تمام حیاط از سنگ پوشیده شده بود. زنان گوش تا گوش نشسته بودند و چادر روی سرشان کشیده بودند و شانه هاشان آرام میلرزید. مادرم میگریست و مانده بودم برای چه؟ آفتاب روی آب حوض میرقصید. بچه ها دور حوض میگشتند و بازی میکردند، بدون توجه به صدای مداح. نیمی از حیاط را سایه بان پوشانده بود و مابقی زیر آفتاب، گرم میشد. بوی اسفند پیچیده بود. دخترکی دستمال کاغذی به دست دور خانه و حیاط میچرخید. بزرگ تر که شدیم گفتند این خانه کوچک است و تعداد کمی عزادار جا میشوند، بچه ها هم جا برای بازی ندارند. کوبیدند و ساختند.حسینیه ای ۴طبقه. زنان طبقه سوم و مرد ها طبقات اول و دوم جا میگرفتند طبقه آخر فقط مناسبت های بزرگ استفاده میشد مثل تاسوعا و عاشورا. سخنران و مداح را همیشه از مانیتور طبقه خانمها میدیدم. اصلا بدون تصویر، صدا در گوشم نمیرفت. حتی وقتی تاریک بود و دوربین فقط پرچم یا حسینی، یا عباسی زیر نور قرمز را نشان میداد. یادم هست مرد مسنی همیشه کنار منبر یا کمی آن طرف تر مینشست. گاهی هم خودش را در بین جمعیت گم میکرد. حاج ابوالقاسمی صدایش میکردند. میگفتند هر نفسش صدای خس خس میدهد، رنج میبرد از یادگار جنگ. میدانستم حاجی هرسال کلاس مداحی میگذارد و اکثر مداح های هیئت را خودش بزرگ کرده و تعلیم داده، مابقی را هم نمک گیر هیئت کرده بود. زمان ولادت ها به همه مداح های جمع میگفت نفری ده دقیقه به هرکدامتان میرسد، طولش ندهید که مردم کار دارند. اما همیشه بیشتر از ده دقیقه طول میکشید و حاجی بین مولودی ماشاللهی میگفت تا میکروفون به دست کناری برسد. عزاداری فرق میکرد اما، نوحه خوان میخواند و میخواند. تا جایی که زبان میچرخید. تا جایی که تحمل مصیبت داشت، میگفت و گریه میکرد. حاجی سرش را خم میکرد و دستش را جلوی صورت میگرفت موقع گریه کردن. میگفت همه بخوانید. کسی جا نماند ها! مراسم های عزاداری گاهی تا ۱ یا ۲ نصفه شب طول میکشید. مداح ها شور میدادند و پسر های جوان جلو دار عزادارها شور میگرفتند، مسن تر ها عقب بودند و آرام سینه میزدند و بیشتر گریه میکردند. وضعیت خانم ها فرق میکرد. زنان طبق تحمل بچه هاشان پیش میرفتند. بچه های کم سن از ۱۱ شب به بعد گریه میکردند و بی قراری. مادر ها هم از مجلس خارج میشدند.
هنوز هم بوی اسفند در ان ساختمان میپیچید. هنوز از بچگی چهره های همیشگی آن هیئت را یادم هست. هرجا هیئت کم میآوریم، به سمت هیئت بچگی هامان سرازیریم. هیئت پیروان بین خانواده در ایام محرم همیشه جزء هیئت هایی بود که دیر تمام میشد. گاهی پدر دیر وقت کارش را تمام میکرد و تنها هیئتی که میماند همان پیروان و ابوالقاسمی خودمان بود. اما تازگی ها فرق کرده. صاحبش را از دست داده. حاجی را میگویم. چند وقت پیش گفتند حاجی هم پرکشید. نفهمیدیم بخاطر آثار جنگ بوده یا کرونا. هرچه بود دلمان را سوزاند. دیشب در هیئت جای خالی اش را حس کردم. بین مجلس جوانی حرف میزد که ادبیاتش با حاجی فرق داشت، حتی تن صدایش. نمیگویم بد بود اما تفاوت داشت، بالاخره ما از بچگی به حاجی عادت کرده بودیم. فهمیدم فرزند حاجی است. دعای آخر را هم همان جوان خواند، به جای حاجی. بین دعاها یادی هم از پدرش میکرد. به یاد دارم همه میکروفون را دست به دست میدادند تا فقط حاجی دعای آخر را بگوید. موهایش را در دم و دستگاه حسین خرج کرده بود و نفسی نمانده بود تا خودش زیاد بخواند، هر ازگاهی بیت شعری، روضه ی کوتاهی میگفت. روضه های حضرت عباسش با این بیت شعر همراه بود:
میکشم منت اگر تیر به چشمم بزنید
ولی ای قوم شما تیر به مشکم نزنید
تا اخر مجلس به یاد حاجی اشک ریختم و در دل ارزوی همراهیاش پیش همان کسی را کردم که عمری برایش مو سفید کرد.
یادش گرامی.
- چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۹