سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

دلم آنجاست

وقتی اومد پیشمون دمغ بود. کلاس داشتم و با هندزفری گوش میدادم. کسی که همیشه میگه میخنده و مسخره بازی درمیاره، وقتی ناراحت میشه همه میفهن. حالا همه هم متوجهش نشن آدمای نزدیک بهش متوجه میشن. با ایما و اشاره پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه. طبق عادت دخترا میدونستم باید چند دفعه ای ازش‌بپرسم تا بالاخره بگه چیشده. گفتم یه ربع دیگه کلاسم تموم میشه. 

بعد کلاس باز ازش پرسیدم و طبق معمول چیزی نگفت. برای همین شروع کردم به حدس زدن: کسی مزاحمت شده؟... فلانی چیزی بهت گفته؟... تو محل کار برات اتفاقی افتاده؟... آخری درست بود. برام تعریف کرد چطور همکاراش برای به کرسی نشوندن یه حرف بی اهمیت دعوا راه میندازن و جلوی مدیر و بقیه همکارا و ارباب رجوع آبروی هم رو میبرن. گفت امروز یکی سر یه مسئله بی اهمیت دادوقال راه انداخته بود. فقط برای اینکه بگه "حرف من درسته" این کارو کرده بود. مامان گفت اولین بار که نیست، ناراحتی نداره. گفتم بحث یکبار و دوبار نیست، آدم غصه‌اش میگیره از نابود شدن انسانیت. 

سرشو به نشانه ی تایید تکون داد. تا شب تو فکر بود. هرکاری کردم از حالش در نیومد.

 تا اینکه حرف بچه شد. به شوخی انداختم و گفتم من کی خاله میشم؟ گفت دلت میاد؟ برای چی یکی رو بیارم تو این دنیا که هیچ امیدی توش نیست؟ دیدی بچه ها چقدر امید دارن اما کم کم امیدشون و شادی‌شون رو از دست میدن؟ اصلا علت بچه دار شدن چیه؟ غیر خودخواهی... نمیتونم به خودم اجازه برای خودم، برای آرامش و دلخوشی خودم، یکی رو آواره این دنیا کنم، این نهایت بی انصافیه.

درست می‌گفت. خودم خیلی وقت بود درمورد ازدواج و بچه دار شدن فکر میکردم و به هیچ دلیل متقنی نمیرسیدم. باز ازدواج درصد کمی برام معقول بود اما بچه دار شدن نه.

گفتم نرو سرکار. نگاه چقدر اعصابت بهم ریخته تو این مدت؟ تو الان نیازی نداری. اگه قبلا بخاطر نیازی کار میکردی الان اون برطرف شده مگه نه؟ بشین خونه. حالت بهتر میشه.

گفت الکی نیست که میگن خونه مامن آدم هاست. اگه زن ها تو این دنیا ناامید بشن، دیگه چی میمونه برای چنگ زدن بهش و زنده بودن؟ 

بهم گفت آخر هفته میرم کوه. پایه ای؟

بهونه اوردم، از کوهپیمایی های قبلی وحشت برم داشته بود، تنگی نفس و پادرد امونم رو می‌برید. گفتم سخته بیخیال. گفت من میرم تو هم بیا.

دیدم چقدر خستس، چشماش گود افتاده و رنگ و روش زرد شده، حس کردم الان باید به یه دردی بخورم برای خوب شدن حالش، گفتم باشه میام.

چشماش برق زد، پرنده ی دلش پرواز کرد و اوج گرفت تو آسمون آبی بالاسرمون.

 

 

 
 
 
 

در حالت عادی می گفتم آئویی آئویی آنو سورااا

 

ولی به جاش فقط اینو نقل قول می کنم چون باید نقل قول بشه:

 

خودم خیلی وقت بود درمورد ازدواج و بچه دار شدن فکر میکردم و به هیچ دلیل متقنی نمیرسیدم. باز ازدواج درصد کمی برام معقول بود اما بچه دار شدن نه.

اتفاقا موقع نوشتنش یاد اهنگه افتادم و تو♡
+ :)

اون قسمت ازدواج وبچه و ...منو یاد (نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ،فالاچی ) انداخت ..کلی دراین باره حرف زده بود .. بعضی جاها منطقی و بدبینانه ویه جاهایی احساساتی و ...

کاش جامعه میفهمید که ناراحتی یک نفر هم می‌تونه مثل ویروس به کل پیکرش نفوذ کنه  :(

انگار ای کاش های ما زیادتر از این هاس ...

 

+ کلی ذوق کرد وقتی نشونش دادم 

 

 

 

+ فدایش :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan