از وقتی دوران کودکی را پشت سر گذاشتم، منتظر همین لحظه بودم. کتاب هایی که میخواندم و کلاسها و سخنرانی هایی که شرکت میکردم برای همین بود: فرصتی برای بودن با آدم های متفاوت، از پوشش گرفته تا طرز تفکر و حرف و رفتار. خارج از فضای دانشگاه، این اولین فرصت من است. عضو گروهم کردند و گفتند اواخر شهریور شروع میشود. پروفایل هارا چک کردم. چهره های بزک کرده دخترها و پوست صاف و تیغ زده ی پسرها چشمم را میزد. گوشی را گذاشتم کنار. لرزیدم. نکند من را طرد کنند؟ همانطور که خیلی ها مثل اینها کردند؟ بارها فکر کردم برای چه آن دختر به طرز بی ادبانه و فارغ از هرگونه ملاحظاتی من را مورد خطاب قرار میداد و خود را برتر میدانست، بخاطر پوششم؟ بخاطر زبانی که برای ستایش از امام دینم به حرکت درآمده بود؟
بعد از آن همه چیز را بهم ریختم، همه را تخطئه کردم و زیر علامت سوال له کردم. حتی خدارا. با هیچکدام حرف نمیزدم، به خیال اینکه نیستند، وجود ندارند. رفتم خواندم، گوش دادم، سوال پرسیدم حتی با توهین و تمسخر گاهی. جواب گرفتم و برگشتم. فکرم کمی سازماندهی شد، مرتب شد و علت ها و معلول ها سرجای خود قرار گرفتند. میتوانستم پاسخ همان سوال ها و شبهه هایی که چند سال خوره مغزم بودند را بدهم. فکرمیکردم فقط نیاز دارم به محیطی که تمام تفکرات درش باشد، بپرسند و بشنوم و جواب دهم. اما حالا دست و پایم لرزیده. شک کردم. به همه چیز. میدانم شک مقدمه یقین است، فقط فعلا وقتش نیست.
دوستی میگفت طبع آدمی هر ۷ سال یکبار عوض میشود، فکر من زودتر از طبعم تغییر میکند. هر ثانیه، هر دقیقه، سوال کوتاهی به ولوله ام می اندازد. مثل آدمکی که هی طبقات ذهنم را زیر و رو میکند و پرونده های کتاب های خوانده شده، سخنرانی ها، کلاس و اردوهای گذرانده شده را میگردد فقط برای پاسخ به یک سوال کوتاه. اصلا چه کسی گفته من پاسخ دهم؟ این همه مبلغ دینی و آخوند کرور کرور از حوزه بیرون میرزد، من چه کاره ام؟ میشود حین کلاسها و در زمان یک ربع یا حداکثر نیم ساعت به کسی جواب داد که من بدهم؟ میگویم نمیدانم و خلاص. آنهاهم بنده های خدا هستند با ظاهر متفاوت. اما چرا فقط همین بنده های خدا به من نسبت چیزی را میدهند که نیستم، بی آنکه از من کلمه ای بشنوند؟
این کشور از من چیزی ساخته که تحمل غیر خودم را ندارم انگار. شاید این خاک مناسبم نبود.
یک هفته مانده و من دست و پا میزنم.
- دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹