جایی در کتاب وقتی اسکارلت که چندماه بود بیوه شده بود، به درخواست رت باتلر وسط جمعیتی که قانون های نانوشته ای برای زنای بیوه داشتند، قبول کرد همراهش برقصد. با لباس مشکی و دستکش های تیره رنگ و کلاهی که پر مشکی داشت، آخر سر رت گفت اسکارلت، حیف خوشگلی تو نیست؟ شبیه کلاغ شدی با این لباس تیره. اسکارلت گفت همینطوری که دارم باهات میرقصم آبرو برام نمونده بین مردم شهر، چه برسه به اینکه لباس مشکی شوهرم رو از تنم در بیارم. اینجا بود که رت گفت: وقتی بی آبرو باشی هرکاری که دلت بخواد میتونی بکنی.
عکس گرفتم و استوری کردم. پیش خودم گفتم راست میگوید. لحظه ای بعد تمام اخلاقیات، آموزه های دینی، عرف خانوادگی و جامعه و... جلوی چشمم آمد.
ژان ژاک روسو که آدم سرشناس در بحث تربیت است، در کتاب اعترافات میگوید من خودم را لخت و عریان جلوی شما به نمایش گذاشته ام، آیا شما جرات این کار را دارید؟ جایی دیگر میگوید انسان ذاتا آزاد آفریده شده درحالیکه از وقتی به دنیا می آید مدام در قید و بندها به سر میبرد. جوابش را باید میدادم، نه! جراتش را ندارم. گاها میخواستم و میخواهم خودم را آنطور که هستم حتی در این فضای کوچک وبلاگی، عریان نمایش دهم، اما نتوانستم. به خاطر آشناها و دوستانی که مرا مرتبا دنبال میکنند و من غیرمستقیم ازشان خواستم دنبالم نکنند و یا حتی جرات چنین درخواستی را هم نداشتم.
نمیدانم اما شاید به قول مجتبی شکوری، درجایی از بعداز ظهر زندگیم، زنجیر ها را پاره کنم. یک جایی در میانه ی ۳۰ سالگی، مرز آبرو، این حصار ذهنی و خیالی را بشکنم و از یک بار فرصت زندگیم نهایت لذت را ببرم.
- شنبه ۱۵ آذر ۹۹