سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

‌بدون عنوان

از وقتی دوران کودکی‌ را پشت سر گذاشتم، منتظر همین لحظه بودم. کتاب هایی که میخواندم و کلاسها و سخنرانی هایی که شرکت میکردم برای همین بود: فرصتی برای بودن با آدم های متفاوت، از پوشش گرفته تا طرز تفکر و حرف و رفتار. خارج از فضای دانشگاه، این اولین فرصت من است. عضو گروهم کردند و گفتند اواخر شهریور شروع میشود. پروفایل هارا چک کردم. چهره های بزک کرده دخترها و پوست صاف و تیغ زده ی پسرها چشمم را میزد. گوشی را گذاشتم کنار. لرزیدم. نکند من را طرد کنند؟ همانطور که خیلی ها مثل اینها کردند؟ بارها فکر کردم برای چه آن دختر به طرز بی ادبانه و فارغ از هرگونه ملاحظاتی من را مورد خطاب قرار میداد و خود را برتر میدانست، بخاطر پوششم؟ بخاطر زبانی که برای ستایش از امام دینم به حرکت درآمده بود؟
بعد از آن همه چیز را بهم ریختم، همه را تخطئه کردم و زیر علامت سوال له کردم. حتی خدارا. با هیچکدام حرف نمیزدم، به خیال اینکه نیستند، وجود ندارند. رفتم خواندم، گوش دادم، سوال پرسیدم حتی با توهین و تمسخر گاهی. جواب‌ گرفتم و برگشتم. فکرم کمی سازماندهی شد، مرتب شد و علت ها و معلول ها سرجای خود قرار گرفتند. میتوانستم پاسخ همان سوال ها و شبهه هایی که چند سال خوره مغزم بودند را بدهم. فکرمیکردم فقط نیاز دارم به محیطی که تمام تفکرات درش باشد، بپرسند و بشنوم و جواب دهم. اما حالا دست و پایم لرزیده. شک کردم. به همه چیز. میدانم شک مقدمه یقین است، فقط فعلا وقتش نیست.
دوستی میگفت طبع آدمی هر ۷ سال یکبار عوض میشود، فکر من زودتر از طبعم تغییر میکند. هر ثانیه، هر دقیقه، سوال کوتاهی به ولوله ام می اندازد. مثل آدمکی که هی طبقات ذهنم را زیر و رو میکند و پرونده های کتاب های خوانده شده، سخنرانی ها، کلاس و اردوهای گذرانده شده را می‌گردد فقط برای پاسخ به یک سوال کوتاه. اصلا چه کسی گفته من پاسخ دهم؟ این همه مبلغ دینی و آخوند کرور کرور از حوزه بیرون میرزد، من چه کاره ام؟ میشود حین کلاسها و در زمان یک ربع یا حداکثر نیم ساعت به کسی جواب داد که من بدهم؟ میگویم نمیدانم و خلاص. آنهاهم بنده های خدا هستند با ظاهر متفاوت. اما چرا فقط همین بنده های خدا به من نسبت چیزی را میدهند که نیستم، بی آنکه از من کلمه ای بشنوند؟
این کشور از من چیزی ساخته که تحمل غیر خودم را ندارم انگار. شاید این خاک مناسبم نبود.
یک هفته مانده و من دست و پا میزنم.

ویروس نافع

دوستم متنی رو برام فرستاده بود از یک پزشک، یادم نیست متخصص چی بود. اما حرفاش منطقی جلوه میکرد، بعضی جاهاش. شروع کرد از گفتن درمورد اینکه رعایت بهداشت به صورت افراطی باعث کشته شدن میکروب ها و باکتری های مفید بدن میشه و چون با محیط ارتباطی نداریم و دستکش و ماسک همیشه همراهمونه، بدن نمیتونه این میکروب هارو بگیره. فایده این موجودات ریز اینکه مارو در مقابل ویروس ها و میکروب های خطرناک دیگه حفظ میکنه. یه جور سیستم دفاعی از خود دشمنه. گفت و گفت تا رسید به اینجا که تا قبل این همه داشتن مینالیدن، از افزایش جمعیت دنیا، از اینکه منایع طبیعی رو به اتمامه و کره زمین دماش بیش از حد شده، جنگل ها در حال نابودی ان، یه عده ام نیاز داشتن تا مردم یه مدتی از خونشون بیرون نیان تا بتونن دکل های فایو جی رو نصب کنن، میگفتن گرایش به بنیادگرایی و مذهب داره زیاد میشه، چطور به مردم بفهمونیم دنیا بدون کلیسا و مسجد قشنگ تره؟، یه عده ام میگفتن اینارو ول کن! جلیقه زردها دارن اذیت میکنن، جنگ های خاور میانه هزینه زیادی داره، مردم عراق و لبنانم که تو خیابونان، یه عده ام که جایگاه سیاسی شون رو دارن از دست میدن، باید اتفاقی بیفته تا همه باز روشون طرف ما باشه و .............................. چی کار کنیم؟ بگیم کرونا اومده! عه؟ مگه کرونا از قبل نبود؟

نمیدونم تلویزیون ایران رو میبینید یا نه. اما اوایل کرونا به لطف مادر که همش میزد برنامه های طب سنتی و راهنمایی پزشک میدید، اون لا به لا کلیپ هایی پخش میشد برای اروم کردن جو ترس از کرونا. اونا میگفتن کرونا از قبل بوده منتهی با فلان اسم و با این نشونی، الان فقط تغییر پیدا کرده، مثل سرماخوردگی هایی که هرسال نشونه هاشون متفاوته. بعضی اوقات سخت تر و طولانیه و بعضی اوقات راحت از سر میگذره. هم اون دکتر و هم اون کلیپ ها و هم امار جهانی نشون میدن که مرگ و میر ناشی از انفولانزا چقدر بیشتره! اصلا چند ده هزار نفر بخاطر یماری تنفسی مردن که قبل کرونا برامون مهم نبود؟ چرا یهو مهم شد؟ اصلا دقت کردین کسایی رو که حالشون خوبه اما تست کروناشون مثبت؟ چیشده که دکترای ما یه برچسب کرونا میزنن روهمه؟ چون الان رو بورسه؟

من همیشه فکر میکنم سر هررررررررر مسئله ای دست سیاست هم توی کاره، یه عده همیشه حتی از وحشتناک ترین وقایع هم نفع میبرن، کم از فلسطین و یمن و هند و... ندیدیم. 

فکر میکنم کرونا هم جزئشه. میشه رو حرفای اون دکتر هم صحه گذاشت و ترسمون از کرونا واقعا کمتر شه. تا حالا به بعد کرونا فکر کردین؟ به تبلیغات روانشناسا برای کاهش افسردگی پسا کرونا؟ به درمان کمبود ویتامین دی بخاطر تو خونه موندن؟ و هزار جون تبلیغات بی سروته دیگه که هدفشون خالی کردن پول ملته؟ اونم ملتی که نصف بیشترشون تو خرج روزانه شون موندن، اما بخاطر این تبلیغات مسخره که حس نیاز الکی براشون ایجاد میکنه مجبورن از نونشون بزنن :)

 

یاد کتاب " در غرب خبری نیست" افتادم. به مضمون میگم. وقتی سربازا دور هم جمع شده بودن و درمورد علت به وجود اومدن جنگ حرف میزدن، یکی شون حرف به جایی زد. میگفت یه عده از ادامه پیدا کردن این جنگ بزرگ (جنگ جهانی اول) سود میبرن، اونایی که پشت جبهه نشستن و دارن برای ماها نقشه میکشن. اگه خودشون تو میدون بودن، باور کنین جنگ یک روز هم دوام نمی اورد.

خلاصه سخت نگیرید، فقط سیستم دفاعی تون رو قوی کنین و بهداشت رو در حد تعادل رعایت کنین. کار دیگه ای که از دستمون برنمیاد، میاد؟

 

پیِ نوشته: راستی دیدم از پست کلمه ها خوشتون اومده، سعی میکنم بیشتر بذارم. :)

چالش ده سوال وبلاگی

سلام ^^ امیدوارم حال خودتونو خانوادتون خوب باشه، من به دعوت از رفیق نیمه راه باید به ده سوال جواب بدم. این دومین چالش منه از وقتی وبلاگ زدم، و اینکه تماما ذوقم *-*

با اینکه عضو جدید بیان حساب میشم اما منم حس میکنم سوت و کور شده، این یه بهونه برای بیشتر حرف زدن با هم و اشنا شدن بیشتره :) 

 

۱. چی شد که به دنیای وبلاگ‌ها اومدی!؟
من مثل خیلیای دیگه پیج اینستا داشتم و با اپلیکیشنش حال میکردم، تا اینکه نفیس گفت اینجارو ول کن! بیا وبلاگ. گفتم چیزی ازش نمیدونم گفت کمکت میکنم. اینطوری شد که از صفر شروع کرد به راهنمایی و چقدر من مخشو جویدم با سوالام و همچنان دارم میجوم :) باید بگم اینجا عالی تر از هرجاییه. بعد وبلاگ از اینستا لفت دادم و چقدر خوشحالم!

 

۲.هدفت از نوشتن وبلاگ چه بود و چه هست!؟
اولش که اومدم با خودم گفتم اینجا جون میده از کتابا حرف بزنی برخلاف اینستا. پس هدفم شد از کتابا گفتن و نوشتن. درحال حاضر تنها کاری هم که میکنم همینه! کتاب میخونم. اما بعد که گذشت دیدم میشه از خودم، تجربه هام، چیزایی که خوندم و تو زندگیم تجربه کردم و نوشته هایی که یه وقتایی خودشون میان رو کاغذ، بنویسم. اما یه هدف سلبی داشتم و دارم همیشه، اصلا دوست ندارم با نوشته های به زعم خودم، صد من یه غاز، مخ مخاطبمو به کار بگیرم و وقتشو تلف کنم. برای همین حواسم هست هیچوقت اینطوری ننویسم.

 

۳. به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت!؟
به نظرم بایدی وجود نداره! این سوال مثل پیام های بازرگانی و تبلیغاتی میمونه که یه حس نیاز کاذب برای مخاطب ایجاد میکنه تا مخاطب اقناع بشه از محصول استفاده کنه. جواب من اینه: میتونی وبلاگ بنویسی میتونی ننویسی، بایدی وجود نداره :)

 

۴. به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه!؟
اصلا مشخصاتی باید داشته باشه!؟

من خیلی وقت نیست که اومدم اینجا. اما یه سری چیزا اذیتم میکرد و فکر میکردم این خصوصیات از ایده آل بودن به دورن. مثلا توهین و تمسخر تو نوشته ها، فونت و اندازه نامناسب یه نوشته، بعضی وبلاگام که انقد جینگول پینگول دارن بالا نمیان! چه برسه به اینکه بخوام مطالبشونو بخونم :) 

بعضی از وبلاگام محشر بودن، انقدر که خلاقیت داشتن تو نوشتن، تشبیهاتشون، مثال هاشون، کلمه هایی که استفاده کرده بودن و اصل ایده نوشتنشون عالی بود! مثلا یه بار گربه... یه داستانی نوشت که چند خطی بیشتر نبود. اما من تا اونو خوندم فالوش کردم. خیلی بنظرم خوب اومد D:

 

۵. بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری!؟
یعنی بیشتر چه وبلاگ هایی رو دنبال میکنی!؟

من روزمرگی دنبال میکنم و وبلاگای نویسندگی. بیشتر روزمرگی هارو دوست دارم چون گاهی باعث خندم میشن و حالمو خوب میکنن، انگار با یه دوست خوب نشستم حرف زدم. گاهی هم او وبلاگای خوش قلم حالمو خوب میکنه و بهم انگیزه میده یه جور دیگه به قضایا نگاه کنم.

 

۶. نظرت راجع به سرویس های وبلاگ‌دهی چیه!؟
و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟

امممم... من تازه کارم اقا! :) اما نفیس بهم گفت بیان از بلاگفا بهتره. کلی هم دلیل اورد اما برای من فعلا همین که قالبای متنوع داره مهم تره :) نمیدونم برای بهتر شدن باید چه کرد اما کاش خود بیان فعالیتش بیشتر بود، اینطوری ماهم بیشتر خوشحالیم D:

 

۷. نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی (افراد) چیه!؟
و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟

میشه خواهش کنم همه رو به یه چوب نرونین؟ یا انقدر از کلمات رکیک استفاده نکنین؟ :( اینا خواسته های زیادی نیست اما اگه نباشن قشنگ تر میشین :)

 

۸. ویژگی‌ای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشته باشین.

قالب های ولاگشون، اتاق خوشگلشون و ذهن پر جنب و جوش و خلاقشون. البته اون دوتای اولی ویژگی حساب نمیشن، میشن؟ "-"

 

۹. چندتا از لبخند هایی که در بلاگ بیان داشتید رو با ما در میان بذارید.
من وقتی رفیق نیمه راهو دیدم، به کانالشم سرزدم خیلی خوشحال شدم پسری با این سن این تفکر رو داره، اکثر دخترایی هم که اینجا میبینم کلی ذوق میکنم از فکرای مثبت و پر انرژی شون. من سن زیادی ندارم اما نسلای بعد خودم واقعا برام جذاب و پر از زندگی جلوه میکنن *-* اخرین لبخندمم همین دعوت به چالش بود :)

 

10. بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگ‌نویس ها چیه!؟
چیزی هست که بخواید بگید و ما بهش اشاره نکرده باشیم!؟

من همه رو گفتم الا اینکه... یه سری از کسایی که من دنبالشون میکنم خیلی انیمه دیدن و واقعا اطلاعاتشون بالاس. برای منی که تازه از ناروتو شرو کردم زیادیه اطلاعاتشون D: واسه همین همیشه میخواستم بشینم با اینا حرف بزنم سوالامو بپرسم، امکانش نیست، نه؟ "-"
 

منم از هرکسی که اینو میخونه دعوت میکنم بنویسه، استقبال میکنم :) اینم بگم که تا سوال سوم نوشتم لپ تاپو کشیدم جلو تا به کیبورد تسلط پیدا کنم سیمش درومد و خاموش شد -_- باز خوبه سه تا سوال بیشتر نبود.

تمامِ من

وقتی عینک زدم دنیا قشنگ تر شد، رنگا پررنگ تر شد و فاصله های دور رو خیلی خوب میدیدم، تا قبل اون فکر میکردم همه مثل من میبینن و من مشکلی ندارم.

وقتی برای بقیه ویس میفرستادم میگفتن چقدر صدات خوبه و به درد گویندگی میخوره، تا قبلش فکر میکردم صدام بم تر از صدای یه "دختره" و یه وقتایی ویس نمیدادم تا نکنه بقیه اذیت بشن!

وقتی اولین نوشتم رو دادم یکی بخونه با ذوق و شوق گفت برای کدوم نویسنده ست؟ تا قبلش فکر میکردم چرندیاتی مینویسم که خب هرکسی میتونه بنویسه.

وقتی طرح ولایت رفتم افکارم در هم شکست و تمام چیزهایی که بهش عقیده داشتم فروریخت، قبلش فکر میکردم از دینم خیلی چیزا میدونم و کاملا آگاهانه انتخابش کردم.

وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم آدما به خاطر اینکه نیم نمره بیشتر بگیرن حاضرن دست به هرکاری بزنن تا قبلش فکر میکردم چیزایی مثل شرافت یا اصول ثابت داشتن توی زندگی برای هرکسی بدیهیه.

وقتی به بلوغ رسیدم هشدارای والدینم بیشتر شد و گفتن با پسر جماعت کاری نداشته باش تا قبلش فکر میکردم همه به هم به دید یک انسان نگاه میکنن.

وقتی کتابخون شدم دیدم دنیا چقدر بزرگ و در عین حالی کوچیکه، چقدر من زندانی تفکرات خودمم و چقدر در برابر دنیا و عالَم های دیگه ناچیزم، تا قبلش فکر میکردم همینه که میدونی دیگه، چیز خاصی نداره که!

همین الان فکر میکنم به اندازه کافی تجربه کردم و فهمیدم، مطمئنم که بعد ها میگم قبلا خیلی ساده بودم! 

گلچین روزگار!

تمام حیاط از سنگ پوشیده شده بود. زنان گوش تا گوش نشسته بودند و چادر روی سرشان کشیده بودند و شانه هاشان آرام می‌لرزید. مادرم می‌گریست و مانده بودم برای چه؟ آفتاب روی آب حوض می‌رقصید. بچه ها دور حوض می‌گشتند و بازی می‌کردند، بدون توجه به صدای مداح. نیمی از حیاط را سایه بان پوشانده بود و مابقی زیر آفتاب، گرم میشد. بوی اسفند پیچیده بود. دخترکی دستمال کاغذی به دست دور خانه و حیاط می‌چرخید. بزرگ تر که شدیم گفتند این خانه کوچک است و تعداد کمی عزادار جا می‌شوند، بچه ها هم جا برای بازی ندارند. کوبیدند و ساختند.حسینیه ای ۴طبقه. زنان طبقه سوم و مرد ها طبقات اول و دوم جا میگرفتند طبقه آخر فقط مناسبت های بزرگ استفاده میشد مثل تاسوعا و عاشورا. سخنران و مداح را همیشه از مانیتور طبقه خانم‌ها میدیدم. اصلا بدون تصویر، صدا در گوشم نمی‌رفت. حتی وقتی تاریک بود و دوربین فقط پرچم یا حسینی، یا عباسی زیر نور قرمز را نشان میداد. یادم هست مرد مسنی همیشه کنار منبر یا کمی آن طرف تر مینشست. گاهی هم خودش را در بین جمعیت گم میکرد. حاج ابوالقاسمی صدایش میکردند. میگفتند هر نفسش صدای خس خس میدهد، رنج می‌برد از یادگار جنگ. می‌دانستم حاجی هرسال کلاس مداحی می‌گذارد و اکثر مداح های هیئت را خودش بزرگ کرده و تعلیم داده، مابقی را هم نمک گیر هیئت کرده بود. زمان ولادت ها به همه مداح های جمع می‌گفت نفری ده دقیقه به هرکدامتان می‌رسد، طولش ندهید که مردم کار دارند. اما همیشه بیشتر از ده دقیقه طول می‌کشید و حاجی بین مولودی ماشاللهی می‌‌گفت تا میکروفون به دست کناری برسد. عزاداری فرق می‌کرد اما، نوحه خوان می‌خواند و می‌خواند. تا جایی که زبان می‌چرخید. تا جایی که تحمل مصیبت داشت، می‌گفت و گریه می‌کرد. حاجی سرش را خم می‌کرد و دستش را جلوی صورت می‌گرفت موقع گریه کردن. می‌گفت همه بخوانید‌. کسی جا نماند ها! مراسم های عزاداری گاهی تا ۱ یا ۲ نصفه شب طول میکشید. مداح ها شور میدادند و پسر های جوان جلو دار عزادارها شور می‌گرفتند، مسن تر ها عقب بودند و آرام سینه می‌زدند و بیشتر گریه می‌کردند. وضعیت خانم ها فرق می‌کرد. زنان طبق تحمل بچه هاشان پیش می‌رفتند. بچه های کم سن از ۱۱ شب به بعد گریه می‌کردند و بی قراری. مادر ها هم از مجلس خارج می‌شدند‌.

هنوز هم بوی اسفند در ان ساختمان می‌پیچید. هنوز از بچگی چهره های همیشگی آن هیئت را یادم هست. هرجا هیئت کم می‌آوریم، به سمت هیئت بچگی هامان سرازیریم. هیئت پیروان بین خانواده در ایام محرم همیشه جزء هیئت هایی بود که دیر تمام می‌شد. گاهی پدر دیر وقت کارش را تمام می‌کرد و تنها هیئتی که می‌ماند همان پیروان و ابوالقاسمی خودمان بود. اما تازگی ها فرق کرده. صاحبش را از دست داده. حاجی را می‌گویم. چند وقت پیش گفتند حاجی هم پرکشید. نفهمیدیم بخاطر آثار جنگ بوده یا کرونا. هرچه بود دلمان را سوزاند. دیشب در هیئت جای خالی اش را حس کردم. بین مجلس جوانی حرف میزد که ادبیاتش با حاجی فرق داشت، حتی تن صدایش. نمی‌گویم بد بود اما تفاوت داشت، بالاخره ما از بچگی به حاجی عادت کرده بودیم. فهمیدم فرزند حاجی است. دعای آخر را هم همان جوان خواند، به جای حاجی. بین دعاها یادی هم از پدرش می‌کرد. به یاد دارم همه میکروفون را دست به دست می‌دادند تا فقط حاجی دعای آخر را بگوید. موهایش را در دم و دستگاه حسین خرج کرده بود و نفسی نمانده بود تا خودش زیاد بخواند، هر ازگاهی بیت شعری، روضه ی کوتاهی می‌گفت. روضه های حضرت عباسش با این بیت شعر همراه بود:
میکشم منت اگر تیر به چشمم بزنید
ولی ای قوم شما تیر به مشکم نزنید
تا اخر مجلس به یاد حاجی اشک ریختم و در دل ارزوی همراهی‌اش پیش همان کسی را کردم که عمری برایش مو سفید کرد.
یادش گرامی.

در شط حادثات برون آی از لباس

حسین! تو هرسال با زن و بچه هایت از پس تاریخ نمایان میشوی و راه بیابان پیش میگیری، تو هرسال خاندانت را از دست میدهی و هرسال عباسی را قربانی میکنی، تو هرسال سرت به نیزه میرود و از آن بالا تماشاگر خواهر به زنجیر کشیده شده ات هستی. حسین! میشود نیایی و این داستان را تکرار نکنی؟ ما ملتی هستیم در سپاه یزید، آمدنت به حال ما توفیری ندارد. ما همچنان منتظر حاکمی هستیم به نام مهدی، همانند کوفیان که انتظار تو را میکشیدند. حسین! ما کسی را میخواهیم که بیاید و قیمت مسکن و خوراکمان را پایین آورد، ما کاری به دین تو نداریم. ما امام نمیخواهیم. فقط حاکمی میخواهیم بیاید مارا از زیر بار تورم نجات دهد. میخواهیم راحت بخوریم و بزاییم و بمیریم. تو فراتر از اینهایی و ما، ملت دنیا، از تو بیزاریم. حسین! هرسال برای تو گریه میکنیم و عجّل میگوییم تا کسی شبیه تو بیاید و دنیایمان را سروسامان دهد که اگر‌اینگونه نباشد، باز هم سرت را از قفا میبریم و میخندیم و هلهله میکنیم. ما ذوالجناح اسبت را ، خاک میکنیم. این اسب پیامبر است که به تو رسیده. پیامبری که آمد و ما را نجات داد از حیله های زیاد، کارمان را راحت کرد. حال فقط دم از دین میزنیم و لباس اسلام به تن میکنیم ، ما را چه به رفتار محمد و آلش؟‌ اما تو را میگذاریم زیر آفتاب تا بمانی و بفهمی پا روی دم ما روباه صفتان دنیا زده نگذاری. بخوان حسین! بلند تر بگو الناس عبیدُ الدنیا، ما همان مردمیم که کوفی و شامی جماعت بود. ما حتی اگر تنها منجی تمام کائنات هم بیاید و راه تو را پیش بگیرد،  همان میکنیم که با تو کردیم. از ما گفتن بود.

کلمه ها

بیاین یه نگاهی بندازیم به معنای لغت "حزن" :)

حزن: هو ما یقابل السرور و هو حاله انقباض مخصوص فی القلب، کما انّ السرور حاله انبساط.

 

حزن: مقابل سرور است، حالتی از انقباض و درهم فشردگی در قلب است، همانطور که سرور حالتی از گشایش در قلب می‌باشد.

[گریه خشک شده و تنها قبض قلب برایمان مانده]

سنگ

نوشته ی قدسیه پائینی. نثر کتاب ادبیه اما درکل خوانش ساده ای داشت. 

موضوع کتاب در مورد زرعه ابن ابان، کسی که در عاشورا در قتل امام حسین دست داشته و با سنگ و تیر و... به امام ضربه میزنه. امام نفرینش میکنه تا خدا نیامرزش و تشنه بمیره. اینطوری زرعه تا اخر عمرش عطش داره و تشنگی ولش نمیکنه. جد زرعه سنگ تراش هایی بودن که با دستاشون بت ها رو خلق میکردن، بت هایی که مورد پرستش قرار میگرفتن. طبیعیه که با اومدن اسلام بازار این سنگ تراش ها هرچقدر هم که ماهر باشن و خلاق، کساد شد و بغض پیامبر و خاندانشون افتاد ب دلشون. زرعه هم از همین تبار بود. بعد کربلا عاشق رقاصه ای میشه به نام شاکیه، تمام همت و امیدش رو جمع میکنه تا تمثالی از شاکیه با یه سنگ مخصوص درست کنه. سنگی که از وقتی به سروصورت امام خورد، رد خون روش موند و هرگز پاک نشد. زرعه مخصوصا با اون سنگ میخواست تمثال زنی رو دربیاره و به خیال خودش ردی از حسین به جا نذاره، یا اگر هم موند حسین و خونش وام دار شمایل شاکیه باشن. پیش خودش فکر میکرد مجسمه ای که قراره بسازه حتما مورد پرستش قرار میگیره و کیه که در برابر اون همه زیبایی سر خم نکنه؟ حالا بگذریم از اخر داستان و عاقبت مجسمه و شاکیه.

یه جاهایی نویسنده از این شاخه به اون شاخه میپرید و گیج کننده بود. حداقل برای من. نمیدونم چرا پیش خودش فکر میکرد از جملات مبهمش سر درمیاریم؟ مگه ما میتونیم بفهمیم چی تو سر نویسنده میگذره؟ 

همیشه وقتی این دست رمان های تاریخی و مذهبی رو میخونم نمیتونم مرز واقعیت و زاییده ذهن نویسنده رو از هم جدا کنم. برای همین سعی میکنم به کلیت داستان توجه کنم نه به جزئیات. اخر اینجور کتابا منبعی از نوشته هاشون میزنن اما از اونجایی که کمتر حوصله ی کتابای جدی و خشک تاریخی رو دارم، به همون رمانش کفایت میکنم :)

کتاب کم حجمیه، اگر به خوندن کتاب تو گوشی دارین عادت میکنین، مثل من از طاقچه میتونین بخونین ^^

 

پیِ نوشته: این که سنگ بود، اما من همیشه دوست دارم خاک واقعی کربلا زمانیکه روز عاشورا به رنگ سرخ در میاد رو ببینم. هرسال اون خاک خون گریه میکنه، یه وقتایی میگم اونکه خاکه همچین بلایی سرش اومد از مصیبت حسین، چرا اون آدما، اون روز تشنه ی خون امام شدن؟ مگه از چی درست شده بودن؟

جبر دلکش

• داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟ •  فتح خون- سید مرتضی آوینی

 

... مارا به جبر هم که شده سر به راه کن

خیری ندیده ایم از این اختیارها ...

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل، آن آرزو که در دل امیدوار توست

دوستم تعریف می‌کرد در یه مکان مذهبی خادم شده بود، داوطلب شده بود تا خدمت کنه، کارش سنگین بود و هرجور که حساب می‌کردی این کار، نفعی براش نداشت.
دوستم یه دختر چادری محجوبه، نه از اون چادری ها که چشماش همه جا می‌گرده و تا یه پسر مورد پسند می‌بینه خودشو به همه در میزنه باهاش رابطه داشته باشه!
میگفت یه بار سر خادمی دوستم حرفی زد که آقایون پشت سر من گفتن، وقتی داشت اون حرف رو میگفت بغض کرده بود و من می‌فهمیدم چقدر براش سخته، برا کسی که یه عمر خودشو حفظ کرده و مراقبت کرده. گفته بودن: این دختره پسرا رو دید میرنه!

یادی کنیم از این خطبه امام حسین:
...مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان جاری نیست. آن را تا آنجا پاس میدارند که معایش ایشان از قبَل آن میرسد، اگرنه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دین داران.

هممون از محیط های کاری خبر داریم، تنها تفاوت مکان مذهبی با جاهای دیگه اینکه ما از مکان های مذهبی "انتظارِ" یک سری از برخورد ها رو نداریم. با این همه، امام حسین آب پاکی ریخت رو دستمون، خیلی وقته، حدود ۱۳۰۰ سال پیش! مردم، بنده ی دنیا هستن، برای خودشیرینی پیش مدیر، ارتقاء درجه و... که همه مربوط به همین دنیاست، همه کار میکنن. شدن برده ی حلقه به گوشِ دنیا. و تا جایی دم از دین میزنن که کارشون راه بیفته، وقتی جایی احساس خطر میکنن نه تنها دین، بلکه اخلاقیات و حتی روابط "انسانی" هم یادشون میره!

یکم دیگه خوندم و رسیدم به اینجا:
آه از رنجی که در این گفته نهفته است! و اما سرّالاسرار این خطبه این عبارت است که - لِیَرغَبَ المومنُ فی لِقاءِ رَبِّه- تا مومن به لقای خدا مشتاق شود. یعنی دهر بر مراد سفلگان می‌چرخد تا تو درکشاکش بلا امتحان شوی و این ابلائات نیز پیوسته میرسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود...

من دیدم، اشک هایی که دوستم موقع خوندن قرآن می‌ریخت. بهم میگفت قرآن آرومم میکنه. تو دلم گفتم خوش به حالش! حتما همین الان با دل شکسته داره گله میکنه از بدی دنیا. می‌شناختمش، مطمئنم بودم داره از ته دلِ ضربه خورده‌ش میخواد که از این دنیا بره :)

پیِ نوشته: تکه های نقل شده از کتاب فتح خونِ شهید آوینیه. 

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan