سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

انسان در جستجوی معنا

سلام. میدونم خیلی وقت بود که پیدا نبودم, اتفاقاتی افتاد در زندگیم که برخی خوشحال کننده و بعضی ناراحت کننده بود, شاید روزی اومدم و نوشتم. اما الان خوشحالم که صفحه وب رو باز کردم و زدم رو بیان :) 

این کتاب رو حدودا یک ماه پیش خوندم و به توصیه ی مشاورم بود, اونجا که ازش پرسیدم: من نمیدونم برای چی باید زندگی کنم, الان فقط زنده ام. نمیدونم زندگیم چه معنایی میتونه داشته باشه.. یه بار درموردش نوشتم که بهم چه توصیه هایی کرد.. جزء یادداشت های اخیر باید باشه.

کتاب عجیب بود, ناراحت کننده بود و جالب بود. بیشتر بخاطر نوع نگاه نویسنده جالب بود که اگر اون دید رو به جهان اطرافش نداشت عمرا میتونست تو اردوگاه های کار اجباری آلمانی ها زنده بمونه اونم با بدن ضعیفش! 

نمیخوام خیلی داستان سرایی کنم چون این کتاب زیادی معروفه و اصلا من کی باشم که چیزی بگم؟ :) فقط میخوام بگم چطوری بهم کمک کرد تو پیدا کردن سوالم...

وقتی کتاب تموم شد فهمیدم چقدر سوالم بچه گانه اما به جا بود! میدونی مثل چیه؟ سوالم یه طوری بود که خودم از دید یک نفر سوم به زندگیم نگاه کردم و گفتم, این داره چیکار میکنه؟ ایا این همه تلاش, این همه انرژی, این همه خنده هدفداره؟ من که بعید میدونم! چون اصلا رفتارهاش جهت دهی خاصی ندارن که بشه هدف رو تشخیص داد. 

بله! اینطور شد که فهمیدم رفتار هام مثل توپ های رنگی که هیچ طیف رنگ خاصی رو نشون نمیدن, توی کیسه دارن باهم قاطی میشن. مثل گردونه هایی که تو تلویزیون موقع قرعه کشی هی میچرخونن تا عددای بی ربط کنار هم قرار بگیرن. 

تموم ذهنم رو جمع کردم ئیش خودم میگفتم پادکست برای چی گوش میدی؟ برای چی کتاب میخونی؟ برای چی تمرین میکنی یه خط چشم بی نقش بکشی؟ برای چی سعی میکنی رقص یادبگیری؟ برای چی؟؟؟

تا اینکه رسیدم به این: فقط دنبال اینم که ضعف ها رو دونه دونه برطرف کنم.

درواقع معنای زندگی همونیه که داریم دنبالش میری اما متوجهش نیستیم.. فکر میکنیم معنایی نیست اما ته ته ذهنمون چیزی هست که مارو صبح به صبح از رختخواب بلند میکنه... معنای زندگی خیلی سادست. خیلی دم دستیه اما نمیبنیم. همین ندیدن مارو بهم میریزه مثل کسی که عینک روی چشماشه اما دیوونه وار داره دنبال عینکش میگرده و کلافه شده. 

همین معنا, ممکنه روز به روز, ثانبه به ثانبه و لحظه به لحظه تغییر کنه. وقتی میری تا اب بخوری اونجا معنای زندگیت سیراب کردن خودته! :) به همین سادگیه... 

بنظرم زیادی دنبال پیچیدگی ام, زیادی دارم به زندگی گیر میدم. دنیا خیلی ساده تر از این حرفا میگذره و میره, چه من به پروپاهاش بپیچم چه نپیچم :))

 

از این حرفا که بگذریم, همه ی چیزایی که بالا نوشتم برداشت من از کتابی بود که طی گفتم خاطره و توصیه های روانشناسانه ی نویسنده دستگیرم شد. متن خیلی ساده و روان بود. خوش خوان بود. کشش داستانی هم نداره چون داستان نمیخونید! خوشحالم بالاخره رفتم سراغ این کتاب.

دریادلی

به وسعت ۲۰ سال ناقابل چرخیدیم و تجربه کردیم، گفتیم اندازه هرمحبتی، محبت ارزانی ‌میکنیم. اندازه هر احترامی، احترام می‌‌بخشیم. جواب نداد. ما بیشتر از یک آینه بودیم، بیشتر از آینه ی طرف مقابلمان، اگر می‌خواستم همانطور پیش برویم، باید دربرابر یک وصله ی ناجور، وصله ی ناجور می‌شدیم، می‌دانی یعنی چه؟ یعنی اگر به ما فحش می‌داد ما هم فحش پس می‌دادیم و شعارمان این بود "احترام بگذار تا احترام ببینی". سلیقه ما این نبود. ما ترجیح دادیم شخصیت خودمان را داشته باشیم، مثلا اگر‌ بحث احترام بود، همان اندازه که به استاد فلان دانشگاه معروف هم احترام می‌گذاشتیم، به دوست لوطی خود هم می‌گذاشتیم، روش ها فرق می‌کرد اما هردو احترام بود. به آن استاد دانشگاه می.گفتیم‌ ‌: ممنون، نظر لطفتان است، به آن دوستمان می‌گفتیم: مخلصیم.

محبت کردنمان هم همین بود. یک جورایی دلمان شده بود دریا، بی قید و شرط حتی به آن زن به اصطلاح بی حیاو فاسد هم محبتمان می‌رسید، باهاش گرم می‌گرفتیم وبا اینکه تفاوت زیاد داشتیم اما به اشتراکات چسبیده بودیم. با خانواده همینطور رفتار کردیم، مادر مریض شد، صفر تا صد خانه را انجام دادیم تا نکند غصه بخورد، قبل از آنکه از دهانش نیازش خارج شود، جلوی دستش می‌گذاشتیم. پدر مریض میشد یک جور، برادر مریض میشد یک جور، همسرمان مریض میشد یک جور. تمام تلاشمان را کردیم که اگر روزی یادمان افتادند بگویند: الله وکیلی، کم نگذاشت بنده ی خدا. که البته خودم می‌دانم کم می‌گذارم. اما هنوز درحال تلاشم. تلاش کردن هم حساب است مگر نه؟

حالا ما مریض شدیم، زور مادر به دم کردن چای گیاهی رسید، زور برادر به گرفتن دستمان و گفتن اینکه: تب کردیا!  و زور پدرمان به آوردن شربت سرفه که: بخور بعد بخواب. اما صدایش بین خواب و بیداری گم شد و پدر به گمانش به اش بی محلی شده، شربت را برداشت و رفت. زور همسر هم به چند پیامک و تلفن و گرفتن حال و احوال.

همیشه از اینکه محبت کنم و انتظار پس گرفتن همان میزان محبت را داشته باشم، می‌ترسیدم که ماه هاست بر سرم آمده. ما دلمان دریا نشده بود، نشده است، خودمان را زدیم به دریادلی! ما همان برکه ی کوچک محبتی داریم که هر ازگاهی یاد دوستان می‌کنیم و پیامی ارسال می‌کنیم تا بگوییم فلانی! فکر نکن تنهایی. یا به خانواده مان می‌رسیم تا نکند به ذهنشان خطور کند دخترشان/همسرشان آدم نامیزانی است.

چند وقتی است خدا امتحان سختی ازمان دارد می‌گیرد. امتحانی که هرچه نوشتم، نباید انتظار نمره خوب داشته باشم، هرچه خواندم، نباید انتظار تشکر استاد را داشته باشم. انگار همه چیز شده جاده ی یک طرفه، جاده ای که از سمت من به طرف هرکسی که با من ارتباط دارد کشیده شده. امتحان سختی است، خدا به روز کسی نیاورد! حس هایی به آدم القا می‌شود که بلا به دور، آرزوی به دنیا نیامدن به سراغ انسان می آید. تنهایی، از اهم آن حس هاست که هنوز در کَت من یکی نرفته.

سرتان را در نیاورم، هنوز هم می‌خواهم دلم به وسعت دریا باشد، به انتظار پاسخ داده شدن نشینم، حتی از چند متری خیال اینکه کسی عینش را به من پس بدهد، نگذرم. همین "انتظار چیزی را از کسی نداشتن" دریادلی می‌خواهد، که ما در برکه اش گیر کردیم چه برسد به دریا.

عقل بچه ها

کتاب درمورد عقل بچه ها بود. از اسمشم دیگه معلومه! اینکه بچه ها چطوری فکر میکنن, با بزرگترها کل کل میکنن, استدلال میکنن و درمورد چیزی سوال میپرسن. اما اینطوری نبود که تالستوی بیاد و از زبان خودش این چیزا رو توضیح بده. کتاب حالت نمایشنامه داشت... مثلا پدر بچه وداره با همکارش در مورد اعدام و حکم مجرمین حرف میزنه, یکیشون مخالف اعدام کردنه و دیگری موافق. بچه ای که داره اینارو گوش میده میگه بابا چرا ادما رو میکشن؟ مگه تو کتاب مقدش نمیگن کسی رو نباید کشت؟ مگه نمیگن همه سزاوار بخشش هستن؟ و پدر هم به سوالاش جواب میده, گاهی درمانده میشه و گاهی میتونه در حد بچه استدلال کنه.

یا مثلا تو یه نمایشنامه دیگه چندتا بچه کوچک دارن درمورد این حرف میزنن که چرا کشورشون درحال جنگه. اخر نمایشنامه یکیشون میگه اگه من بزرگ شم همه کشورارو باهم متحد میکنم, اره این به نفع همه است! اینطوری هیچکش چون کشورشو دوست داره مجبور نمیشه با کشور دیگه بجنگه, خدمتکار ما هم دیگه از طرف ارتش لازم نیست بره جنگ.

کتاب پیش گفتار و پس گفتار(؟) مترجم داره و باید بگم در فهم کتاب کمکم کرد. مترجم هم اقای مجید مددی بود.

واقعا دنیای بچه ها خیلی ساده تر و بی غل و غش تره. تضاد های دنیای بزرگتر هارو نداره مثلا همین که گفتم: کتاب مقدس میگه کسی رو نباید کشت, اما مجرمین رو اعدام میکنن. یا مثلا داعی صلح دارن, اما میجنگن. یا حتی میگن امروز روز تعطیله اما بچه هارو مجبور میکنن لباس نو بپوشن و برن کلیسا, کاری که ادم روز تعطیل اصلا دوست نداره انجامش بده.

یه جاهایی بچه ها سوالایی میپرسن که خود بزرگترها هم نمیدونن جوابش چیه, یا یه جوابی میدن که خودمونم میدونیم چرت محضه! اما میگیم که چیزی گفته باشیم یا به اصطلاح کم نیورده باشیم. کتاب میگه سوالای بچه ها میتونه جرقه های خیلی مناسب و به حایی باشه که در مورد روابط و مناسبات اجتماعی, رسم و رسوم های بیخودی, قانون های صدمن یه غاز و خلاصه همه چیز به بازنگری داشته باشیم, یه طور دیگه فکر کنیم, مثل بچه ها, ساده تر, پاک تر, به دور از تضاد ها و تناقض. 

در راستای سوالایی که بچه ها میپرسن و والدین عموما نمیدونن چطور جواب بدن, یاد خاطره ای از استادم افتادم که میگفت فلان بچه ی فامیل از مادرش ئرسیده بود خدا چیه؟ مامانشم براساس ایه «الله نورالسماوات والارض», گفته بود خدا نوره. شب که شد, توی ماشین چراغای راهنما چشمک میزد, بچه گفت عه مامان خدا شبا اون تو میره! :)

کتاب جالب و بامزه ای بود.

یک عاشقانه ارام

سلام! این کتاب نازم تموم کردم. اینطوریه که همون اول کتاب نادر ابراهیمی میگه این کتاب برای کساییه که تازه وارد زندگی مشترک شدن و یا تازه وارد راه عاشقی شدن. 

متاب سه قسمت داشت اول مربوط بود به ماجرای عاشق شدنش، اینکه چطور شد با عسل آشنا شد. قسمت دوم هم مربوط میشد به روزهایی که گذشت بهشون، چالش هاشون مثلا به خطر افتادن احساسشون نسبت به هم بخاطر عادت کردن به هم دیگه... قسمت سوم هم یه جورایی جمع بندیه :) انگار داره میگه حالا که ما اخر عمرمونه نسبت ما با عشقمون چی میتونه باشه.

حرفاس خیلی خوبی میزنه نادر، خودم استفاده کردم. نکاتی رو گفته بود که شاید انقدر دقیق و ظریف بهشون توجه نکرده بودم. اینکه حواسمون باشه به حس دوست داشتنمون «عادت» نکنیم و همیشه زنده نگهش داریم و اینکه تو گذشته نمونیم، هی خاطره هارو مرور نکنیم و حال رو فدا نکنیم (نادر حتی انقدر اصرار داشت که به آلبوم عکس هاشون سر نمیزد و یا حتی به زنش میگفت مرور خاطره نکن وقت نداریم، بیا از الانمون لذت ببریم) از چیزهایی بودن که بیشتر توجه منو جلب کرد. 

نمیتونم بگم کتاب به درد کسایی میخوره که حتما رابطه ی عاشقانه ای رو دارن تجربه میکنن! میشه به عنوان پیش نیاز ورود به روابط عاشقانه خونده شه :) و یا حتی امادگی. اینکه بدونیم چه خطرها و غم و غصه هایی ممکنه سراغمون بیاد، چه مسئولیت ها و انتظاراتی و... . اما به اونایی که چنین رابطه ای رو ندارن پیشنهاد میکنم با احتیاط بخونین چون احتمال اینکه دلتون پر بکشه برای قربون صدقه های نادر و احساس های لطیف کتاب، خیلیه! :) من خودم خیلی لذت بردم حقیقنا :دی.

فقط یه جاهایی از کتاب متوجه نمیشدم مخاطب کیه، نادر داره با کی الان حرف میزنه.. یا بعضی جاهاش برام قابل فهم نبود انگار یهو یه متنی پریده بود وسط داستان! در کل خوب بود.

متنش استعاره و تشبیه و خلاصه ارایه های ادبی زیادی داره. مستقیم و غیرمستقیم حرف میزنه. 

با سبک و قلم نادر حال میکنم/ ذوق میکنم. حس میکنم با اینکه مرده، با اینکه ظاهرش حتی غلط اندازه :) اما خیلی نازک دل و لطیفه. جوریکه میخوام لپاشو بکشم بگم گوگولی :)

همین دیگه خستتون نکنم. 

دینگ! فهرست کتابام طی یک سال و حدودا ۴ماهی که وبلاگ زدم شد ۳۰ تا. کمه نه‌؟ میدونم. دارم رو سر خودم با اینکه مهم کیفیته نه کمیت، شیره میمالم.

خوشی باید بماند

به امام رضا که رسیدم گفتم مگر قرار نبود دفعه ی بعد من را با همان حاجتم بطلبی به زیارتت؟ حالا تنها آمدم و عین مانده به انتظار تا برگردم. دست از پا دراز تر دوروزی دست و دلم به زیارت حسابی نمیرفت. مادر هرچه میگفت به ضریح هم سری بزن،  صف بندی کردند کرونا نمیگیری، گوشم بدهکار نبود. تا آنکه گفتم باشد اقای امام رضا. من میدانم تو اینطور  مردی نیستی که بزنی زیر قرارمان. رفتم در صف و خیلی زود به ضریح رسیدم و عرض ادبی کردم.خارج که شدم عین زنگ زد و گفت که در راه مشهد است و چندین ساعت است که مرا سرکار گذاشته تا به درگاه امام رضا خواهش کنم بلیط نصیبش بشود. بعد از چند روزی هم را در صحن انقلاب دیدیم و اولین عکس دونفره مان را گرفتیم: زیر گرما، آفتاب در چشم، و چشمانی پر از اشک :)

عین را در سوپرایز کردن های بی هوا می‌ستایم. به خصوص آنکه در هنگامه عصبانیت، ناراحتی و یا دلخوری مرا دچار خوشیِ بیش از حدی میکند که انسان میماند خوشحالی کند یا ناراحتی!

نمیخواستم اینهارا بنویسم در فضای مجازی، که عزیزانم! چشم میزنند و بد هم کور میکنند! اما من مینویسم و آخرش هم ایه الکرسی میخوانم، به شکرانه نعمتی که دارم و میخواهم نصیب تک تک انسانها شود که مَحَبت لیاقت آدمی است.

خوشی انتشار میخواهد، داد زدن میخواهد. باید در بوق و کرنا کرد تا جوانه ی امید جان بگیرد در نهاد تک تک ما.

پیِ نوشته: چند روزی خواستم بنویسم اما تا اومدم بنویسم ایده ها پر میکشدن از ذهنم. دلم تنگ شده بود برای بیان. بعد مدت ها وقتی باز کردم پنل رو، عنوان پست ها " صاحب این وبلاگ فوت کرده است"بود و حق بدین ترس برم داشت :)صدوبیست سال زنده باشید بچه ها. کتاب هم خواندم و پستش در راهه.

روزای امتحانی

از روزایی که هممون امتحان داریم خوشم نمیاد. درواقع فراری ام ازش. الان هم من، هم مامان، هم برادرم و هم خواهرم امتحان داریم، تنها کسی که با خیال راحت زندگیشو میکنه بابامه. روزایی که امتحان داریم خونه تمیز نیست، همه جا کتاب و دفتر و جزوه و خودکاره. وعده های غذایی یکی در میونه یا اگر بین امتحان فرجه ها در حدی باشه که بتونیم به کار خونه برسیم، فقط یه غذایی میذاریم که حداقل به دو وعده ی غذایی برسه. حموم چند روزی استراحت میکنه چون انقدر همه درگیریم که وقت نمیکنیم به خودمون برسیم. ساعتای روز و شب بهم میریزه چون برای امتحانی لازمه شب رو بیدار بمونی و از اون طرف روزم خیلی نمیتونی نخوابی و زیر چشمات گود میفته. به شخصه دارم خشکی چشمام رو احساس میکنم. و اگر نخوام دروغ بگم، این بازه امتحانی برای من به اندازه ترمای پیش بد نیست. یه خورده دارم زندگی رو راحت تر میگیرم و بعد هر امتحان برای استراحت یه قسمت از سریالم رو میبینم و تا حد امکان برای خوندن امتحان بعدی لفتش میدم. دارم ناز خودمو میکشم و به اصرار میگم بیا یه ذره بخونی تمومه ها! دیگه درمورد معنای این امتحان دادنا، اینکه اصلا این رشته محبوبم هست یا نه و بقیه چیزا فکر نمیکنم فقط دارم کاری رو انجام میدم که باید. میخوام فکر کردن رو بذارم برای بعد این مدت. چون میدونم اگه بحثش تو ذهنم باز شه، به همین زودیا بسته شدنی درکار نیست. گرچه یه بار از دستم در رفت و به مامان گفتم من خسته شدم، بعد وقتی که چشام داشت میسوخت و سرم از خوندن و کار کشیدن از چشمم درد میکرد و شونه هام در میکشید، به رو خوابیدم جلوش تا منو نبینه و چند قطره ای از دستم در رفت. 

همیشه اخرای ترم به مدت ۱۰ الی ۲۰ روز برای خانواده ی ما روزای مرده ای حساب میاد. حتی رفت و امدها کمتر میشه، کمتر از بقیه سراغ میگیریم و بقیه هم چون میدونن امتحان داریم خیلی سراغ نمیگیرن. خونه اکثر اوقات ساکته و کسی اگر حرف میزنه داره درسش رو بلند بلند تکرار میکنه. 

موقع امتحانم صدای کیبور به بقیه صداها اضافه میشه و در نهایت یه اه طولانی به نشانه ی اینکه : راحت شدم!

به همه ی اینا باید غم و غصه ی دوستامو اضافه کنم که یا عزیرانش رو ازدست دادن یا حال روحیشون انقدر خرابه که از من کمکی برای راهنماییشون بر نمیاد و فقط میتونم بشنوم. از اون روزایی که خودم برای بقیه راه حل پیشنهاد میدادم دور شدم. 

اما این چند روز با دو نفر از بچه های وبلاگی هم اشنا شدم، تو فضایی غیر از وبلاگ. این برام حس نزدیک تر شدن رو به همراه داره به علاوه ی اینکه به شادی کم این روزام اضافه میکنه.

 

پاداش، منطق پنهانی که انگیزه های مارا شکل میدهد

اره عنوان اسم یه کتابه :) به پیشنهاد اقای مجتبی شکوری که کتاب باز میومد گرفتم و خوندم. بخوام بگم همه چیز رو کاملا براتون توضیح میده، دروغ گفتم!

کتاب فقط یه محرکه، دید جدیدی رو باز میکنه براتون، باعث میشه به خودتون رجوع کنید.. و اخر کتاب هم میگه که مفهوم انگیزه اصلا چیزی نیست که به راحتی ها بهش پرداخته بشه و هنوز که هنوزه جزء اسرار بشریته.

اسم کتاب همون موضوع کتابه، برای من بیشتر قسمت معنا دهی و اون قسمت هایی که میگه انگیزه ی پول، کمترین درصد انگیزه ی ادم ها برای انجام کاری رو نشون میده، جالب بود. یعنی احتمالا اگر به ادما بگیم که خونه رو مرتب کن بهت فلان قدر پول میدم، با اهمال کاری های زیادی مواجه میشیم اما اگر اون ادم بعد مرتب کردن خونه حال خوب خانواده، خوشحالی مادرش، تشکر کردنش و.. رو ببینه، خیلی بهتر عمل میکنه. 

قسمت معنا دهی که گفتم، درمورد این حرف میزد که ما آدم ها هرکاری رو برای معنای خاصی انجام میدیم و گاها کارهایی که انجام میدیم برامون آزار دهندست اما برامون معنایی داره. مثل غسالی که سروکارش با غسل دادن مرده هاست اما براش معنایی داره و از کارش هم راضیه گرچه رنج و آزاری هم براش در پی داره.

با این کتاب زخم قدیمی من دوباره سرباز کرد، انقدر خون ریزی کرد که نگو :) به حدی که باعث شد در اویلن فرصت، اولین زمان ممکن رو با مشاوری که الان سه ساله بهش مراجعه میکنم، تنظیم کنم. براش گفتم یادته از همون اول که اومدم این دانشگاه و این رشته گریه میکردم و میگفتم نمیدونم چرا اومدم؟ نمیخوام ادامه بدم؟ گفت اره. گفتم همون قضیه پابرجاست اما این سری نمیخوام سرپوش بذارم روش و ولش کنم. میخوام ببینم کل این دنیا تهش چی داره که به من بفهمونه! 

به گفت برم بنویسم چیزایی که از دنیا نصیبم شده (از روابط خانوادگی، دوستانه، درامد و.. ) و چه چیزهایی من به دنیا پس دادم (هدیه ای که به کسی دادم، چیزی که نوشتم، حس خوبی که انتقال دادم و..) گفت با جزئیات بنویس. فعلا این تکلیف اولمه تا بعد ببینم چی پیش میاد...

قبل اینکه این جلسه رو تنظیم کنم، مشاور گفت کسی که برام خیلی عزیز بود فوت کرده، بهش گفتم میخواین جلسه رو بذاریم بعد؟ گفت نه. زندگی در جریانه. میدونین.. اینکه یه آدمی جرات گفتن اسم «زندگی» بعد از چشیدن یه مصیبت رو داشته باشه بنظرم خیلی جرات میخواد.

درو نشم...

لحن کتاب خودمونی بود، سخت و ثقیل نبود اصلا و قابل فهم. پیشنهاد میکنم جزء کتابای هوش کسب و کار یا حتی روانشناختی یا کلا علوم انسانی این کتاب رو هم مطالعه کنید. 

 

من دوباره ازتون کمک میخوام! (رمز فقط و فقط به یه نفر داده نمیشه! و به هرکسی هم میدم لطفااا نظرشو بگه:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دارم ۱۰ درصدرو تکه تکه بین قسم های زندگیم تقسیم میکنم.

امشب بعد اینکه از ۸ صبح تا ۶ عصر کلاس داشتم و با یه خواب نه چندان خوب دوساعته و بازهم درس تا ۱۲ شب، بیدار موندم چون فکر میکردم از روزم استفاده نکردم.

میدونید، خیلی وقته نیاز دارم به دانشگاهی که ۲۴ ساعته وقتمو نگیره،

یا به زندگی ای که هرروزش بتونی هرکاری بکنی، منظورم اینکه هم به درست برسی هم به تفریحت هم به کارت.

کاش کارشناسی همینجا تموم میشد. اگه تاحالا ۲۴ ساعتم پر بود اما تابستونا راحت بودم، از این به بعد تا دوسال هم تابستون ندارم.

ما با ده درصد از انرژیمون داریم کار میکنیم. شبیه موبایلی که تا ۱۰ درصد شارژ میشه از برق میکشیم و یه سره باهاش ور میریم تا به صفر برسه، دوباره میزنیم به شارژ تا ۱۰ درصد... امشب ۱۰ درصدم به صفر رسید.

و چیه که شارژم کنه تا ۱۰۰؟

هست

این اولین پورسانتم نبود، اما اولینش بود که براش عرق ریختم و زمان زیادی صرف کردم. حالا دارم میفهمم چقدر بخاطر تلاش نکردم خودمو دارم عقب میندازم. بارها و بارها خداروشکر میکنم. پورسانت این ماهم چیزی بود که خوشحالی واقعی به من چشوند، من این ماه بهش اعتقاد کامل داشتم، اگه ماه قبل نصفه نیمه بود! من گفتم روزی من دست آدما نیست، پاش هم وایسادم، حالا خودش داره میرسونه.

میدونی؟ نمیفهمم حرف کسایی رو که میگن وجود نداره!

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۸ ۱۹ ۲۰
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan