سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

در باب کلمات

میدونم، میتونم و حتی میخوام! اما نمیشه. چرا؟

یه جایی یکی از مهم ترین آدم زندگیم گفت: نمیتونی. و من بیشتر از نصف جسارتهام اونجا فروریخت.

بعد اون حرف، هرجا که دونستم، خواستم و تونستم، با اینکه رسیدم، بازم یاد حرفش افتادم. اما به خودم هیچوقت افتخار نکردم و نگفتم: دیدی اون اشتباه میگفت! دیدی! نه. به خودم گفتم: راست میگفت، اونطور که باید نشد. درحالیکه شده بود! 

هنوزم وقتی با اون آدم حرف میزنم و میگه: چرا اینطوری حرف میزنی؟‌ مگه من دشمنتم؟ 

با خودم میگم نه! اتفاقا مهم ترین و احتمالا بهترین آدم زندگیمی، اما نمیدونی با من چیکار کردی.

نمیدونه، هیچوقتم قرار نیست بدونه. 

یه کلیپی در اینستاگرام دیده بودم در مورد زنی حدود ۷۰ ساله، وقتی نوجوان بود درحال آرایش کردن بود که مادرش سر میرسه و میگه: با این قیافه شبیه دلقکا شدی! و اون زن، تا سن ۷۰ سالگی هروقت آرایش میکرد یاد اون حرف میفتاد. 

حرفا اثر دارن، گرچه ساده، گرچه بی اهمیت جلوه کنن. 

 

احتمالا بهترین روزای زندگیمو میگذرونم. برعکس، بیشتر نیمه تاریک اتفاقات جلوی چشمام ظاهر میشن، تا نیمه روشن و صاف و زلالشون. باید فراموش کنم مثل قبل. خودمو بزنم به نفهمیدن، به اهمیت ندادن، به فراموشی درمورد اتفاقات کشورم، ظلم هایی که میشه، بی رحمی هایی که در روابط آدما اتفاق میفته و بگذرم. و الا که نمیشه زندگی کرد، میشه؟

فاطمه پست گذاشته بود که: «زندگی مثل پیانو است؛ دکمه‌های سفید برای شادی‌ها و دکمه‌های سیاه برای غم‌ها هستند. اما زمانی می‌توان آهنگی زیبا نواخت که دکمه‌های سیاه و سفید را با هم بفشاری». اگر دکمه های سیاه انقدر بزرگ شدن که جا برای فشردن دکمه های سفید نموند چی؟

شاید یه بار نوشتم از بهترین اتفاقی که قراره برام بیفته و در حالت عادی مثل دخترهای دیگه باید شادی کنم ولی نمیکنم، چون فکرای دیگه تو سرمه به چیزای دیگه فکر میکنم و اون جسارت های مرده نمیذارن حرفمو به تکلم برسونم. شاید یه بار نوشتم.

معذرت میخوام که کتار وبلاگم SMILE نوشتم ولی شاید با خوندن پست هام دلتون مکدر بشه. ولی من هنوزم لبخند میزنم پس اون عکس اون کنار باقی میمونه :)

 

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan