سرکار علیه

برای باقی ماندن،‌بنام الباقی

از اینجا که هستم

الان که روی تخت نشستم, داشتم فکرمیکردم بیان رو باز کنم و بنویسم شاید این تشویش فکری بخاطر ننوشتنه, موندن حرفا تو ذهن. شما که مینویسین میدونین از چی دارم حرف میزنم. با خودم گفتم اصلا تو بیان کسی من رو نمیشناسه یادش نمیاد, تا اینکه دیدم پیام دادین دلم برات تنگ شده, باید بگم تو وضعیت الانم حال خوب کن خوبی بود. :)

ناراحتم و عصبی. خانم همسایه از سروصدامون گلایه کردو باورکنین نمیدونم دیگه چیکار کنم ساکت بمونم. و این درصورتیه که سروصدای خودشون خونه ی ماست یه سره! از این موضوع گذرا که بگذریم, 

من خیلی تغییر کردم,نمیخوام شعار بدم و متن بلند بالایی بنویسم. میخوام اینجا برای خودم بنویسم ببینم ایا واقعا این تغییر خوبه یابد؟ داره بهم صدمه میزنه یا نه؟

ازوقتی ازدواج کردم بخاطرتغییر بزرگی که افتاده بود, عوض شدن برنامه ها, کمبود وقت و... تا یک ماه شایدم بیشتر شده بودم مثل کسی که تا یکم اوضاع برش تنگ میشد داد میزد و پرخاش میکرد. بدون اینکه بفهمم.

الان اوضاع دستم اومده, چندتا کلاس مخصوص زندگی مشترک رفتم و دیدم راست میگه! هدف من از ازدواج شاید کامل شدن(همون حرف کلیشه ای) نبود, اما چه بخوای چه نخوای, انقدر چالش داره که اگر به خرده ادم باشی (!) کامل هم میشی. پس تصمیم گرفتم ادم باشم. و واقعا ادم شدن چه مشکل!

هرچی که میگذشت و خسته میشدم,کمرم درد میگرفت, سرم, چشمام و... به خودم میگفتم اروم باش فاطمه یکم دیگه تحمل کن الان تموم میشه... اینطوری تا اخر شب با دردا کنار میومدم و نان استاپ کارامو میکردم تا وقت کم نیارم. البته جوابم داد, و همچنین میده. الان میبینم دستم که قبلا با این حجم کار کردن شبا حسابی ازدرد پدرمو در میورد, الان اروم تره و کنار اومده, یا خونه همیشه تمیزه, غذا همیشه هست... خداروشکر. 

الان اوضاع دستم اومده که من لحن خوبی موقع ناراحتی یا عصبانیت ندارم, پس ساکت میمونم و زورکی لبخند میزنم,برای اینکه خفه نشم موقع خواب گریه میکنم. اما چطوری باید ناراحتیم رو به زبون بیارم بدون اینکه وسطش گریم نگیره؟ پس اصلا چیزی نمیگم از ترس گریه کردن! (کسی راهکاری داره؟)

اوضاع انقدری دستم اومده که تو طراحی بولت ژورنالم ماهر شدم و طبق زندگی خودم جلو میرم اما همیشه یه چیز کمه... تولید! من ادم مصرف گرایی هستم الان و این حس حسابی اذیتم میکنه. مهم نیست چقدر از نظر شخصی و روحی رشد کردم, وقتی نمیتونم به مرحله (اضافه کردن چیزی به دنیا) برسونمش به چه دردم میخوره؟ باید یه جایی مشغول کار بشم حتما و فورا!

حالا حرف نزدن, کارنکردن و بیشتر اوقات توخونه موندن بهم داره صدمه میزنه؟ فکرمیکنم اره. چون من ادم خونه ای نیستم, درونگرای زیادی نیستم, پر از هیجانم و این چیزا که گفتم انگار خلاف طبیعتمه. باید یه کاری کنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
دلخوشیم به همین روزمرگی ها
چراکه زندگی چیزی جز روزمرگی نیست.
Designed By Erfan Powered by Bayan