سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

غر؛ باور کنید با خودندش هیچ چیز عایدتون نمیشه

ترم هشتم و هنوز یه ترم دیگه مونده ولی من خسته ام از دانشگاه, از درس خوندن, از اینکه حتی برای یه ترم دیگه این دانشگاهو تحمل کنم. چند روز پیش داشتم فکر میکردم برم قشنگ تحقیق کنم راجع به گرایش های رشتم تا ارشدم بخونم اما الان میبینم نه. فکر کنم نیاز به استراحت دارم.

میدونی وقتی میخواستم بین دانشگاه خودم و دانشگاه شاهد انتخاب کنم که کدوم رو برم گفتم نه من میخوام سطح علمی ام زیاد شه و گسترده پس همین دانشگاه رو انتخاب کردم فکر میکردم از اون دخترام که عاشق درس خوندنه و به اصطلاح study person هستم اما همون ترم اول دیدم فقط جو کنکور بود و من احتمالا مهارت تست زنی بالایی دارم فقط همین. راستش برخی اوقات که نوشته های نورا و بعضیاتون رو میخونم و میبینم که چقدر دگیر مطالب علمی هستین, پروژه قبول میکنید و... غبطه میخورم! نمیگم خنگم تو این مسائل اتفاقا بنظرم قوه تحلیل خوبی هم دارم فقط گیر کردم بین دروسی که علاقه چندانی بهشون ندارم و دارن منو فرسوده میکنن,قبول کنید 140 واحد دووم اوردن از من اشتیاقی باقی نذاشته :) تازه هنوز 29 واحد دیگه دارم... 

همه اینارو گفتم که بگم اگه من استاد فردا رو تو یه جای دیگه میدیدم عاشق ثبات و صلابت و علمش میشدم اما الان فقط ازش استرس میگیرم که نکنه از من سوال بپرسه و 8 صبح بگه وبکمتو روشن کن و من بگم مطالعه نکردم و بین همکلاسی های درسخونم ضایع شم! و فکر میکنم بخاطر همین موضوعه که نتونستم با کسی تو دانشگاه صمیمی شم شایدم دارم اشتباه فکر میکنم اما باور کنین اگر درسم خوب بود حداقل برای گرفتن جزوه پیویم پر پیام بود الان غیر هم گروهی ها و هم یار پایان نامم, نه کسی نیست که واقعا بخواد از من بپرسه حالت خوبه؟

یه وقتایی فکر میکنم این صمیمی نبودنم با کسی فقط برای دانشگاه نیست کلا همینم. یه میانگرا که یه عالمه شماره تو گوشیش سیوه و یه عالمه اشنا و دوست داره اما عمق همه اینا خیلی کمه. باید یادی هم بکنم از تلاشم برای صمیمی شدن با ادما, چون همسر جان میگه ادما خودشون تصمیم میگیرن با کی صمیمی شن. پس منی که تلاش کردم با یه سری از ادما صمیمی شم, امانشده, حتما طرف مقابلم دوست نداشته باهام صمیمی شه. 

من مهمونی دوستانه راه انداختم, تو تولداشون شریک بودم و کلی وقت گذاشتم تا بشمهمون فاطمه ی پایه وباحال کار راه بنداز اما تهش کسی برام نموند. حقیقتش کمبود یه دوست خوب رو توزندگیم حس میکنم پس اگر از این دوستا دارین, باز هم باید بگم بهتون غبطه میخورم.

فکر کنم باید دوباره خودمو تو کتابا غرق کنم. یه وقتایی فکرمیکنم دارم افسردگی میگیرم چون تقریبا اخرهرچیزی اشکم درمیاد(اشتباه نکنید. عمرا اخر دانشگاه اشکم در بیاد!) مثلا وقتی از پدرم خداحافظی میکنم, یه اپیزود سریالمو تموم میکنم, کتابی رو تموم میکنم,مکالمه هایی که با ادما دارم و... حس میکنم احساس همه چیز در من عمیق تر شده و مثل یه ادم درونگرا تو عمق هر احساسی میرم و مثل سابق راحت رد نمیشم. این حالتو دوست دارم, به شرطی که واقعا بتونم رو احساسم مسلط باشم. 

دلم میخواد همه چیزرو بذارم کنار به علاقم برسم. اگر نمیدونم علاقم چیه چیزای مختلف تجربه کنم مگه تجربه کردن چشه؟ من که سنی ندارم. برای همین تو قدم اول فردا از ترس پرسش غیبت نمیکنم و به استاد میگم مطالعه نداشتم اصلا. دیدگاه بقیه هم برای مهم نیست. چون غیبتم رو برای روزای حضوری دانشگاه لازم دارم, جدی میگم!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan