سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

مرگ ایوان ایلیچ

خب بعد روزها حسابی به وبلاگ رسیدم و همممه ی پست هاتون رو خوندم، ولی یه چیز خودمونی بگم؟ بیاین سنت حسنه ی کوتاه نویسی رو فراموش نکنیم :) جدی اگر براتون خوندن مطالب مهمه، اطاله ی کلام زیاد جالب نیست و خود من به شخصه وحشت برم میداره وقتی یه پست طولانی میبینم XD. امیدوارم پستم طولانی نشه :دی.

خب این کتاب اخر ماجرا رو همون پاراگراف اول گفت:« آقایان! ایوان ایلیچ هم مرد.» این نوع شروع کردن داستان تو کتابای کلاسیک خودمونم هست مثل شاهنامه که همون ابتدای بیت اب پاکی رو میریزه روی دستمون :). از این نوع شروع کردن خوشم میاد، چون چیزی که مهمه این نیست که «چه» اتفاقی افتاده، اینکه «چطور» شد ایوان ایلیچ مرد، مهمه. یه جورایی بوی روانشناسی و تحلیل شخصیت از این کتابا بلند میشه و خب، من؟‌ذوق *ـ*. 

داستان سراسر در مورد مرگه. تالستوی اخرای عمرش این کتاب رو نوشته و اگر یادتون باشه اینجا گفتم چطوری برید سراغ تالستوی عزیز. من سریع رفتم سراغ کتابی که اوج پختگی و مهارتش و البته عقایدش در مورد مرگ رو مینویسه. 

سراسر کتاب درمورد اینکه چیشد ایوان ایلیچ مرد و مخصوصا زمانیکه با بیماری دست و پنجه نرم میکرد حرف زده. و قسمت مهم واخرش، زمانی که تسلیم مرگ شد. ایوان ایلیچ یه ادم موفق، منظم،‌ اهل کتاب و دارای مقام و منزلت اجتماعی خوبی بود، شکی نداشت که زندگیش شرافتمندانه بود و هیچ جایی از زندگیش رو اشتباه نکرده بود. اما زمانی مرگ با ارامش اومد سراغش و زمانی دردورنج بیماری تنهاش گذاشت که فهمید در تمام مدت زندگیش گمراه بوده و درست زندگی نکرده! اما اخه چطوری میشه یه همچین زندگی بی نقصی، ماحصلش بشه گمراهی؟

وقتی یه قسمتی از کتاب باز رو دیدم به جواب رسیدم، البته فکر کنم :دی. 

اون قسمت از کتاب باز درمورد این حرف میزدن که هیچ چیز در جهان ثابت نیست و زمانی ما به این نتیجه میرسیم که میبینیم یه آدمی که سرتاسر عقاید و رفتاراش مخالف منه، زندگی ارومی داره و احساس خوشبختی میکنه به اندازه ای که من این احساس رو دارم! زمانی به این نتیجه میرسیم که دنیا، دنیای تضاد هاست و باید باهاش کنار اومد و به پذیرش رسید، که ببینیم اتم شامل الکترون و پروتون و نوترون، از بار منفی و مثبت و خنثی در کنار هم درست شدن تااااا بزرگ ترین مخلوقات دنیا. 

ما وقتی این رو میفهمیم که گفتگو کنیم، فکر کنیم، نظرات مخالف رو بشنویم و ببینیم آره! یه طرز تفکری غیر از من هم میتونه وجود داشته باشه و اتفاقا درست هم باشه! :)

ایوان ایلیچ وقتی با ارامش زندگی رو ترک کرد که فهمید تمام مدتی که به خودش و راه زندگیش اعتقاد راسخ داشت، همچین هم راسخ نبود و شاید درگمراهی کامل هم بود! اینکه ادم اخر زندگیش به این جرات و شجاعت برسه که متوجه بشه زندگیش رو تماما به پوچی گذرونده، حرف زیادیه! کار شاقیه! 

البته یه جایی از داستان اشاره به گمراهی زندگی ایوان کرد، جایی که خود ایوان متوجهش نبود:

در مدرسه حقوق که بود کارهایی میکرد که پیش از آن در نظرش پلیدکاری هایی سیاه می بود و چون به آنها تن می داد از خود سخت بیزار میشد. اما بعد که دید همین کارها را بلندپایگان و قوی دستان نیز میکنند و آنها را خطا نمی شمارند بی آنکه عقیده ی خودرا عوض کند و آنها را کارهای خوبی بداند، زشتی آن هارا از خاطر زدود و هروقت نیز که به یادشان می افتاد از ارتکاب آنها دلتنگ نمیشد.

اینجا یه اشاره ای هم دیدم بر: الناس علی دین ملوکهم. :)

مرگ ایوان ایلیچ کتاب کم حجمیه، شاید کشش داستانی زیادی نداشته باشه اما من از تالستوی ممنونم  بابت قلم عزیزش :)

 

 

کنجکاوی و ملحقات آن

داشتم فکر میکردم اگر دنیای ما مثل انیمه های تخیلی و فانتزی بود چه قدر جالب و جذاب میشد! مثلا مثل دنیای ناروتو همه چاکرا داشتیم و حرکات نینجایی مخصوص خودمونو دنبال میکردیم :) یاد انیمه "ناپدید شدن هاروهی سوزومیا"افتادم. یه جایی پسره مجبور میشه بین دنیا معمولی و دنیایی که توش با دوستای فضایی و عجیب غریب زندگی میکرد، انتخاب کنه. اخرش گفت:معلومه! دنیایی که هاروهی توش باشه قشنگ تره، هرروز یه اتفاق جدید میفته و...

وقتی داشتم کتاب "دنیای سوفی" رو میخوندم یه جایی همون اولا، فیلسوف اشاره میکنه به سوفی، میگه سوفی؟ تو در طول روز چقدر متعجب میشی؟ مثلا تعجب میکنی چرا خورشید طلوع کرد؟ یا چرا اون بالا ابره، این پایین زمین؟ (نقل به مضمون) فیلسوف میاد توضیح میده... از ما انسانها حرف میزنه که وقتی متولد میشیم و وارد دنیا میشیم، همه چیز رو با تعجب نگاه میکنیم، از همه چیز میپرسیم و همه چیز برامون تازگی داره. این همون حس "کنجکاویه" که فقط وقتی بچه ایم در سطح یه فیلسوف داریم. آره! بچه ها فیلسوفای کوچیک ان. اما وقتی بزرگ میشیم همه ی اتفاقای روزی زمین برامون عادی میشه، مثلا دونه های برف برامون عادی میشن، جوونه زدن یه گیاه، میوه دادن یه درخت و... همه چی. کم کم حس کنکاویمون از بین میره.

میدونی، اصلا لازم نیست تو دنیایی مثل ناروتو یا هرانیمه و فیلم فانتزی زندگی کنم، دنیای خودم پر از شگفتی های کوچیک و بزرگه که فقط برام عادی شدن، یه خورده توجه کافیه. یه خورده باید بچه شم^^

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan