سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

شوهر باشی

این کتاب از جامانده های دوره ای بود که پشت هم داشتم داستایوفسکی میخوندم. وقتی طول دانشگاه این کتاب دستم بود یکی از بچه ها با خنده گفت تو باید زن باشی، نه شوهرباشی! اصلا هم خنده دار نبود راستش. چون سری های پیش هم درمورد کتاب هایی که میخوندم اظهار نظر کرده بود اونم با لحنی عاقل اندر سفیه که این چیه دیگه داری میخونی! این بارم این شوخی رو کرد و بعدش گفت فاطمه! اینا چیه اخه! منم لبخند زدم گفتم کتابه. بعدش هرچی گفت جواب ندادم و به «اوهوم» کفایت کردم. 

شوهر باشی یعنی فقط اسم شوهر رو یدک بکشی! چون بعضی از خانوما هستن که نمیتونن تا اخر عمر به یک نفر فقط تعهد بدن و با همون باشن، تکلیف اونا چیه؟ افرین! اونا شوهرباشی میخوان که فقط یه نفربه طور رسمی شوهرش باشه اما پشت قضایا با ده نفر در ارتباط باشه بدون محدودیت. تا حداقل اون جامعه اون خانوم رو قبول کنه و پشتش حرف در نیاره! خلاصه که کتاب درمورد تلاقی دو مرد هست که یکی شوهر باشی یه خانم و اون یکی عاشق همون خانوم بوده... 

داستان برام گیرایی داشت چرا دروغ بگم؟ اما واقعا یه سری صحنه ها رو اعصابم بودن مثلا خودبیمار پنداری شخصیت اصلی، یا گیر دادنش به یه موضوع و رها نکردنش، یا برخورد همیشگی اش با اون شوهرباشی و... امان از این داستایوفسکی.انتهای داستان نه تنها خوب تموم نمیشه بلکه اعصاب خرد کن تر هم میشه. برای همین پیشنهادم اینکه بعد خوندن کتابای اروم و دل خوش کُنک (!) برین سراغ این کتاب.

من تا موقعی که کتاب رو نخوندم اصلا عنوانش برای جذاب بود و پر از سوال. حالا میبینم جامعه ما چقدر شوهرباشی هایی داره که خودخواسته نیست، چقدر شوهرباشی هایی داره که با تمام وجود خودخواسته است! راستش رو بخواین بنظرم هرچی شوهرباشی بیشتر فساد جامعه بیشتر اصلا :) قضیه اون طرفی هم هستا، تا حالا به زن باشی فکر کردین؟ اینکه چقدر داریم مردان دارن خیانت میکنن، خانم میدونه اما میسازه؟ این اگر صرفا زن باشی نیست پس چیه؟

وقتی هرکسی تو هرجایگاه و نقشی که هست، درست وظایفش رو انام نمیده، یه «باشی» اخر عنوانش اضافه میشه. یعنی اینکه طرف باشه حالا، مهم نیست با چه کم و کیفی! مثل معلم باشی، مسئول مملکت باشی، دانشجو باشی و... تو چندتا  «باشی» هستی؟

من اگر بخوام بگم، فاطمه باشی ام. بله. در انجام اموراتم نسبت به خودم دارم کوتاهی میکنم، حقی به گردن خودم دارم که انجام نمیدم و روزام داره میگذره و برخلاف تصور همه، من هویت فردیم کم کم داره گم میشه. اما داشجوئم، همسرم، دخترم. از این بابت حداقل خوشحالم و خداروشکر میکنم.

 

قمار باز

هروقت میام وبلاگ میگم حرف بزنم و از چیزای مختلف بگم، اما باز یادم میفته کلی کتاب دارم که باید بنویسم درموردشون، حرف برای چیزای دیگه زیااااده ولی برای کتاب نه. برای من حداقل.

قمار باز از نویسنده ای هست که اکثر شخصیت های داستانیش بیمار روانی هستن و از سلامت روانی هیچ خبر ندارن :) احتمالا بخاطر خود شخصیت نویسنده است که خودشم خیلی از نظر روانی درست و حسابی نبود.

قمار باز درمورد یه معلم سرخونه است که عاشق قماره، نه فقط تو کازینوها و پیش رولت ها بلکه تو زندگی شخصی اش هم همینه!  وقتی یک چیز ارزشمندی رو میذاری وسط و نمیدونی میبری یا میباری میشه قمار دیگه درسته؟

داشتم فکر میکردم منم تو مراحلی از زندگیم همین بودم. یه دوره یا رابطه ای رو شروع میکردم و بین موفقیت یا عدمش علی السویه بودم، ولی رفتم. گاها بُردم و حس رضایت داشتم، گاها عذاب وجدان تلف کردن وقت و انرژی میومد سراغم. مثل قمار بازی که پول زیادی رو گذاشته وسط و اخرش هیچ. 

داستایوفسکی سلیقه خودش رو میپسنده، خیلی با سلیقه من اوکی نیست. من قلم لطیف تالستوی رو بیشتر دوست دارم شاید چون بهم امید میده نسبت به اینده ی آدما، یا جامعه آرمانی. اما داستایوفسکی تلخی آدم ها و زندگی هاشون رو بیشتر بهم نشون میده و این تلخی اذیتم میکنه احتمالا بخاطر اینکه به اندازه کافی تو زندگی واقعی میچشم! کتاب بمونه برای طعم های بهتر :)

طبق قولی که یه سالی به خودم داده بودم، میخوام کتابای یه نویسنده رو کامل بخونم. ببینم میتونم ته داستایوفسکی رو دربیارم یانه :)

اینم بگم و برم. کتاب لحنش روان بود، جاهایی ممکنه بخاطر عدم سلامت روان شخصیت ها اذیت بشین :| ، و البته محتوای انچناااانی نداشت و این کتاب های جهانی و کلاسیک بیشتر بخاطر فرم هستن که هنوز موندن پیش ما، نه محتواشون.

نوشتم تالستوی، بخوانید اسطوره

وقتی جلد اول و دوم جنگ صلح از تالستوی رو گرفته بودم، از شادی نزدیک بود دوتا بال از شونه هام بزنه بیرون! نشستم صفحه اول رو باز کردم: جنگ و صلح، لو نیکلایویچ تالستوی. ورق زدم تا رسیدم به اسامی شخصیت های رمان. میدونستم جنگ و صلح رمانی نیست که بدون توجه به اسم شخصیت ها ادامش داد، برای همین خواستم یه دور از روی اسامی بخونم. یکی از اسما: شاهزاده خانم ماریا نیکولایونا بالکونسکی و همینطور بقیه اسامی به طول یک خط و با چند لقب نوشته شده بودن. کتاب رو بستم. فقط برای این گرفته بودم چون میدونستم یه شاهکار ادبیه، اما حالا حتی نمیتونستم از روی اسماش درست و حسابی بخونم. اینجا اولین بار بود که ارزو کردم روس بودم. فقط برای خوندن ادبیات روس! قبل جنگ و صلح، جنایات و مکافاتِ داستایوفسکی رو گرفته بودم و باز هم به همین مشکل برخوردم. ترجمه اثار روس، مرد جنگ میخواد و گاو نبرد :)

الان دوهفته ای از گرفتن جنگ و صلح میگذره و من حتی یک صفحه هم ازش نخوندم. امروز بازپخش کتاب باز رو سفارشی دیدم! یعنی ساعت هشدار برای بازپخش این قسمت تنظیم کردم، چون میدونستم فراموشم میکنم. با اینکه تو کست باکس صوت قسمت های برنامه گذاشته میشه اما  لذت تصویر و صوت یک چیز دیگست. دورهمی درمورد تالستوی بود. با اشتیاق نوت گوشیم رو باز کردم، صدای تلویزیون رو زیاد کردم و خداروشکر کردم خونه با یه کنکوری که سرش تو کتابه و آزارش بهم نمیرسه، تنهام. دفعه قبلی که دورهمی درمورد مارکز بود، دایی اومده بود خونمون و من مجبور بودم هی ولوم تلویزیون رو بالا پایین کنم. آخر سر هم دست و پا شکسته فهمیدم مارکز چه خفنه! اما تولستوی از همه کسایی من میشناسم و احتمالا نمیشناسم خفن تره! وقتی تا یه حدی با شخصیت تولستوی آشنا شدم، خون توی رگام موج برداشته بود و نفسم تنگ شد، از هیجان! تموم آرمان های من از یه آدم، ویژگی های دوست داشتنی من از یک شخصیت، طرز تفکر و طرز زندگی همه چیز جمع شده بود در اون فرد: تالستوی. نمیدونم چقدر طول میکشه تا بتونم یه فهم خوب از این آدم به دست بیارم، نمیدونم چقدر زمان میبره تمام آثارش رو بخونم، اما از خدا میخوام عمر کافی بهم بده. تالستوی چیزی نیست که از دست بره. برای بار دوم نه تنها آرزو کردم روس بودم، بلکه آرزو کردم سال ۱۸۲۸ در پالیانا یه جایی نزدیک تولستوی زندگی میکردم و صدالبته که به دیدار های مکرر پیش داستایوفسکی میرفتم.

به هرحال آرزو بر جوانان عیب نیست :)

یکی از مهمانای برنامه میگفت اگر میخواید سیر تغییر شخصیت تولستوی رو در کتابایی که نوشته ببینید، از کودکی شروع کنید و جنگ و صلح و تااااا آخرین اثرش بخونید.

اما بخواید بفهمید اصلا از سبک تالستوی خوشتون میاد یا نه، از مرگ ایوان ایلیچ شروع کنید.

 

+ببینم میتونم یه کاری کنم مادرپدر راضی شن تا با حقوق بعدیم تموم جلدای جنگ و صلح رو بخرم یا نه. دعا کنید :(

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan