وقتی عینک زدم دنیا قشنگ تر شد، رنگا پررنگ تر شد و فاصله های دور رو خیلی خوب میدیدم، تا قبل اون فکر میکردم همه مثل من میبینن و من مشکلی ندارم.
وقتی برای بقیه ویس میفرستادم میگفتن چقدر صدات خوبه و به درد گویندگی میخوره، تا قبلش فکر میکردم صدام بم تر از صدای یه "دختره" و یه وقتایی ویس نمیدادم تا نکنه بقیه اذیت بشن!
وقتی اولین نوشتم رو دادم یکی بخونه با ذوق و شوق گفت برای کدوم نویسنده ست؟ تا قبلش فکر میکردم چرندیاتی مینویسم که خب هرکسی میتونه بنویسه.
وقتی طرح ولایت رفتم افکارم در هم شکست و تمام چیزهایی که بهش عقیده داشتم فروریخت، قبلش فکر میکردم از دینم خیلی چیزا میدونم و کاملا آگاهانه انتخابش کردم.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم آدما به خاطر اینکه نیم نمره بیشتر بگیرن حاضرن دست به هرکاری بزنن تا قبلش فکر میکردم چیزایی مثل شرافت یا اصول ثابت داشتن توی زندگی برای هرکسی بدیهیه.
وقتی به بلوغ رسیدم هشدارای والدینم بیشتر شد و گفتن با پسر جماعت کاری نداشته باش تا قبلش فکر میکردم همه به هم به دید یک انسان نگاه میکنن.
وقتی کتابخون شدم دیدم دنیا چقدر بزرگ و در عین حالی کوچیکه، چقدر من زندانی تفکرات خودمم و چقدر در برابر دنیا و عالَم های دیگه ناچیزم، تا قبلش فکر میکردم همینه که میدونی دیگه، چیز خاصی نداره که!
همین الان فکر میکنم به اندازه کافی تجربه کردم و فهمیدم، مطمئنم که بعد ها میگم قبلا خیلی ساده بودم!
- شنبه ۱۵ شهریور ۹۹