سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

دوست بازیافته

داشتم فکرمیکردم بین اون همه کتابی که اسفندماه رگباری خوندم و نیمدم تو وبم بگم( عرق شرم از خودم), کدوم رو بالاخره معرفی کنم؟! 

این کتاب انقدر خوب بود و جمع وجور که حد نداره! همه چیز در قالب یک بوم نقاشی توضیح داده شده و به نتیجه مطلوبی میرسه. نویسنده خودش نقاش بوده پس میتونه مقصودش رو مختصر, مفید و گویا بگه.

داستان درمورد دو پسر تنهاست که باهم دوست میشن و... جالب بود برام که تو این کتاب به این کوچکی از همه چیز حرف زده میشه, خیلی چیزا زیر سوال میره اما نویسنده قصد اثباتش رو هم نداره ظاهرا! ازهمه احساسات حرف زده میشه و مخاطب رو کاملا درجریانش میذاره, حتی غرقشون میکنه. وقتی کتاب رو دستتون بگیرین باورتون نمیشه همچین کتابی همه ی اینارو داشته باشه :)

برای شروع کتابخونی خیلی خوبه. کم حجم, روان, جذاب.

نویسندش فرد اولمن و از نشرماهی گرفتم.

چگونه یک نماز خوب بخوانیم

بعد یه عالمه کلنجاررفتن باخودم اخر سرقانع شدم تا یه شانس دوباره به کتابای مذهبی بدم, تا یه بار دیگه حرفای تکراری و پامنبری های پیش افتاده رو تکرار نکنن. این شد که این کتاب فسقلی وخوش دست رو برداشتم و باز کردم.

ازهمون بخش اولش برام جذاب و شنیدنی بود تا اخرش. انتظار داشتم شروع کنه از فضائل نماز گفتن و حدیث و روایت ردیف کنه که البته این از حاج اقا پناهیان به دور بود. 

شروع کرد اول همه تصوراتم از نماز رو از بین بردن! اینکه نماز عشق و عاشقی نیست, نماز درواقع حال گیری بنده هاست, چقدرم راست گفت :) مخصوصا منی که روز عروسیم باید نماز صبح و ظهر و شب رو با یه وضو میخوندم, اونم با لباس عروسکه نمیشد رکوع رفت, با یه مَن ارایش که اصلا معلوم نبود مانع تو و مهر هستن یا نه. حال گیری بود دیگه نه؟

خلاصه کتاب شروع میکنه از حرفای رایج جامعه و تصورات عمومی درمورد نماز حرف زدن و یکی یکی اونارونقد میکنه. 

خیلی کتابش برای من کاربردی بود, فقط ایه روایت نیورده بود و اصلا حرفای تکراری توش ندیدم, چیزای زیادی ازش یاد گرفتم و دارم کم کم انجامش میدم و واقعا عمل بهش سخته. باورکنین!

متن کتاب هم که خیلی روانه و انگاریکی جلوت نشسته داره حرف میزنه, قابل فهم همه هست و قلمبه سلمبه حرف نزده.

 

سیر عشق

طی یه داستان آلن دوباتن از تفکرش درمورد عشق و سیری که داره میگه. یه تیکه از داستان رو میگه بعد نظر روانشناسانه ی خودش رو اضافه میکنه. بعضی اوقات آلن دوباتن دید خودش با نظریه های رمانتیک رو مقایسه میکنه.

کتاب جالبی بود، اکثر حرفاش رو قبول داشتم اما همیشه یه چیزی تو ذهنم تکرار میشد: مبانی فکری این حرفا با مال من فرق داره. پس گاها اگر متوجه این تفاوت نمیشدم، اما میدونستم که یه چیزی با فرهنگ من نمیخونه.

از این نظر کتاب رو دوست داشتم که ایده ی جالبی بود! من ندیدم کسی بیاد سبک زندگی یک زوج ایرانی، زوج اسلامی رو بگه... چرا؟ شاید چون تو خانواده های مذهبی حیا زیاده، یا کلا اهلش نبودیم فکر میکردیم یاد  دادنی نیست که، خودش تجربه میکنه و... نمیدونم چرا. اما این خلا رو همیشه حس میکردم. این همه شنیدم که سبک زندگی اسلامی ایرانی، خب؟ چطوریه؟ به ما هم بگین.. حالا غذاها طبق مزاج پخته بشه، سردی و گرمیشون رعایت بشه و... بنظرم خیلی سطحیه. یه بار هم اقای پناهیان اومده بود دانشگاهمون و میگفت چرا به بچه های ما اموزش داده نمیشه این چیزا؟ چرا نمیگن وقتی رفتین سر خونه زندگی چیکار کنین، چطوری رفتار کنین، چی بگین چی نگین، چطوری بگین... موضوع جدیه.

گذشته از اینا، کتاب به دلم نشست از این نظر که تا یه جایی چیزایی که میگفت رو خودم تجربه کرده بودم و دیدم اره راست میگه!

من نمیتونم نقد آنچنانی به کتاب داشته باشم، فقط به عنوان یک کتابخون اومدم تا بگم این کتاب از چیا حرف میزنه.

ترجمه زهرا اختری رو خوندم و نسبتا روان بود، کتاب قابل تاملی بود و نمیشه سرسری به مثابه یک رمان بهش نگاه کرد.

یک عاشقانه ارام

سلام! این کتاب نازم تموم کردم. اینطوریه که همون اول کتاب نادر ابراهیمی میگه این کتاب برای کساییه که تازه وارد زندگی مشترک شدن و یا تازه وارد راه عاشقی شدن. 

متاب سه قسمت داشت اول مربوط بود به ماجرای عاشق شدنش، اینکه چطور شد با عسل آشنا شد. قسمت دوم هم مربوط میشد به روزهایی که گذشت بهشون، چالش هاشون مثلا به خطر افتادن احساسشون نسبت به هم بخاطر عادت کردن به هم دیگه... قسمت سوم هم یه جورایی جمع بندیه :) انگار داره میگه حالا که ما اخر عمرمونه نسبت ما با عشقمون چی میتونه باشه.

حرفاس خیلی خوبی میزنه نادر، خودم استفاده کردم. نکاتی رو گفته بود که شاید انقدر دقیق و ظریف بهشون توجه نکرده بودم. اینکه حواسمون باشه به حس دوست داشتنمون «عادت» نکنیم و همیشه زنده نگهش داریم و اینکه تو گذشته نمونیم، هی خاطره هارو مرور نکنیم و حال رو فدا نکنیم (نادر حتی انقدر اصرار داشت که به آلبوم عکس هاشون سر نمیزد و یا حتی به زنش میگفت مرور خاطره نکن وقت نداریم، بیا از الانمون لذت ببریم) از چیزهایی بودن که بیشتر توجه منو جلب کرد. 

نمیتونم بگم کتاب به درد کسایی میخوره که حتما رابطه ی عاشقانه ای رو دارن تجربه میکنن! میشه به عنوان پیش نیاز ورود به روابط عاشقانه خونده شه :) و یا حتی امادگی. اینکه بدونیم چه خطرها و غم و غصه هایی ممکنه سراغمون بیاد، چه مسئولیت ها و انتظاراتی و... . اما به اونایی که چنین رابطه ای رو ندارن پیشنهاد میکنم با احتیاط بخونین چون احتمال اینکه دلتون پر بکشه برای قربون صدقه های نادر و احساس های لطیف کتاب، خیلیه! :) من خودم خیلی لذت بردم حقیقنا :دی.

فقط یه جاهایی از کتاب متوجه نمیشدم مخاطب کیه، نادر داره با کی الان حرف میزنه.. یا بعضی جاهاش برام قابل فهم نبود انگار یهو یه متنی پریده بود وسط داستان! در کل خوب بود.

متنش استعاره و تشبیه و خلاصه ارایه های ادبی زیادی داره. مستقیم و غیرمستقیم حرف میزنه. 

با سبک و قلم نادر حال میکنم/ ذوق میکنم. حس میکنم با اینکه مرده، با اینکه ظاهرش حتی غلط اندازه :) اما خیلی نازک دل و لطیفه. جوریکه میخوام لپاشو بکشم بگم گوگولی :)

همین دیگه خستتون نکنم. 

دینگ! فهرست کتابام طی یک سال و حدودا ۴ماهی که وبلاگ زدم شد ۳۰ تا. کمه نه‌؟ میدونم. دارم رو سر خودم با اینکه مهم کیفیته نه کمیت، شیره میمالم.

پاداش، منطق پنهانی که انگیزه های مارا شکل میدهد

اره عنوان اسم یه کتابه :) به پیشنهاد اقای مجتبی شکوری که کتاب باز میومد گرفتم و خوندم. بخوام بگم همه چیز رو کاملا براتون توضیح میده، دروغ گفتم!

کتاب فقط یه محرکه، دید جدیدی رو باز میکنه براتون، باعث میشه به خودتون رجوع کنید.. و اخر کتاب هم میگه که مفهوم انگیزه اصلا چیزی نیست که به راحتی ها بهش پرداخته بشه و هنوز که هنوزه جزء اسرار بشریته.

اسم کتاب همون موضوع کتابه، برای من بیشتر قسمت معنا دهی و اون قسمت هایی که میگه انگیزه ی پول، کمترین درصد انگیزه ی ادم ها برای انجام کاری رو نشون میده، جالب بود. یعنی احتمالا اگر به ادما بگیم که خونه رو مرتب کن بهت فلان قدر پول میدم، با اهمال کاری های زیادی مواجه میشیم اما اگر اون ادم بعد مرتب کردن خونه حال خوب خانواده، خوشحالی مادرش، تشکر کردنش و.. رو ببینه، خیلی بهتر عمل میکنه. 

قسمت معنا دهی که گفتم، درمورد این حرف میزد که ما آدم ها هرکاری رو برای معنای خاصی انجام میدیم و گاها کارهایی که انجام میدیم برامون آزار دهندست اما برامون معنایی داره. مثل غسالی که سروکارش با غسل دادن مرده هاست اما براش معنایی داره و از کارش هم راضیه گرچه رنج و آزاری هم براش در پی داره.

با این کتاب زخم قدیمی من دوباره سرباز کرد، انقدر خون ریزی کرد که نگو :) به حدی که باعث شد در اویلن فرصت، اولین زمان ممکن رو با مشاوری که الان سه ساله بهش مراجعه میکنم، تنظیم کنم. براش گفتم یادته از همون اول که اومدم این دانشگاه و این رشته گریه میکردم و میگفتم نمیدونم چرا اومدم؟ نمیخوام ادامه بدم؟ گفت اره. گفتم همون قضیه پابرجاست اما این سری نمیخوام سرپوش بذارم روش و ولش کنم. میخوام ببینم کل این دنیا تهش چی داره که به من بفهمونه! 

به گفت برم بنویسم چیزایی که از دنیا نصیبم شده (از روابط خانوادگی، دوستانه، درامد و.. ) و چه چیزهایی من به دنیا پس دادم (هدیه ای که به کسی دادم، چیزی که نوشتم، حس خوبی که انتقال دادم و..) گفت با جزئیات بنویس. فعلا این تکلیف اولمه تا بعد ببینم چی پیش میاد...

قبل اینکه این جلسه رو تنظیم کنم، مشاور گفت کسی که برام خیلی عزیز بود فوت کرده، بهش گفتم میخواین جلسه رو بذاریم بعد؟ گفت نه. زندگی در جریانه. میدونین.. اینکه یه آدمی جرات گفتن اسم «زندگی» بعد از چشیدن یه مصیبت رو داشته باشه بنظرم خیلی جرات میخواد.

درو نشم...

لحن کتاب خودمونی بود، سخت و ثقیل نبود اصلا و قابل فهم. پیشنهاد میکنم جزء کتابای هوش کسب و کار یا حتی روانشناختی یا کلا علوم انسانی این کتاب رو هم مطالعه کنید. 

 

مرگ ایوان ایلیچ

خب بعد روزها حسابی به وبلاگ رسیدم و همممه ی پست هاتون رو خوندم، ولی یه چیز خودمونی بگم؟ بیاین سنت حسنه ی کوتاه نویسی رو فراموش نکنیم :) جدی اگر براتون خوندن مطالب مهمه، اطاله ی کلام زیاد جالب نیست و خود من به شخصه وحشت برم میداره وقتی یه پست طولانی میبینم XD. امیدوارم پستم طولانی نشه :دی.

خب این کتاب اخر ماجرا رو همون پاراگراف اول گفت:« آقایان! ایوان ایلیچ هم مرد.» این نوع شروع کردن داستان تو کتابای کلاسیک خودمونم هست مثل شاهنامه که همون ابتدای بیت اب پاکی رو میریزه روی دستمون :). از این نوع شروع کردن خوشم میاد، چون چیزی که مهمه این نیست که «چه» اتفاقی افتاده، اینکه «چطور» شد ایوان ایلیچ مرد، مهمه. یه جورایی بوی روانشناسی و تحلیل شخصیت از این کتابا بلند میشه و خب، من؟‌ذوق *ـ*. 

داستان سراسر در مورد مرگه. تالستوی اخرای عمرش این کتاب رو نوشته و اگر یادتون باشه اینجا گفتم چطوری برید سراغ تالستوی عزیز. من سریع رفتم سراغ کتابی که اوج پختگی و مهارتش و البته عقایدش در مورد مرگ رو مینویسه. 

سراسر کتاب درمورد اینکه چیشد ایوان ایلیچ مرد و مخصوصا زمانیکه با بیماری دست و پنجه نرم میکرد حرف زده. و قسمت مهم واخرش، زمانی که تسلیم مرگ شد. ایوان ایلیچ یه ادم موفق، منظم،‌ اهل کتاب و دارای مقام و منزلت اجتماعی خوبی بود، شکی نداشت که زندگیش شرافتمندانه بود و هیچ جایی از زندگیش رو اشتباه نکرده بود. اما زمانی مرگ با ارامش اومد سراغش و زمانی دردورنج بیماری تنهاش گذاشت که فهمید در تمام مدت زندگیش گمراه بوده و درست زندگی نکرده! اما اخه چطوری میشه یه همچین زندگی بی نقصی، ماحصلش بشه گمراهی؟

وقتی یه قسمتی از کتاب باز رو دیدم به جواب رسیدم، البته فکر کنم :دی. 

اون قسمت از کتاب باز درمورد این حرف میزدن که هیچ چیز در جهان ثابت نیست و زمانی ما به این نتیجه میرسیم که میبینیم یه آدمی که سرتاسر عقاید و رفتاراش مخالف منه، زندگی ارومی داره و احساس خوشبختی میکنه به اندازه ای که من این احساس رو دارم! زمانی به این نتیجه میرسیم که دنیا، دنیای تضاد هاست و باید باهاش کنار اومد و به پذیرش رسید، که ببینیم اتم شامل الکترون و پروتون و نوترون، از بار منفی و مثبت و خنثی در کنار هم درست شدن تااااا بزرگ ترین مخلوقات دنیا. 

ما وقتی این رو میفهمیم که گفتگو کنیم، فکر کنیم، نظرات مخالف رو بشنویم و ببینیم آره! یه طرز تفکری غیر از من هم میتونه وجود داشته باشه و اتفاقا درست هم باشه! :)

ایوان ایلیچ وقتی با ارامش زندگی رو ترک کرد که فهمید تمام مدتی که به خودش و راه زندگیش اعتقاد راسخ داشت، همچین هم راسخ نبود و شاید درگمراهی کامل هم بود! اینکه ادم اخر زندگیش به این جرات و شجاعت برسه که متوجه بشه زندگیش رو تماما به پوچی گذرونده، حرف زیادیه! کار شاقیه! 

البته یه جایی از داستان اشاره به گمراهی زندگی ایوان کرد، جایی که خود ایوان متوجهش نبود:

در مدرسه حقوق که بود کارهایی میکرد که پیش از آن در نظرش پلیدکاری هایی سیاه می بود و چون به آنها تن می داد از خود سخت بیزار میشد. اما بعد که دید همین کارها را بلندپایگان و قوی دستان نیز میکنند و آنها را خطا نمی شمارند بی آنکه عقیده ی خودرا عوض کند و آنها را کارهای خوبی بداند، زشتی آن هارا از خاطر زدود و هروقت نیز که به یادشان می افتاد از ارتکاب آنها دلتنگ نمیشد.

اینجا یه اشاره ای هم دیدم بر: الناس علی دین ملوکهم. :)

مرگ ایوان ایلیچ کتاب کم حجمیه، شاید کشش داستانی زیادی نداشته باشه اما من از تالستوی ممنونم  بابت قلم عزیزش :)

 

 

قسمتی از تهوع

نشستم به کار ولی هیچ شوق و ذوقی در من نبود. "دانش اندوز" که می‌بیند دارم چیزی می‌نویسم، با شهوتی احترام آمیز تماشایم می‌کند.. از روی همان قفسه کتاب دیگری برداشته است که عنوانش را از سوی وارونه تشخیص می‌دهم: منار کلیسای کودبک، وقایع نورماندی. نوشته ی مادموازل ژولی لاورنی‌. مطالعاتِ "دانش اندوز" باعث حیرتم می‌شود. یکهو اسامی آخرین نویسندگانی که او به آثارشان مراجعه کرده است به خاطرم می‌رسند: لامبر، لانگلوا، لاربالتریه، لاستکس، لاورنی. این یک کشف است؛ به روش "دانش اندوز" پی بردم: او به ترتبب حروف الفبا خودآموزی می‌کند.

با یک جور تحسین نگاهش می‌کنم. چه اراده ای باید داشته باشد تا چنین طرح پردامنه ای را آهسته آهسته و با سرسختی اجرا کند! هفت سال پیش روزی با طمطراق وارد این تالار شد. به کتاب های بی شماری که دیوارها را پوشانده بود نگاه کرد و تقریبا مانند راستینیاک گفت:دانش بشری بین ما دونفر است. بعد رفت و اولین کتاب قفسه اول را از منتهی الیه سمت راست برداشت؛ با احساس احترام و بیم آمیخته به عزمی خلل ناپذیر صفحه اولش را باز کرد. امروز به حرف L رسیده است. K بعد از J و L بعد از K.

سرکار علیه

از اسم این یکیم خوشم اومد. شبیه اسمای با مسمیِ زمان قاجار میمونه :) حس اصالت بهم دست میده.

کتاب نوشته دوتا خانومه: زهره عیسی خانی، ریحانه کشتکاران. دقت کنید گفتم دوتا خانم، نگفتم دونفر! اینکه یک کتاب در مورد دختران و زنان رو یک مرد بنویسه یا یک زن، زمین تا آسمون فرقشه. قبول دارید؟

من درمورد هویت زن خیلی سوالا تو ذهنم بود. و این سوال که «زن کیست؟» یه مجهول بزرگ بود که فکر میکردم هیچوقت به جوابش نمیرسم چون هروقت کتابی راجع به سوالم خوندم، نوشته ی آقایون بود. دیگه با فرهنگ خودمونم آشنا هستید دیگه همه مردا دم از رسالت بزرگ خانم ها که خانه داریه میزنن و میگن بهشت زیر پای شماهاس و شما مثل گلبرگ گل لطیف و ظریف هستید و برای کار بیرون از خانه ساخته نشده اید و چه و چه و چه... 

تو معرفی این کتاب نوشته شده داستان هایی درمورد مادر و دختره از دو نسل متفاوت که هردو نگاه های مختلفی از زن در جامعه دارن. 

همین که گف داستان، برای من بس بود تا برم سمتش. اصولا آدم خوندن متن های خشک و رسمی به مدت طولانی نیستم و همیشه ترجیحم بر رمان و داستان و ... بوده. بگذریم..

وقتی این کتاب رو خوندم فهمیدم ما واقعا تعریفمون از اجتماعی بودن زن فرق داره! حداقل برای من یکی که فرق داشت. مثلا من همیشه تصویر یه خانمی تو ذهنم میومد که کارمند یک اداره ایه و ظهر ها برمیگرده خونه تا به وظایف مادری اش هم عمل کنه.

در یکی از داستان های کتاب، داستان یک خانومی زوایت میشه که حلال مشکلات محله ی خودشه. واسطه گری میکنه برای ازدواج جوانها، پول جور میکنه برای اجاره خونه ی خانواده های بی بضاعت، دعوا ها رو فیصله میده، زیارت نرفته هارو زیارت میبره و... اتفاقا خود این خانوم هیچ درامدی نداره و همه این کارهارو با همکاری خانواده های محل انجام میده. میبینید؟ این خانم به تمام معنا یک زن اجتماعیه. یک مادریه که از مسائل اجتماعی شهرش به صورت کامل خبر داره. چه مادری بهتر از این که وقتی دخترش از مشکلات دخترانگیش میگه، مادرش بهش انگ بی حیای نمیزنه چون میدونه این چیزا مقتضای جامعه ی امروزه؟

 

یک داستان دیگه ای داره درمورد خانمی که مادره و شغل اداری هم داره. هر روز توی مسیر با مادر روای داستان از کفش ها، لباس و هرخریدی که روز قبل کرده میگه و از مد روز تا دلتون بخواد پرچانگی میکنه... این خانم شغل داره اما اصلا آدم اجتماعی ای نیست. چون چارچوب ذهنیش گیر کرده روی خودش. حتی به بچه هاش هم توجهی ندارهو

 

برای من تا قبل این کتاب خیلی سخت بود که بین مسئولیت اجتماعی زنها و خانوادگی شون جمع ببندم، چون جامعه من جوری بهم القا میکرد که اینا دوچیز جدا هستن و اگر کسی بخواد هردو رو داشته باشه دل شیر میخواد! این موضوع تو جامعه های مذهبی بیشتر خودشو نشون میده متاسفانه. جامعه ای که الگوش حضزت زهرا و زینبه با اون همه حماسه آفرینی ها!

 

کتاب کم حجمه و خیلی روان و همه فهمه. اصلا هم از تعابیر سخت و پیچیده استفاده نشده و بنظرم این درمورد همچین کتابی با همچین مضمونی خیلی خوبه، تا همه دستشون بگیرن و بخونن.

ببخشید زیاد نوشتم :)heart

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan