سلام. میدونم خیلی وقت بود که پیدا نبودم, اتفاقاتی افتاد در زندگیم که برخی خوشحال کننده و بعضی ناراحت کننده بود, شاید روزی اومدم و نوشتم. اما الان خوشحالم که صفحه وب رو باز کردم و زدم رو بیان :)
این کتاب رو حدودا یک ماه پیش خوندم و به توصیه ی مشاورم بود, اونجا که ازش پرسیدم: من نمیدونم برای چی باید زندگی کنم, الان فقط زنده ام. نمیدونم زندگیم چه معنایی میتونه داشته باشه.. یه بار درموردش نوشتم که بهم چه توصیه هایی کرد.. جزء یادداشت های اخیر باید باشه.
کتاب عجیب بود, ناراحت کننده بود و جالب بود. بیشتر بخاطر نوع نگاه نویسنده جالب بود که اگر اون دید رو به جهان اطرافش نداشت عمرا میتونست تو اردوگاه های کار اجباری آلمانی ها زنده بمونه اونم با بدن ضعیفش!
نمیخوام خیلی داستان سرایی کنم چون این کتاب زیادی معروفه و اصلا من کی باشم که چیزی بگم؟ :) فقط میخوام بگم چطوری بهم کمک کرد تو پیدا کردن سوالم...
وقتی کتاب تموم شد فهمیدم چقدر سوالم بچه گانه اما به جا بود! میدونی مثل چیه؟ سوالم یه طوری بود که خودم از دید یک نفر سوم به زندگیم نگاه کردم و گفتم, این داره چیکار میکنه؟ ایا این همه تلاش, این همه انرژی, این همه خنده هدفداره؟ من که بعید میدونم! چون اصلا رفتارهاش جهت دهی خاصی ندارن که بشه هدف رو تشخیص داد.
بله! اینطور شد که فهمیدم رفتار هام مثل توپ های رنگی که هیچ طیف رنگ خاصی رو نشون نمیدن, توی کیسه دارن باهم قاطی میشن. مثل گردونه هایی که تو تلویزیون موقع قرعه کشی هی میچرخونن تا عددای بی ربط کنار هم قرار بگیرن.
تموم ذهنم رو جمع کردم ئیش خودم میگفتم پادکست برای چی گوش میدی؟ برای چی کتاب میخونی؟ برای چی تمرین میکنی یه خط چشم بی نقش بکشی؟ برای چی سعی میکنی رقص یادبگیری؟ برای چی؟؟؟
تا اینکه رسیدم به این: فقط دنبال اینم که ضعف ها رو دونه دونه برطرف کنم.
درواقع معنای زندگی همونیه که داریم دنبالش میری اما متوجهش نیستیم.. فکر میکنیم معنایی نیست اما ته ته ذهنمون چیزی هست که مارو صبح به صبح از رختخواب بلند میکنه... معنای زندگی خیلی سادست. خیلی دم دستیه اما نمیبنیم. همین ندیدن مارو بهم میریزه مثل کسی که عینک روی چشماشه اما دیوونه وار داره دنبال عینکش میگرده و کلافه شده.
همین معنا, ممکنه روز به روز, ثانبه به ثانبه و لحظه به لحظه تغییر کنه. وقتی میری تا اب بخوری اونجا معنای زندگیت سیراب کردن خودته! :) به همین سادگیه...
بنظرم زیادی دنبال پیچیدگی ام, زیادی دارم به زندگی گیر میدم. دنیا خیلی ساده تر از این حرفا میگذره و میره, چه من به پروپاهاش بپیچم چه نپیچم :))
از این حرفا که بگذریم, همه ی چیزایی که بالا نوشتم برداشت من از کتابی بود که طی گفتم خاطره و توصیه های روانشناسانه ی نویسنده دستگیرم شد. متن خیلی ساده و روان بود. خوش خوان بود. کشش داستانی هم نداره چون داستان نمیخونید! خوشحالم بالاخره رفتم سراغ این کتاب.
- جمعه ۲۸ آبان ۰۰