همینکه میگویند دلم برایت تنگ شده، دوستت دارم و هزار جور کلمه های دیگر شبیهِ این. من بیخیال این حس و حالات، حتی از کتاب هایی که با آنها زندگی کردم، میگذرم. میفروشمشان. از خانواده ای که باعث عادتم به آنها شود، دور میشوم. پرت میکنم خودم را به جایی دور برای مدتی طولانی. از همه آدم هایی که احساس به خرج دادند برایم، فاصله میگیرم. من به قیمت رهایی از هر دلبستگی، به قیمت فداکردن برای آزادی آسوده میروم و پشت سر را هم نگاه نمیکنم. این، بزرگترین دلخوشی، زیباترین عمل ممدوح زندگانی من است. شاید هیچ چیز به اندازه آزادی و پرورش روح سرکش مورد ستایشم نباشد. نه تنها هیچ چیز، بلکه هیچکس. تمام اینجا باب میل است اما حس وابستگی به من میدهد، همین روزها بساطم را از اینجا هم جمع میکنم.
ممنون از رادیو بلاگی ها بابت چالش قشنگشون ^^
سعی کردم صد تا باشه D:
- شنبه ۲۹ شهریور ۹۹