سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

شنوایی و گفتاری آرزوست

وقتی دورهم نشسته بودیم و داشتیم با دایی درمورد خواستگاری هایی که قراره بره حرف میزدیم، دایی حرف بقیه رو قطع کرد و گفت: تو خودت هدفت از ازدواج چی بوده؟ جا خورم. این سوالی نبود که تو جمع قابل پاسخ دادن باشه. نه اینکه جوابش خجالت آور باشه، بلکه جوابش خصوصیه و فکرمیکردم فقط خودم و نهایتا همسرم باید ازش خبر دار بشه. پیش خودم دو دوتا چهارتا کردم که کدوم دلیلمو بگم، یاد واحد خانواده در اسلام افتادم که استاد گفته بود هدف از ازدواج اینهاست: میل جنسی و تمایل به ادامه نسل، ارامش، مودت و محبت، همون سرکلاسم با خودم میگفتم اخه کی بخاطر ادامه نسل ازدواج میکنه؟ یاد فضای رمان صدسال تنهایی میفتادم، فضایی که میل جنسی آدم هارو خفه کرده بود و بیتاب هم دیگه، حرص نسل بعد خودشونو میزدن، ولی مگه الان، تو این دوره و زمونه مهمه؟ چقدر آدم داریم که مخالف ادامه نسل هستن چون فهمیدن نسل انسان مضرترین موجود روی کره زمینه و باید حذف بشه.. حالا استاد ما داره تفکرات عصرسنگ رو برای ما نشخوار میکنه، البته این استادم رو خیلی دوست دارم و از کلمه ی «نشخوار» چیز زشت و زننده ای در ذهنتون شکل نگیره! 

از یاداوری این جلسات خندم گرفت مخصوصا دلیل جنسی برای ازدواج، حتی برای مودت و محبت ازدواج کردن هم مسخره بود بنظرم، محبت همه جا هست به انواع شکل ها میتونه وجود داشته باشه و البته آرامش هم همه جا هست! نهایتا میتونستم تا ۵ سال صبر کنم و بدون ازدواج به همه اون اهدافی که سرکلاس بهمون گفتن برسم. پس برای چی ازدواج کرده بودم؟ باید میگفتم بهش؟ دایی با لپای سرخ انگار که میدونه توی ذهن من چی داره میگذره، بهم نگاه میکرد. انگاری دنبال جمله بود که حرف رو عوض کنه و منو تو معذوریت زیادی نذاره، ظاهرا سکوتم داشت طولانی میشد. بهش گفتم:‌ من گوش شنوا میخواستم. 

مامان پقی زد زیر خنده. گفت وا!‌ همین؟‌ گفتم مگه چیز کمیه؟ گفت گوش شنوا چیه دیگه؟‌ یعنی بخاطر همین حاضر شدی ازدواج کنی؟‌ گفتم اره. اگه دلیل دیگه ای داری، برای خودت. من برای اینکه یکی منو بشنوه میخواستم ازدواج کنم. دایی لبخند زد. میدونست چی میگم. اونی که بیشتر از ۳۰سال از زندگیش میگذره، تو این شلوغی و عجله ی مردم، تو این اوضاعی که کمتر کسی خودشه، میدونست دارم از چی حرف میزنم و انگار درد خودشم بود. خواستم بگم دایی تو چی؟ ولی نگفتم. پیش خودم گفتم اگه حتی دلیلش میل جنسی هم باشه کاملا حق داره، همه که مثل هم نیستن، نمیخوام چلوی من خجالت بکشه یا دروغ بگه. 

وقتی اومدم خونه برای خواهرم تعریف کردم و اونم جویای دلیل ازدواجم شد. چشماش برق زد و گفت: مگه من مرده بودم؟‌ گفتم نه، خدا نکنه. مامان گفت: میومدی دودیقه پیش ما میشستی، حرف میزدی، اونوقت میدیدی کی گوش نمیده. با همین جرقه ذهنم به همه ی روزایی رفت که درست زمان نیازم به شنیدن، به حرف زدن، مامان خسته بود یا درس داشت یا میخواست تنها بمونه و... که بازهم من تخطئه اش نمیکنم. گقت: گوشی رو میذاشتی کنار، میومدی حرف میزدی. گفتم با گوشی بازی کردن متاخر بر نشنیدن شماست. خواهرم گفت راست میگه. بعدتکونم داد گفت:‌ مگه من نبودم؟ گفتم چرا بودی، اما تو هم یه جور بودی. 

حالا میفهمم همیشه یه طرف مسئله شنیدن بوده، بخش عمده ایش تقصیر خودمه:‌حرف نزدن. این که در اوج ناراحتی ازم میپرسن: خوبی؟‌ میگم اره. و توقع دارم مخاطب بفهمه من واقعا خوب نیستم یا اگه فهمید اصرار کنه که دلیلشو بگم. یه گزاره ای ته نشین ذهنم شده: اگه برای کسی اهمیت دارم خودش باید پیگیر حالم باشه. که میدونم گزاره اش بارها و بارها نقض شده، چه آدم هایی که براشون مهم بودم، پیگیری کردن اما من، بازهم لب از لب باز نکردم. شاید بخاطر وقتاییه که دهنم باز شده و گفتم اما یا بی اهمیتی شده یا به سخره گرفته شده یا هرواکنش دیگه ای که در شان شرایط نبوده، اتفاق افتاده. با خودم میگفتم الان که دارم خودمو زور میکنم حرف بزنم، چرا نمیشنوین؟ اگه خودم بودم مثل دزدی که غنیمت دستش افتاده حرفامو چهاردونگ حواسمو میدادم به خودم! حالا به هرقیمتی توانایی ابراز ندارم. 

من از ارتباط داشتن حرف زدم، همین الانم دلم برای آدم های زیاد و ارتباط داشتن باهاشون تنگ شده، اما این به معنای بروز دادن احساسم نیست. من ساعت ها درمورد عقاید، سیاست، فرهنگ، تعلیم و تربیت و.. میتونم حرف بزنم اما درمورد احساسم؟‌ مخصوصا احساس غمگینی یا عصبانیت، نه اصلا. شاید در حد دو جمله که اون هم حقش نصفه و نیمه  ادا میشه. 

باید شکرگزار این موضوع هم باشم، چون با عدم ابراز این دوتا حس، باعث شده ادم شادی بنظرم برسم و حتی خودمم باورم شده و این شاد بودن رو دوست دارم. اما از تلبنار شدن حسای منفی که هرچند روز یه بار با انفجار اشک همراهه، نه راضی نیستم. 

خوشآ خوشبختان

ما باور نکردیم بهترین روزمان سپری شد. روز گفتن «بله»‌ به زندگی دونفرمان، روز پاشیدن رنگ متفاوت به دنیای خاکستری مان.

وقتی بله را گفتم و رد شدم، تا به امروز که غرق در شادی و خوشی بوده ام، هنوز باورم نمیشود کسانی در دنیا باهم گره خورده باشند چون ما! منظورم از گره، وابستگی قبل از شناختن هم دیگر نیست، چیزی فراتر از عاشقانه های امروزی که به قول «عین» در دلت میگویی این همان است که باید باشد! خودش است! یا مثلا بگویی کاش زودتر میشناختمش :) به قول خودش «با نفسی مطمئن و ضمیری آرام» جهان را چسبیدیم تا کارمان را به سان انسانی کامل، تمام کنیم و مابقی را به بقایش بسپاریم. روز ها فکر کردم تا متنی درخور و متناسب بتوانم بنویسم اما هرچه فکر کردم نتوانستم احساس را انطور که باید با کلمات جاری کنم. تنها ذوقی در وجودم جوشان است که باید در وبلاگ ریخته میشد که شد.

عین عزیزم، تنها میخواهم هرکه مارا میبیند، حتی میخواند و یا میشنود بگوید: خوشا خوشبختان.

 

دیروز را تاریخ میزنم تا بماند برایم:‌ چهاردهم بهمن ماه ۱۳۹۹؛ شب ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها.

دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan