلی و فانتزی بود چه قدر جالب و جذاب میشد! مثلا مثل دنیای ناروتو همه چاکرا داشتیم و حرکات نینجایی مخصوص خودمونو دنبال میکردیم :) یاد انیمه "ناپدید شدن هاروهی سوزومیا"افتادم. یه جایی پسره مجبور میشه بین دنیا معمولی و دنیایی که توش با دوستای فضایی و عجیب غریب زندگی میکرد، انتخاب کنه. اخرش گفت:معلومه! دنیایی که هاروهی توش باشه قشنگ تره، هرروز یه اتفاق جدید میفته و...

وقتی داشتم کتاب "دنیای سوفی" رو میخوندم یه جایی همون اولا، فیلسوف اشاره میکنه به سوفی، میگه سوفی؟ تو در طول روز چقدر متعجب میشی؟ مثلا تعجب میکنی چرا خورشید طلوع کرد؟ یا چرا اون بالا ابره، این پایین زمین؟ (نقل به مضمون) فیلسوف میاد توضیح میده... از ما انسانها حرف میزنه که وقتی متولد میشیم و وارد دنیا میشیم، همه چیز رو با تعجب نگاه میکنیم، از همه چیز میپرسیم و همه چیز برامون تازگی داره. این همون حس "کنجکاویه" که فقط وقتی بچه ایم در سطح یه فیلسوف داریم. آره! بچه ها فیلسوفای کوچیک ان. اما وقتی بزرگ میشیم همه ی اتفاقای روزی زمین برامون عادی میشه، مثلا دونه های برف برامون عادی میشن، جوونه زدن یه گیاه، میوه دادن یه درخت و... همه چی. کم کم حس کنکاویمون از بین میره.

میدونی، اصلا لازم نیست تو دنیایی مثل ناروتو یا هرانیمه و فیلم فانتزی زندگی کنم، دنیای خودم پر از شگفتی های کوچیک و بزرگه که فقط برام عادی شدن، یه خورده توجه کافیه. یه خورده باید بچه شم^^

#ناله

درحالیکه چشام سرخ شده و از بیخوابی دارم جون میدم، این پست رو مینویسم. فردا حدود سه الی چهارساعت یه امتحان تحلیلی کتاب باز دارم . عملا کتاب باز بودنش به هیچ دردم نمیخوره، چون میدونم سوالایی که قراره استاد بده فراتر از دوتا منبع درسیمون و فراتر از حتی صحبتای خودشه، چه برسه به یه کتاب!

دانشگاه ما هرچقدم بد باشه، من همیشه قدردان این اساتید هستم که نمیخوان دانشجو در حد تعریف و نام بردن و مقایسه کردن بمونه... همیشه یه سطح بیشتری از دانش رو ازمون انتظار دارن و حالا که همه چی مجازی شده، درسای مهممون کتاب باز و تحلیلیه. اینطوری هم فرصت تقلب رو ازمون گرفتن هم اکبند بودن مغزمون :)

استاد میگه ۶ تا سوال طرح کردم، یه راهنمایی هم کرد: امادگی سناریو چیدن و نمونه اوردن برای محتوای کتاب داشته باشید.وقیتی گفت سناریو، قشنگ یاد امتحان قبلیش افتادم، سوالای ۵ الی ده خطی، که تا بیای به آخر سوال برسی، اولشو یادت رفته :|از شانس منم برای بعضی قسمتای این درس، هرچی فکر میکنم مثالی به ذهنم نمیرسه.

فردا مثل آهو تو برف گیر خواهم کرد :)

نه تنها این امتحان سنگین افتاده فردا، بلکه یکی از یه دانشگاه دیگه زنگ زد و سفارش نشریه داد. گفت میخوام طرحش ساده باشه فقط تا آخر آبان اماده شه. منم قبول کردم چون گفت ساده، وقتی گرفتم دیدم ۱۲ تا متنه و ایندیزاینم قاطی کرده و حروف رو جا بجا میکنه واس خودش... به قول داداشم: چقدر تو بدبختی! تا آخر هفته پشت هم امتحان دارم، این نشریه هم شده قوز بالاقوز.

خدایا خودت برکت بده به این وقتم -_-

 

پی نوشته: چون کل این پست ناله بود، اسمشو عوض کردم

نوشتم تالستوی، بخوانید اسطوره

وقتی جلد اول و دوم جنگ صلح از تالستوی رو گرفته بودم، از شادی نزدیک بود دوتا بال از شونه هام بزنه بیرون! نشستم صفحه اول رو باز کردم: جنگ و صلح، لو نیکلایویچ تالستوی. ورق زدم تا رسیدم به اسامی شخصیت های رمان. میدونستم جنگ و صلح رمانی نیست که بدون توجه به اسم شخصیت ها ادامش داد، برای همین خواستم یه دور از روی اسامی بخونم. یکی از اسما: شاهزاده خانم ماریا نیکولایونا بالکونسکی و همینطور بقیه اسامی به طول یک خط و با چند لقب نوشته شده بودن. کتاب رو بستم. فقط برای این گرفته بودم چون میدونستم یه شاهکار ادبیه، اما حالا حتی نمیتونستم از روی اسماش درست و حسابی بخونم. اینجا اولین بار بود که ارزو کردم روس بودم. فقط برای خوندن ادبیات روس! قبل جنگ و صلح، جنایات و مکافاتِ داستایوفسکی رو گرفته بودم و باز هم به همین مشکل برخوردم. ترجمه اثار روس، مرد جنگ میخواد و گاو نبرد :)

الان دوهفته ای از گرفتن جنگ و صلح میگذره و من حتی یک صفحه هم ازش نخوندم. امروز بازپخش کتاب باز رو سفارشی دیدم! یعنی ساعت هشدار برای بازپخش این قسمت تنظیم کردم، چون میدونستم فراموشم میکنم. با اینکه تو کست باکس صوت قسمت های برنامه گذاشته میشه اما  لذت تصویر و صوت یک چیز دیگست. دورهمی درمورد تالستوی بود. با اشتیاق نوت گوشیم رو باز کردم، صدای تلویزیون رو زیاد کردم و خداروشکر کردم خونه با یه کنکوری که سرش تو کتابه و آزارش بهم نمیرسه، تنهام. دفعه قبلی که دورهمی درمورد مارکز بود، دایی اومده بود خونمون و من مجبور بودم هی ولوم تلویزیون رو بالا پایین کنم. آخر سر هم دست و پا شکسته فهمیدم مارکز چه خفنه! اما تولستوی از همه کسایی من میشناسم و احتمالا نمیشناسم خفن تره! وقتی تا یه حدی با شخصیت تولستوی آشنا شدم، خون توی رگام موج برداشته بود و نفسم تنگ شد، از هیجان! تموم آرمان های من از یه آدم، ویژگی های دوست داشتنی من از یک شخصیت، طرز تفکر و طرز زندگی همه چیز جمع شده بود در اون فرد: تالستوی. نمیدونم چقدر طول میکشه تا بتونم یه فهم خوب از این آدم به دست بیارم، نمیدونم چقدر زمان میبره تمام آثارش رو بخونم، اما از خدا میخوام عمر کافی بهم بده. تالستوی چیزی نیست که از دست بره. برای بار دوم نه تنها آرزو کردم روس بودم، بلکه آرزو کردم سال ۱۸۲۸ در پالیانا یه جایی نزدیک تولستوی زندگی میکردم و صدالبته که به دیدار های مکرر پیش داستایوفسکی میرفتم.

به هرحال آرزو بر جوانان عیب نیست :)

یکی از مهمانای برنامه میگفت اگر میخواید سیر تغییر شخصیت تولستوی رو در کتابایی که نوشته ببینید، از کودکی شروع کنید و جنگ و صلح و تااااا آخرین اثرش بخونید.

اما بخواید بفهمید اصلا از سبک تالستوی خوشتون میاد یا نه، از مرگ ایوان ایلیچ شروع کنید.

 

+ببینم میتونم یه کاری کنم مادرپدر راضی شن تا با حقوق بعدیم تموم جلدای جنگ و صلح رو بخرم یا نه. دعا کنید :(

تقدس زدایی

متنی خوندم از فصلنامه ترجمان. گفتم به اشتراک بذارم شاید مفید واقع شد :)

متن درمورد مادرها بود. وقتی تو نت سرچ میکنیم "مادر یعنی..." کلی صفات خداوارانه پشتش میاد. اما آیا واقعا همینطوره؟ حتما از اطرافیان شنیدیم که فلانی از همسرش طلاق گرفت و بچه رو داد بهش؛ بلافاصله با واکنش هایی مواجه شدیم از این قبیل "وای! مگه مادر نیست؟ چجوری مادریه که بچشو ول کرده؟"

یه بار فکر میکردم اگر مادرم بخواد زندگی خودش روداشته باشه چی؟  کم سن ترین بچه ی مادرم ۱۷ سالشه. اگر مادرم بخواد لفت بده از خانواده، چی میشه؟ باید بگم اول ناراحت شدم، اما بعد گفتم چه دلیلی وجود داره که کس دیگه بخاطر من پای زندگی ای بمونه که طبق میلش نیست؟ هیچی. درواقع نه تنها مادرم، بلکه هیچ کس دیگه ای نباید بخاطر من فداکاری کنه. مادرم وقتی شروع کرد به ادامه تحصیل، مصمم بود و خوشحال. وقتی کارشناسی رو تموم کرد بهم گفت بنظرت ادامه بدم؟ از کارام عقب میفتما! گفتم چه کاری؟ گفت خونه، کارای شما. گفتم بخاطر ما میخوای درسی رو که دوست داری بذاری کنار؟ هیچوقت اینکارو نکن. بهش گفتم ما بزرگ شدیم، میتونیم از پس شکم خودمون بربیایم، کارارو تقسیم میکنیم که اذیت نشی و خیلی چیزای دیگه. وقتی شنیدم میخواست بخاطر ماها از علاقش بگذره واقعا دلم شکست، نمیدونم چند بار توی زندگیش بخاطر ماها اینکارو کرده.

ما خیلی میشنویم که از صفات مادرا فداکاری، ازخودگذشتگی، دلسوزی، مهربانی و... است، اما این خانم غیر از نقش مادری، نقش همسری، نقش شهروند، کارمند، دختر و... میتونه داشته باشه. این مقدس نامیدن اسم مادر به تک تک ما آسیب میزنه. به مادرا از اون جهت که زندگی به مصابه یک انسان رو ازشون سلب میکنه، به فرزندان از اونجایی که همیشه از حمایت و دلسوزی نفر دومی برخوردارن، به همسر از اونجایی که تربیت فرزنو رو به مادر میسپاره چون میدونه به تنهایی قادره به دوش بکشه (البته در فرهنگ ما اینطوره غالبا، و الا همونطور که این صفات برای مادر خطر ناکه برای پدر هم خطرناکه!).

مادرها همشون یک سری عیب و نقص دارن، درست مثل ما بچه ها! مثلا در مورد مادر خودم، میدونم حالا حالاها محبتش به صورت بغل و بوس و کلام بروز پیدا نمیکنه، اما تو تک تک کاراش ماها حضور داریم. یا اینکه میدونم مادرم تعبد رو بیشتر دوست داره، خب من هم خرده نمیگیرم! اصلا کی باشم که بگیرم :) باهم گفتگو میکنیم و درنهایت همو قبول میکنیم. گرچه مادرم به خاطر همون نقش تربیتیش سعی داره تحمیل بیشتری داشته باشه.

من مادر نیستم، اما میتونم بفهمم زحمتی که مادرم برام میکشه بدون حده، من این زحمت رو نمیتونم جبران کنم، راستش اصلا حاضر نیستم این زحمت رو به خودم بدم برای یکی دیگه مگر در مواقع ضروری!

 

پیِ نوشته بی ربط: جایی رو سراغ دارین که بدون رزومه، کار ترجمه بسپارن به کسی؟ ترجمه نه در سطح تخصصی البته.

اگه نمیخواید حالتون بد شه، نخونید.

خواستم بیام اینجا و ناله کنم از اتفاق توهین آمیزی که استادا با یه مشت دانشجوی ساده دل انجام میدن، اما قبل اینکه بنویسم چای با مقداری گلاب خوردم، نشستم رو زمین، لباس گرم پوشیدم و فقط به این فکر کردم که چقدر بوی گلاب به مزه چای میاد! بوی گل پیچیده بود تو مغزم. بیشتر قشر پیشانی. برای همین از اون موج انفجار اولیه کم شد، و حالا فقط ناراحتی مونده و یه کاری که بعد فارغ التحصیلی باید انجام بدم.

مدرکم رو که گرفتم به هرکی که بخواد وارد این دانشگاه بشه، بهش میگم نیاد. متقاعدش میکنم اینجا به درد نمیخوره فقط شاید بین بچه مذهبیا شاخ باشه، اما پیش غیر مذهبیا تو یه موجود امّل فرض خواهی شد بدون اینکه تا حالا باهات رابطه داشته باشن!

اها! حتما به مدیر گروه کارای دور از انسانیتش رو تو صورتش میکوبم.

امروز دوستم بهم گفت بخاطر یه سری نقدایی که گفته بود، از طرف دانشگاه تهدید شده بود که اگه بس نکنه پرونده سازی میکنن براش. و کیه که بتونه جلوی اونارو بگیره؟ خب من دوستم رو تحسین میکنم بابت اینکه همه چیز رو به جون خرید تا بتونه اصلاحی به وجود بیاره. کاش شجاعت دوسال پیشم رو داشتم و میشدم دست راستش :) الان محتاط تر شدم، با من من کردن حرفی رو که درسته رو به زبون میارم. امروز نوبرش بود. نهایتا چیشد؟

استاد یار گفت دونه دونه بگید کی متاهله، کی مجرد. چه برنامه هایی دارید که نمیتونین به امتحانتون برسید!

همین مونده بود من دانشجو گزارش هفته برای ایشون بفرستم!این حرف به قدری زشت بود که فقط یکی از بچه ها پیام داد فکر کنم دیگه بحث کافیه... و دیگه کسی چیزی نگفت. برای این دانشگاه سخته درک کردن دانشجو، مگر اینکه دقیقا بدونن برای چی نتونستی خوب نمره بگیری!

ترم اول بخاطر کم بودن نمره هام -که طی ۱۲ سال تحصیلی افتضاحی مثل اون بار نیوردم- مدیر گروه خواست برم دفترش. هرچی تونست گفت و بی احترامی کرد. منِ ۱۸ ساله بغض کرده بودم اما گریه نکردم. نمیخواستم جلوی اون اشک بریزم. در نهایت بهش گفتم سیستم دانشگاه اینکه به نمره خیلی اهمیت میده، من اینو تازه متوجه شدم. شما هیچی از من نمیدونید و از خیلی های دیگه. شاید نمرم بد باشه اما سطح تحیلیلم، سطح مطالعه غیردرسیم خیلی بیشتر از نصف این دانشجوهای اینجاست. بعد اون فیسش خوابید، انگار که تازه فهمیده باشه با یه "آدم" داره حرف میزنه.

چی دارم میگم؟

فقط این یادم باشه بعد فارغ التحصیلی هرکی رو که خواست نزدیک اینجا بشه رو دور کنم. 

حیف امروز صبح که صحنه بارون و سرما و لذت شر شر آب رو از دست دادم :( حالا معلوم نیست دوباره کی بباره.

زبونم لال

هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای کلاسای دانشگاه تنگ بشه! یا حتی برای برگ ریزون حیاط دانشگاه!

خدا نیاره اون روزی روکه دلتنگ چیزی بشی درحالیکه یه زمانی ازش فرار میکردی :)

همون داستان تکراری، غرِ ماهانه

هرماه یه مدتی مثل بچه ها میزنم زیر گریه اگه بهم بگن بالای چشمت ابروعه! و هرماه میگن بالای چشمت ابروعه بدون هیچ ملاحظه ای.

تنها خوبیه این مدت نخوابیدن تا نصفه شبه و البته بلند نشدن برای خوندن دو رکعت نماز که نمیفهمی چطوری خوندی!

اگه ما آدمیم پس چرا انقدر تحت تاثیر هورمونیم؟ اگه حیوونیم پس چرا انقدر چون و چرا میکنیم؟ ما چی ایم این وسط؟

 

نظم بیرونی، آرامش درونی

این کتاب رو حدود دوروزه تموم کردم اما حقیقتا حس نوشتنم نمیومد. این روزا انقدر درگیر کارم که نمیدونم روزا چطوری میگذره! وقتی شب میشه و اکانتای آمریکایی که دنبال کردم رو نگاه میکنم، میبینم اونا روزشون تازه شروع شده و از صمیم قلب آرزو میکنم کاش امروزم برگرده چون اصلا نفهمیدم چیشد :( 

این اولین کتابی بود که میخوندم به پیشنهاد یه بوک بلاگر که قرار بود تا ۳۰ آبان روزی ۵ صفحه ازش بخونیم. من نسخه الکترونیکی رو از طاقچه گرفتم. وقتی دیدم چقدر کوتاه کوتاهه حیفم اومد روزی ۵ صفحه ازش بخونم برای همین هرسری که میرفتم سراغش یه فصل میخوندم، در کل کتاب ۵ فصل داشت. 

موضوع کتاب از عنوانش معلومه.  از اول تا اخر کتاب در مورد منظم و مرتب بودن حرف میزنه. اما خب خوبیش اینکه یه چارچوب دقیق برای مخاطب ایجاد نمیکنه که مثلا تو اگر کشوت تمیز نباشه بی نظمی و لاغیر! نویسنده میگه هرکسی روی یه جایی حساسه. مثلا من خودم به کتابخونه یا هال حساسم اما برام مهم نیست چقدر میز آرایشیم شلخته باشه. برعکس برای مادرم منظم بودن همه چیز مخصوصا اتاق من مهمه. تو اینجور مواقع باید دوتامون به یه اشتراکی برسیم. اولا که باید همو درک کنیم که سلایق متفاوته، دوما ملاحظه همو بکنیم، مثلا میز آرایشیم رو مرتب کنم هرچند روز یه بار بخاطر روی گل مادر :) این یکی از ده ها راهکار های نویسنده بود.

البته بگم فصلا هرکدوم موضوع جدا داشتن و تا حدی هم پوشانی میکردن هم دیگه رو.این خودش حُسنه. چون مخاطب میتونه هرفصلی رو که دید درش ضعف داره باز کنه و بخونه. مقدمه کتاب درمورد ضرورت مرتب بودن و نظم داشتن میگفت، این که نظم چه ربطی به روان آدم داره. یه جاهایی مثال میزد که فلانی وقتی عصبیه کمد لباساشو مرتب میکنه و آروم میشه. یا وقتی خوابم نمیبره پا میشم آروم دور خونه میگردم و جاهای مختلف رو مرتب میکنم هم کار بی سروصداییه، هم نیاز به فکر آنچنانی نداره و هم بعد یه مدت خوابم میگیره! البته اینا همش مثاله. 

فصل اول: تصمیم گیری درمورد وسایل. اینکه فلان وسیله رو دور بندازم یانه. قبول کنید تصمیم سختیه مخصوصا وقتی پای یادگاری ها وسط میاد یا لباسایی که دوسشون داریم اما واقعا کهنه شدن، یا وسایلی که حسابی بابتشون پول دادیم اما الان برامون هیچ کاربردی ندارن. دونه دونه از موانع دورانداختن وسایل میگه و بهمون کمک میکنه راحت تر تصمیم بگیریم.

فصل دوم: نظم دهی بعد از انتخاب سرنوشت وسایلمون. اولش یه خوده از نظم دهی میگه، نظریه «پنجره های شکسته» رو پیش میکشه و نتیجه میگیره بی نظمی های کوچیک به تغییر رفتار منجر میشه. حالا برای جزپیات من ترجیحم اینکه به خود کتاب سر بزنید :)

فصل سوم: خودتان و یگران را بشناسید. اینجا همون اختلاف سلیقه در مرتب کردن رو میگه. اضافه میکنه هدفتون از تمیز کردن این باشه که خودتون یا بقیه رو شاد کنید، شاید اگر هدفتون این باشه که صرفا اون کار باید انجام بشه، بعد یه مدت خسته بشید. حتی میگه اگر با بهم ریختگی خوشحالید پس زحمتی برای مرتب کردن نکشید! در واقع اصل بر لذت بردن شما از زندگیه :)

فصل چهارم:‌عادت مفید پرورش دهید. عادت منظم بودن. یه قانون توی این فصل میگه که بنظرم کاربردی میاد، قانون یک دقیقه، یعنی شما توی یه دقیقه یه کاری رو انجام بدین. مثلا کاپشن رو از جالباسی آویزون کنید، یا کفش رو تو جاکفشی بذارید، یا کش مو رو بذارید تو کشو و... همه این کارا توی یه دقیقه انجام میشه اما از بهم ریختگی خونه به طور چشم گیری کم میکنه. راست میگه :) 

فصل پنجم و آخر: زیبایی را اضافه کنید. اینجا یه خورده بهتون سلیقه داشتن یاد میده ؛) بنظرم کل این فصل کاملا بستگی به مخاطب داره. مثلا میگه برای خودتون امضای مشخص داشته باشید مثلا یه جنس خاص از لباس اکثرا خریداری کنید، یا یه رنگ خاص از وسایل. اینطوری انگار اون اشیاء واقعا به خود خودتون تعلق دارن و ارامش پیدا میکنید. البته برای من این موضوع اصلا صدق نمیکنه. ولی تا حالا از منظر امضاء‌ بهش نگاه نکرده بودم :)

 

نویسنده کتاب گریچ روبین و از انتشارات میلکانه.

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan